یه دفعه جاتون خالی، یه غذای خیلی لذیذی خورده بودم و رفته بودم بیرون
اون بیرون دو تا پسر نوجوون رو دیدم که با یه موتور، از این موتورایی که تهش بار میزنن، داشتن ضایعات جمع می کردن
هوا هم خیلی سرد بود
خیلی خجالت کشیدم راستش، یه حس بدی بهم دست داد
به این فکر می کردم که الان اینها چند ساعته که نه خواب راحتی داشتن، نه غذای لذیذی خوردن و نه زندگی کردن؟ شاید ساعت خیلی بازه ی کوچیکی برای این سوال بود
نمیدونم چرا از خودم خجالت میکشیدم
با خودم گفتم اگر من میتونستم به این شهر حکمرانی کنم، اولین کاری که می کردم این بود که دیگه از خودم خجالت نکشم... تمام تلاشم رو می کردم
اما بعدش یک مقدار فکر کردم، دیدم انگار آدمای خجالتی اصلن برای این کار ساخته نشدن
نتونستم کسی رو پیدا بکنم از اونهایی که در شهرم میشناختم، که در این حایگاه باشه و خجالتی باشه
انگار یکی از شروطش اینه که ببینی ولی اصلن خجالت نکشی
چون اگه بنا به خجالت کشیدن باشه، طولی نمیکشه که از خجالت آب میشی و تموم میشی میری...
نمیدونم چرا احساس می کنم توی شهر و دیاری که یکی مدت هاست طعم یک غذای لذیذ رو نچشیده، لذت بردن زیادی خجالت داره...
خجالتا که تقسیم نمیشن، ولی شاید بشه لذتا رو تقسیم کرد...