جالبه که در اکثر موارد زمانی که میخوام چیزی بنویسم
عنوان اون نوشته در لحظه به ذهنم میاد و همونطور مینویسمش - حتا اگر بی ربط باشه
و بعد سعی میکنم نوشته رو یه جوری بهش ربط بدم
گرچه در خیلی موارد بی ربط نیست و بعد متوجه میشم که ذهنم زودتر از اینکه به خودم اطلاع بده ارتباطشون رو کشف کرده و برای همین اون عنوان رو بهم پیشنهاد داده
و من به ذهنم اعتماد میکنم
اما چیزی که میخوام بنویسم در مورد بی اعتمادی به ذهنمه
در اکثر موارد، زمانی که با کسی آشنا میشم
ذهنم شروع میکنه به ساختن یک تصویر ابتدایی از اون فرد
بذارید عنوان این نوشته رو تغییر بدم چون یه عنوان بهتر براش پیدا کردم
خلاصه که ذهنم یک تصویر ابتدایی از اون فرد ایجاد میکنه و بعد اون رو توسعه میده
مثل چیزی که دوستم کوثر که عکسای من رو نقاشی میکنه بهشون میگه Sketch
یک الگوی ساده که به مرور زمان کامل میشه
درسته که طرح اولیه این الگو توسط ذهنم داده میشه، اما توسط احساساتم تکمیل میشه
گرچه در این مورد که طرح رو ذهنم از خودش میده یا اون رو هم از احساساتم تحویل میگیره هم شک دارم
اما به هر حال هرچه که حسم به اون فرد کامل تر و عمیق تر میشه جزپیات تصویرش هم میره بالاتر
و اینجاست که باگ ها قرار دارن
تصویر که به وضح قابل قبولی میرسه ذهنم شروع به قضاوت میکنه اما این قضاوت معمولن احساسیه
به خصوص اگر ارتباط احساسی با اون فرد داشته باشم
و در بعضی موارد اون قضاوت اشتباهه
و داستان از اینجا شروع میشه
گرچه سعی کردم این خط سیر داستان رو قیچی کنم تا از اینجا به بعدش دیگه ادامه پیدا نکنه و داستانی شروع نشه اما در بعضی موارد اون داستان شروع میشه
و روندش هم به این صورته که وقتی ذهنم سیگنال "تو اشتباه کردی" رو برام صادر میکنه، از نظر منطقی و در واقعیت کانکشن من با اون فرد بسته میشه و ارتباطمون قطع میشه
اما در یک فضای غیر واقعی که فاصله چندانی هم با واقعیت نداره، اون فرد مطابق با همون تصویری که من ازش در ذهنم داشتم و قبل از دریافت سیگنال "تو اشتباه کردی"، وجود داره و همچنان ارتباط داریم.
این ارتباط کاملن ذهنیه و نمیدونم تاثیرش در زندگی واقعیم چقدره، اما میتونم بگم که اون فرد به صورت کامل ارتباطش قطع نمیشه. اینکه تاثیر این موضوع در زندگی خود اون فرد چقدر هست هم فکر میکنم بستگی به این داره که یک همچین فضایی در زندگی خودش داره یا نه
چون فکر میکنم این فضاها به هم مرتبطن
اما در کل در اون فضا هیچ سیگنال پشیمون کننده ای وجود نداره و مشخصات فرد با تصویری که ازش در ذهنم توسط قلبم توسعه داده بودم یکیه ! شاید ذهنم این کار رو انجام میده تا من رو از آسیب های روحی حفظ بکنه و مثل یک تشک فنری از شدت ضربه حاصل از "من اشتباه میکردم" حفظ بکنه اما در کل این حالت که در مورد یک نفر اشتباه نکنیم و به همون اندازه که خوب تصورش میکنیم خوب باشه یا حتا نزدیک بهش باشه در دنیای واقعی به شدت به ندرت اتفاق میفته !
به هر حال داشتم داستان کوکا رو میخوندم که تحت تاثیرش قرار گرفتم و من هر زمان تحت تاثیر قرار میگیرم دوست دارم باز بنویسم. اینم که این رو نوشتم هم دلیلی داشت که به داستان کوکا بی ربط نبود.
راستی اینم بگم که کوثر که به صورت اتفاقی توی اینترنت باهاش آشنا شدم و هر چند وقت یک بار بدون توضیح خاصی براش یک عکس میفرستم و اونم بعد از یه مدت بدون توضیح خاصی نقاشیش رو برام میفرسته، یکی از خصوصیاتی که داره اینه که هر آدمی رو به شکل یک جانور در ذهنش تصور میکنه
و من رو همیشه با دو تا شاخ نقاشی میکشه و منم زیاد ازش توضیح نخواستم اما تمام نقاشیای من رو با شاخ کشیده که اینم برام جالبه.