Dryland's Negative G | Black N White :: Oops

Oops

Oops

درود به شما

با تشکر از اینکه از وبلاگ من بازدید می کنید.

در صورت تمایل میتونید برای ارتباط با من از قسمت نظرات استفاده کنید.

شاد و سلامت و موفق باشید.

بایگانی

فکر کردم اسم اینو چی بذارم، گفتم هرچی در مورد عنوانش توی ذهنمه بنویسم

 

منظورم از اون G در حقیقت نقطه G هست. آره همون نقطه G.

حالا چون خواستم برعکسشو نشون بدم و خود G به گرانش هم ربط داره

 

یه منفی هم گذاشتم پشتش

 

اون سیاه و سفید هم رنگشه

 

خشکی هم یعنی جایی که خشکه !

 

حالا ماجرا چیه؟

من چند سال پیش فکر میکردم در یک دوره‌ی سیاه و سفید از زندگیم قرار دارم که هیچ چیز رنگی نداره.

 

ولی بعد اتفاقاتی افتاد که فهمیدم به خوبی قادر به تشخیص رنگ‌ها هستم. در حقیقت شاید رنگی بود و من به رنگ‌ها عادت کرده بودم.

 

میتونستم به اوج لذت بردن از یک حس برسم و هنوز هم گاهی، مثل الان، با گوش دادن به یک موسیقی خاص در حالتی بین خواب و بیداری، و یا استشمام یک عطر خاص، اون حالت برای لحظاتی برام مجددن قابل تصور و ملموس میشه و حسش رو میگیرم.

 

اما کمی عمیق شدم و دیدم از اونجایی که احساس کردم زندگیم رنگی شده، تقریبن دیگه هیچوقت در حسی عمیق نشدم

 

همه چیز سطحی ‌شد و نقطه G نداشت.

به نظر رنگی میومد اما در حقیقت سیاه و سفید بود.

خشک بود.

 

مثل زل زدن به عکس ۲ بعدی یه منظره‌ی زیبا.

 

خنده‌ها، لذت‌ها و حتا احساسات منفی، ژرفاشون رو از دست دادند.

 

نمیدونم این خوبه یا نه...

 

دیشب تا خط بالا رو نوشتم و خوابم برد

الان باز هم دارم موزیک Reversed Fireworks  رو گوش میدم و من رو نزدیک میکنه به حسی که دوست دارم در موردش بنویسم

 

 

یادمه اولین باری که رفتم جایی که اسمش رو الان گذاشتم سیاهچاله، چه حسی داشتم

 

مثل کسی بودم که چشمش بسته بوده، ولی بیناییش مشکلی نداشته و مور رنگی هم نداشته

 

وقتی چشمم رو باز میکردم همه چیز رو با تمام رنگ‌ها و وضوح بالا میدیدم

 

و این بعدها به اوج خودش رسید...

یادمه اوج ترکیب و تلفیق رنگش رو...

 

ولی بعدش ، شاید به خاطر یه ضربه یا شوک، اون سنسور رنگ از کار افتاد

 

الان انگار در باغ‌های معلق بابل و جنگل‌های آمازون هم تا دوردست‌ها خشکی حس میشه

 

توی دل رنگین کمان هم جز سیاه و سفید رنگی نیست...

 

ضد آب شدم! خشک!

 

میخندم، ولی انگار حسی نداره

تفریح، ارتباط، استراحت، ورزش...

 

انگار همشون افتادن توی یه لوپ که تکراری شده و دیگه چیز جدیدی توش نیست

 

احساس میکنم باید برگردم به دوران غارنشینیم، یکم برم تو خودم

فریک بشم... کتاب بخونم، بنویسم، کارای ریسکی انجام بدم، به هیچ جام نباشه هیچی

 

و دوباره چاکراهام باز بشن!

 

من وقتی بمیرم تمام این‌ها رو دوباره میبینم

مثل یه نسیم خنک، همینطور که چشمام دارن بسته میشن، عبور میکنن و نوازشم میکنن...

 

فکر میکنم لحظه‌ی جالبی باشه، اگر فقط قسمت‌های خوبش رو ببینم...

 

همون قسمت‌هایی که علیرغم داشتن تمام توجه و حواس یک نفر، لبخندش رو هم روبروم دارم...

 

 

...Replay

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">