Koka :: Oops

Oops

Oops

درود به شما

با تشکر از اینکه از وبلاگ من بازدید می کنید.

در صورت تمایل میتونید برای ارتباط با من از قسمت نظرات استفاده کنید.

شاد و سلامت و موفق باشید.

بایگانی

چشماش تازه باز شده بود...

 

چه جای عجیبی !‌

 

یه موجود خوشگل و مهربون و گرم و نرم جلوش بود و داشت لیسش میزد...

 

تا حالا فقط بوشو حس کرده بود... و شیرشو میخورد...

 

اونم دائم در حال لیس زدنش بود...

 

اون مهربون ترین چیزی بود که میشناخت... احتمالن اون مامان بود...

 

اطرافش چند تا موجود کوچیک دیگه رو میدید که مامان داشت اونا رو هم لیس میزد... اونا هم بوی خودشو میدادن... پس شاید خودشم شبیه اونا بود...

 

همینطور که داشت لیس زده میشد ناگهان یه نفر که صداش آشنا بود گفت آقا بدو بیا اینا چشماشون باز شده...

 

و یه نفر دیگه اومد و دوتایی شروع کردن به نگاه کردنشون...

 

صحنه‌ی عجیبی بود... تا حالا همچین چیزی رو احساس نکرده بود... اینکه بتونه صاحب صداهای آشنا رو ببینه...

 

وقتی نزدیکش شدن مامان لیس زدنش رو سریع تر کرد و گاهی که خیلی نزدیک میشدن مامان صداهای عصبانی در میاورد...

 

اون دوتا یکم با هم صحبت کردن و رفتن... و حالا اون آزاد بود که این بار ببینه و راه بره و بو بکشه... چون تا حالا فقط نمیدید و راه میرفت و بو میکشید...

 

خیلی براش جالب یود... هرچیزی رو که میدید رو بو میکشید... بوهای عجیبی میومد... بهترین بوی اون اطراف بوی مامانش بود... وقتی که اون بو رو حس میکرد خیالش راحت میشد...

 

یکم که قدم زدن، ناگهان اون دو نفر که اونجا بودن به همراه یه نفر دیگه اومدن پیششون... اون نفر جدید همه چیزش جدید بود... صداش... بوش...

 

خم شد و بغلش کرد... مامان شروع کردن به صدا در آوردن ولی اون آقا بهش گفت هیس ! عه ! و مامان مشغول تند لیس زدن بچه های دیگه شد و هر چند ثانیه یه بار بهش نگاه میکرد و دم تکون میداد...

 

اون کسی که بغلش کرده بود داشت بهش میخندید و نازش میکرد... این حس رو قبلنم تجربه کرده بود... خیلی حس خوبی بود... اونم چشماشو میبست و همه چیز تاریک میشد و اینجوری وقتی ناز میشد یاد مامان میفتاد...

 

اون شخص یکی دیگه از اون کوچولوها رو هم برداشت... گفت هردوتاشون رو میبرم... مامان دمشو سریع تکون میداد و آب دهنش رو تند تند قورت میداد !‌ انگار چون اونا رو نمیتونست لیس بزنه آب دهنش اضافه میومد و مجبور بود سریع قورت بده...

 

اون شخص همینجور که اون و اون یکی کوچولو توی دستاش بود شروع کرد به رفتن... حس عجیبی داشت !‌ از اون بالا مامان کوچیکتر شده بود... ولی همش بهشون نگاه میکرد...

 

یکم که رفتن مامان صداهای عجیب در میاورد... نمیدونست چرا ولی حس میکرد معنی اون صداها رو میفهمه... مامان خیلی ناراحت بود...

 

اونا رفتن به سمت یه چیز فلزی بزرگ که باز و بسته میشد... بازش کردن... ازش رد شدن و بستنش...

 

آخرین چیزی که میدید سر مامان بود که از لای اون چیز فلزی بزرگ داشت نگاهشون میکرد و صدای ناراحتش بلندتر شده بود...

 

و یکی از اون افراد سر مامان رو هل داد داخل و به اون شخصی که داخل بود گفت درو ببند !

 

در بسته شد... صدای مامان میومد... شروع کرد بو کشیدن... هنوزم بوی مامان میومد... چه بویی... بهترین بوی دنیا...

 

اون شخص که بغلش کرده بود بوی خوبی میداد و همش نازشون میکرد... وارد یه چیز بزرگ شدن که صدای عجیبی میداد... طبق معمول شروع کرد به بو کشیدن...

 

بوی مامان خیلی کم شده بود... لباس اون شخص یکم بوی مامان رو میداد ولی خیلی کم... اون چیزی که واردش شده بودند شروع به حرکت کرد... بوی عجیبی داشت... نه بوی مامان رو میداد نه بوی اون آقاها...

 

وقتی حرکت میکرد حس عجیبی بهش دست میداد... احساس میکرد داره میفته... چون هنوز خوب بلد نبود نیفته...

 

یکم که رفتن از اون چیز عجیب بیرون اومدن... اون یکی کوچولو هم اونجا بود... اونم یکم بوی مامان و لیس مامان رو میداد... مثل خودش...

 

رفتن و وارد یه جای عجیب دیگه شدن... الان فقط خودشون بودن و اون آقای مهربون...

 

دوباره وارد یه فضای تنگ شدن و اون شخص به زحمت یه چیزی رو فشار داد... با همون دستی که اون رو گرفته بود...

 

وقتی که میخواست فشارش بده اون شروع کرد به بو کشیدن... بوی عجیبی داشت !‌ بوی همه‌ی افرادی که تا حالا دیده بود رو با هم میداد...

 

وقتی که دست اون شخص تکون میخورد چشماشو میبست... حس جالبی داشت...

 

اون چیزی که داخلش رفته بودن باز شد... احتمالن ااون هم یه در بود !

 

جلوشون یه چیز دیگه بود که بازم احتمالن در بود...

 

کنارش یه چیزی بود مثل همونی که اون شخص فشارش داد... این یکی رو هم فشار داد و اون بازم بو کشیدش ! اینم بوهای مختلفی میداد...

 

ولی این رو که فشار داد یه صدای عجیب اومد و بعد از چند لحظه اون دری که اونجا بود باز شد و چند تا موجود دیگه شبیه ااونفرد اومدن... اونا کوچیکتر از اون فرد بودن و بوشون هم فرق میکرد...

 

سریع اونو اون یکی کوچولو رو از ازش گرفتن و شروع کردن به ناز کردنشون... بوی خوبی میدادن و ناز کردنشون خیلی جالب بود...

 

یکیشون اونا رو گرفت و برد جلوی یه چیزی... و گفت نگاه کنید !‌ این شمایید... کوچولوهاااا...

 

چیزی که داشت میدید عجیب بود... دوتا کوچولو رو داشت اونجا میدید... یکیشون همون کوچولویی بود که باهاش بود... ولی اون یکی رو نمیشناخت... برای همین بو کشید و دید اونم اونجا داره بو میکشه...

 

یکم دمشو تکون داد و اون هم دمشو تکون میداد و هرکاری که میکرد اونم انجام میداد...

 

حدس زد که اون باید خودش باشه و اون چیز عجیب دداشت تودشون رو نشونشون میداد...

 

همینطور که بو میکشید و داشت کشفش میکرد... اون موجود خوشبو گفت اسمتو میدارم کوکا ! و به اون یکی گفت تو هم روبرت...

 

نمیدونست اینایی که میگه یعنی چی... و داشت سعی میکرد با بو کشیدن معنی همه چیزو بفهمه...

 

حالا اون یه اسم داشت... کوکا !‌ اسم جالبی بود...

 

کوکا و روبرت پیش اون افراد حالشون خوب بود... همیشه بازی میکردن... غذای خوب میخوردن...

 

بیشتر وقتا داشتن با هم کشتی میگرفتن و گوشای همو گاز میگرفتن...

 

اون موجوداتی که اونجا بودن هم همش بهشون محبت میکردن... نازشون میکردن... میبردنشون بیرون از در...

 

اما کوکا همیشه بو میکشید تا بوی مامان رر پیدا کنه... اون میدونست که روبرت هم همین کارو میکنه...

 

ولی تقریبن دیگه هیچ بویی از مامان اونجا نبود... نه اونجا... نه بیرون از در... نه با اون موجودات مهربونی که نازشون میکردن...

 

کوکا روبرت رو هم بو میکشید... ولی دیگه حتا اونم بوی مامان رو نمیداد...

 

خیلی وقتا هردوتاشون وقتی که شب تنها میشدن یاد مامان میفتادن... یاد آخرین چیزی که ازش توی ذهنشون بود... اون نگاه نگران که از لای در داشت نگاهشون میکرد...

 

و بعد گریه میکردن...

 

وقتی که گریه میکردن، کمی که میگذشت یکی از اون موجودات میومد و نازشون میکرد... ولی به نظر نمیومد کسی میدونست که چرا گریه میکنن... چون هیچوقت خبری از مامان نمیشد...

 

روزها میگذشتن و بعضی روزها خیلی خوش میگذشت... کوکا و روبرت دوست داشتن که در ازای اون نوازش ها و غذاهای خوشمزه یه کاری برای صاحباشون انجام بدن... برای همین به محض اینکه صدایی میشنیدن یا بوی جدیدی احساس میکردن با صدای بلند به صاحبشون اطلاع میدادن...

 

گاهی صاحبشون هم با صدای بلند باهاشون حرف میزد بعد از این کار و صدایی مثل "هیسسسسسس" رو میشنیدن که نمیدونستن یعنی چی...

 

همه چیز داشت به آرومی پیش میرفت تا اینکه یک شب کوکا احساس کرد که از جایی که میخوابن بلندنش کردن...

 

اما این بار یه تفاوت با بارهای قبل داشت... معمولن همیشه کوکا و روبرت رو با هم بلند میکردن اما این بار فقط کوکا رو بلند کردن...

 

کوکا خیلی خوابش میومد و توی خواب و بیداری بو میکشید تا شاید بفهمه جریان چیه... همه چیز عادی به نظر میومد جز اینکه تنهایی بلندش کرده بودن... کوکا روبرت رو نگاه میکرد... روبرت خواب بود و فقط یه تکون ریز خورد و کمی چشماش رو باز کرد... اما به نظر نمیومد متوجه چیزی شده باشه...

 

کوکا منتظر بود تا دوباره بذارنش کنار روبرت... در حقیقت اون تنها دوستش بود... تنها کسی که یه زمانی بوی مامان رو میداد...

 

کوکا هنوز چهره‌ی مامان یادش بود... روبرت اون رو یاد مامان مینداخت... جز روبرت هیچ چیزی رو نمیشناخت که شبیه مامان باشه...

 

کوکا رو زمین نذاشتن و به سمت در رفتن... کوکا هم دیگه کاملن بیدار شده بود و تند تند تکون خوردن یه چیزی رو توی سینه‌اش احساس میکرد... این حس رو آخرین باری که مامان رو دیده بود هم تجربه کرده بود... برای همین گریه کرد...

 

تا شروع به گریه کرد صاحبش شروع کرد به ناز کردنش... کوکا با این کار یکم آروم میشد... اما بازم حس خوبی نداشت چون بوی روبرت داشت کمتر و کمتر میشد...

 

اون چیزی که وقتی از مامان جداش کرده بودن، بهش وارد شده بودند و از اینجا سر درآورده بودند اسمش ماشین بود... اینو بارها از صاحبش شنیده بود...

 

و حالا دوباره وارد ماشین شدن... کوکا توی بغل صاحبش خودشو جمع کرده بود و نمیدونست موضوع چیه... دوست داشت روبرت هم اونجا باشه...

 

ماشین شروع به حرکت کرد... هنوز هم بوی عجیبی میداد... کوکا هم گیج و مبهوت خوابش برد... تا اینکه یه مرتبه بیدار شد... هنوزم توی دست صاحبش بود ولی بیرون از ماشین... و داشتن به سمت یه در میرفتن...

 

اون در باز بود... و چند نفر شبیه صاحبش اونجا لای در ایستاده بودن...

 

کوکا بو میکشید... بوهای جدیدی میومد... گیج شده بود... لای بوها به دنبال بوی روبرت میگشت ولی اصلن بوشو حس نمیکرد... با خودش گفت شاید داره میره پیش مامان و دوباره بو کشید اما بوی مامان هم نمیومد...

 

اون بوها جدید بودن... همینطور که داشت بود میکشید صاحبش سرش رو محکم بو کشید... فکر نمیکرد صاحبش هم بو کشیدن بلد باشه... ولی با دهن بو کشید... یکم نازش کرد و بعد دادش به دست اونایی که شبیه صاحبش بودن و بوی خوبی میدادن...

 

کوکا صاحبش رو نگاه میکرد... صاحبش دستش رو تکون میداد و دور میشد... کوکا هم دمش رو تکون میداد... فکر میکرد شاید یه بازی جدیده...

 

صاحبش وارد ماشین شد... در رو بست و بعد ماشین رفت...

 

کوکا بو میکشید... بوی صاحبش داشت با ماشین میرفت...

 

همینطور که مشغول بو کشیدن بود این موجودات جدید که شبیه صاحبش بودند در رو بستند... کوکا هم گریه کرد... و باز هم مثل همیشه نازش کردند... اینها هم مثل صاحبش نازش میکردند... شاید اینها هم صاحبش بودند... صاحب جدید...

 

کوکا ناراحت بود... چشماشو بست و به روبرت فکر کرد... به اینکه بغلش کرده و دارن گوش همو گاز میگیرن...

 

گذاشته بودنش یه گوشه روی یه چیز نرم که شبیه جای خودشو روبرت بود... ولی اون بو رو نمیداد... همینطور که به روبرت فکر میکرد خوابش برد... خواب روبرت رو دید... و توی خواب بوی مامان رو حس میکرد... انگار مامان هم اونجا بود...

 

بعد از یه خواب نسبتن طولانی چشماشو باز کرد... طبق معمول شروع کرد به بو کشیدن... اون صاحبای جدید داشتن نگاش میکردن و با دهن محکم بوش میکردن... اونم با زبون لیسشون میزد...

 

روزها میگذشت... دیگه خبری از مامان و روبرت نبود...

 

ولی این صاحبای جدید خیلی دوستش داشتن و با اونها بهش خوش میگذشت... براش کلی چیزای جالب آورده بودن تا باهاشون بازی کنه... جای راحتی داشت... و برای تشکر ازشون بلند بلند هر بوی جدیدی که حس میکرد یا صدایی که میشنید رو فریاد میزد... اما وقتی این کار رو انجام میداد باز اون صدا رو میشنید :‌ "هیسسسسسسس"

 

یه روز صاحبای قبلی اومدن پیش صاحبای جدیدش... حس عجیبی بود !‌ شروع کرد به بو کشیدن...

یادش میومد آخرین بار که صاحب قبلیشو دیده بود بوی روبرت رو میداد... ولی این بار از بوی روبرت خبری نبود... برای همین شروع کرد داد کشیدن... اصلن هم دوست نداشت ساکت بشه...

 

دیگه زیاد گریه نمیکرد و در عوض داد میکشید... اون روز هم با اینکه خوشحال بود ولی چون نه خود روبرت بود نه بوش... شروع کرد داد کشیدن... و تا زمانی که اونها رفتن... چه وقتی که پشت در بود چه وقتی که رفتن بیرون در... همش داد میکشید و میدوید...

 

کمی که گذشت صاحبای قبلی رفتن و کوکا موند و صاحبای جدیدش...

کوکا دوستشون داشت... اونا هم خیلی دوستش داشتن...

 

یه روز از هوا آب میومد... کوکا رفته بود کنار چیزی که بهش میگفتن پنجره و داشت آب رو تماشا میکرد... خیلی براش عجیب بود که توی هوا آب باشه... برای همین خواست آب خوردن از توی هوا رو هم تجربه کنه و آب هایی که میومدن سمت پنجره رو لیس میزد و بو میکرد...

 

خیلی حس خوبی داشت... پنجره یکی از جاهای مورد علاقه اش بود که میومد کنارش و بیرون رو تماشا میکرد... صاحبش هم نازش میکرد و محکم با دهن بوش میکرد...

 

 یه روز که رفته بود و یه گوشه خوابیده بود صاحبای جدیدش اومدن بغلش کردن و بردنش سمت ماشین خودشون... اونا هم یه ماشین داشتن...

 

حس جالبی به این موضوع نداشت... چون هربار که سوار یه ماشین شده بود یکی که دوستش داشت رو از دست داده بود... درسته که صاحبای جدیدش خیلی خوب بودند... اما همین خوبیشون باعث میشد دلش نخواد از دستشون بده...

 

 

اونا سوار ماشین شدن و یه مدت طولانی میرفتن... تا رسیدن به جایی که به نظر آشنا میومد...

با اینکه از آخرین باری که اونجا بود خیلی میگذشت... اما ظاهرش و بوش هنوزم همون بود...

 

اونجا خوبه صاحب قبلیش بود...

دوباره همون حس تپیده شدن چیزی در سینه اش که چند بار تجربه اش کرده بود به سراغش اومد...

چون اونجا جایی بود که از روبرت جدا شده بود... و احتمالن داشت میرفت که روبرت رو دوباره ببینه...

 

خیلی دلش برای اون تنگ شده بود... بعد از مامان، اون تنها موجودی بود که از همه لحاظ شبیه‌اش بود و یاد مامان مینداختش...

 

 

وقتی که در باز شد، دوباره صاحب قبلیش رو دید... خیلی هیجان زده بود و فکر دیدن روبرت طاقتش رو کم کرده بود...

 

دوید به سمت دری که به داخل خونه باز میشد... معمولن اون و روبرت جایی بالای پله‌ها میخوابیدند و بازی میکردند و غذا میخوردند...

 

شروع کرد به بو کشیدن و به سمت اون نقطه رفتن... اما در میانه‌ی راه بود که متوجه شد اصلن بوی روبرت رو حس نمیکنه...

 

وقتی به اونجا رسید خبری از رختخواب و ظرف غذاشون نبود... شروع کرد به بو کشیدن اما هیچ اثری از بوی روبرت نبود...

 

صاحبای جدیدش بهش رسیدن و گرفتنش ولی آروم و قرار نداشت و از شدت ناراحتی شروع کرد به داد کشیدن و شنیدن اون صدای هیسسسسسس !

خیلی ناراحت بود... روبرت هم از اونجا رفته بود و این همه انتظار برای دیدنش بی نتیجه مونده بود...

 

اونها گرفتنش و بردنش روی بالاترین قسمت خونه و پشت یک در که بوی خوبی هم نداشت گذاشتنش و در رو به روش بستن...

 

کوکا به شدت ناراحت بود و گریه اش گرفت... داد میکشید و بین داد کشیدن‌هاش گریه میکرد...

 

حالا دیدن روبرت هم براش تبدیل به آرزو میشد و اون هم مثل مامان تبدیل به یک تصویر شده بود در ذهنش... هنوز میتونست در ذهنش بوی روبرت و مامان رو احساس بکنه...

 

کوکا اون شب مدت زیادی پشت اون در موند و ساعت ها گریه کرد و داد کشید اما هیچکس به سراغش نیومد... انگار همه فراموشش کرده بودند...

 

نیمه های شب در رو باز کردند و صاحبای جدیدش اومدند و بردنش پیش خودشون... کوکا کمی آروم شده بود... حداقل کسی بود که بره پیشش و دیگه مجبور نباشه داد بزنه و گریه بکنه...

 

صاحبای جدیدش چند روز رو در اون مکان حضور داشتند ولی کوکا کلافه بود... دائم داد میکشید و دوست نداشت با کسی بازی کنه...

 

از صاحبای قبلیش ناراحت بود که روبرت رو هم از اونجا برده بودند و اجازه نمیداد بهش نزدیک بشن...

 

چند روز به همین صورت گذشت... یک روز وقتی که از خواب بیدار شد صاحبش بالای سرش بود... مثل همیشه شروع کرد به لیس زدن صاحبش و صاحبش هم اون رو محکم با دهن بو میکرد... شاید این مدل بو کردن همون لیس زدن صاحبا بود...

 

صاحبش نازش میکرد و میچسبودنش به خودش... ولی اتفاق عجیبی افتاده بود... وقتی که داشت صورت صاحبش رو لیس میزد متوجه شد که از چشمای اون آب میاد... مثل همون روزی که کنار پنجره از آسمون آب میومد... اونم آب‌های چشمای صاحبش رو لیس میزد... ولی نمیدونست دلیل اینکه از چشم آب میاد چیه...

 

صاحبش با دو دست صورتش رو گرفته بود و توی چشماش نگاه میکرد... کوکا هم نگاهش میکرد... چشمای صاحبش پر از آب بود...

 

کوکا بو کشید... و بعد داخل سینه‌اش تند تند شروع به زدن کرد... احساس میکرد اتفاق عجیبی داره میفته...

 

همه رفتن کنار در ایستادن و ماشین هم جلوی در روشن بود... کوکا ترسید... نمیخواست باز صاحبش رو از دست بده و ببرنش یه جای دیگه... برای همین رفت و زیر یکی از ماشین‌هایی که اونجا بی حرکت بود قایم شد... 

 

صداهایی میشنید... کوکا... کوکا... ولی از جاش تکون نمیخورد... 

 

صاحبش اومد کنار اون ماشین و خم شد و گفت کوکا... ولی کوکا باز هم تکون نخورد...

 

و بعد صاحبش رفت و سوار ماشین شد... در ماشین بسته شد و ماشین حرکت کرد... 

 

کوکا داشت نگاهشون میکرد... اونها رفتن و دیگه دیده نمیشدن... 

 

کوکا بو میکشید... بوی اونها کمتر و کمتر میشد...

 

اون چیزی که توی سینه‌ی کوکا بود تندتر و تندر میزد... صاحبای قبلیش هم رفتند و در رو بستند و کوکا مونده بود زیر اون ماشین...

 

از زیر ماشین بیرون اومد و بو میکشید و نگاه به اطراف میکرد... صاحبش رفته بود...

 

چند بار صداش کرد ولی اتفاقی نیفتاد... 

 

هرموقع که صداش میکرد، اون خودش رو میرسوند... ولی این بار فرق داشت... هیچکس نیومد...

 

کوکا دور حیاط راه میرفت و صدا میکرد... حس بدی داشت...

 

بعد از چند دقیقه صدا کردن صاحب قبلیش اومد... 

 

کوکا هم که ناراحت بود... دیگه به خاطر روبرت ازش دوری نکرد و رفت به سمتش... دوست داشت یکی بغلش کنه...

 

صاحبش قبلیش هم شروع کرد به ناز کردنش... 

 

کوکا توی چشمای اون نگاه میکرد... و حس عجیبی داشت... انگار داشت با چشمهاش حرف میزد...

 

صاحبش رفته بود...

 

بعد از چند دقیقه ناز کردنش، کوکا دوباره تنها شد... و شروع کرد به صدا کردن هرکسی که دوستش داشت... مامان... روبرت... صاحبش که رفته بود... 

 

هوا تاریک شده بود...

 

یکم که گذشت در باز شد و صاحب قبلیش با یه آدم جدید اومدن داخل... 

 

کوکا ترسیده بود و حس خوبی به این موضوع نداشت... بنابراین شروع به سر و صدا کرد... صاحبش رو صدا میزد که بیاد... همزمان بو میکشید تا شاید بتونه ربطی بین این غریبه و صاحبش پیدا بکنه... ولی هیچ بوی آشنایی رو از سمتش حس نمیکرد...

 

اونا اومدن که کوکا رو بگیرن ولی کوکا فرار میکرد... میدونست قراره چه اتفاقی بیفته...

 

ولی در نهایت گرفتنش و دوباره همون اتفاق دوست نداشتنی... 

 

سوار ماشین کردنش و آخرین چیزهایی که میدید صاحب قبلیش بود که بهش نگاه میکرد... کوکا گریه میکرد و توی اون ماشین به سمت مقصدی نامعلوم به راه افتادند... 

 

دیگه تحمل این موضوع براش مشکل شده بود... چیز زیادی از زندگیش نگذشته بود ولی تو همین مدت کم خیلی از اونهایی که دوستشون میداشت رو از دست داده بود... 

 

این موضوع همیشه ناراحتش میکرد و دوست نداشت دیگه تکرار بشه... ولی حسی بهش میگفت که قراره دوباره تکرار بشه... و دیگه قرار نیست صاحبای قبلیش، مامان و روبرت رو ببینه...

 

یکم که توی راه بودند به مقصد رسیدند... اونجا یه خونه بود... 

 

در خونه باز شد و شخص جدیدی به سمتش اومد... اون توی دستش چیزی داشت که صاحبای قبلیش بهش میگفتن زنجیر... 

 

کوکا رو از ماشین پیاده کردن و زنجیر رو بستن بهش... اما بدی موضوع این بود که زنجیر مستقیم روی کمر و گردنش بسته شد و هیچ قلاده ای در کار نبود... 

 

کوکا احساس درد میکرد... سعی میکرد فرار بکنه اما نمیتونست... 

 

زنجیر رو بستند و اون سر زنجیر هم به دیواری که اونجا بود بسته شد... 

 

از اون روز به بعد کوکا اونجا بسته بود... نمیتونست زیاد حرکت بکنه... 

 

خیلی دلش میگرفت... گاهی شب ها تمام خاطراتش رو مرور میکرد و بلند گریه میکرد... تا وقتی که خورشید دوباره برمیگشت...

 

دلش برای تمام کسانی که دوستشون میداشت تنگ میشد...

 

صاحبای جدیدش باهاش خیلی مهربون بودند... اما اوایل طول کشید تا به اونها عادت بکنه...

 

اون هنوز بچه بود... دلش مامان میخواست... دلش گاز گرفتن گوشا و بازی کردن با روبرت رو میخواست... دلش میخواست با صاحب قبلیش برن بیرون و با وسایل بازیش بازی بکنه... 

 

اینجا گاهی باهاش توپ بازی میکردند ولی اون عادت داشت تمام توپ ها رو سوراخ بکنه... چون به جای بازی کردن اونها رو گاز میگرفت...

 

تمام وسایل بازیش تا اون موقع گاز گرفتنی بودند و کوکا نمیدونست چجوری باید با توپ بازی بکنه...

 

اون دست دادن هم یاد گرفته بود و به صاحبای جدیدش دست میداد... 

 

اما چون خیلی غصه داشت عصبی شده بود و به همه حمله میکرد... فقط به صاحباش حمله نمیکرد چون نمیخواست اونها رو هم از دست بده... دیگه از از دست دادن خسته شده بود...

 

روزها و ماه ها میگذشت... کوکا دیگه بزرگ شده بود... با صاحبای جدیدش دوست شده بود و حواسش بهشون بود...

 

تقریبن با این موضوع کنار اومده بود که دیگه قرار نیست صاحب قبلیش، روبرت و یا مامان رو ببینه... 

 

کوکا یه رختخواب ساده داشت که روی زمین پهن بود... هیچوقت نمیبردنش داخل... همیشه بیرون از در به اون دیوار بسته بود...

 

زمستون ها خیلی سرد بود... غذایی که میخورد تعریفی نداشت... و بدی ماجرا این بود که روزی یک بار بیشتر غذا نمیخورد...

 

گاهی روزی دوبار هم غذا میخورد و این خیلی خوشحالش میکرد... معمولن اون غذای اضافه غذای خوشمزه‌ای بود و برای کوکا حکم جایزه رو داشت...

 

ماه ها گذشت... سالها گذشت... کوکا برای صاحبای جدیدش دوست خیلی خوبی بود...

 

حالا دیگه اون زنجیر گردن و کمرش رو زخم کرده بود و زخم ها هم ترمیم شده بودند و دیگه اون قسمت از بدنش مو نداشت... ولی کوکا مجبور بود این موضوع رو هم بپذیره چون نمیتونست تغییرش بده...

 

کوکا روی صورتش چیزی رو حس میکرد... انگار زیر پوستش بود و گاهی زمانی که صاحبش باهاش بازی میکرد اون چیزی که روی صورتش بود رو لمس میکرد و کمی فشارش میداد... هیچکدوم نمیدونستند اون چیه...

 

بعد از گذشت چند سال... روزی یک غریبه به همراه صاحبش وارد خانه شدند و یک سری وسایل رو نزدیک جایی که کوکا بود ریختند... کوکا حسابی سر و صدا کرد... اون غریبه هم وسایل رو اونجا چید و رفت...

 

تا چند روز این وضعیت ادامه داشت و وسایل جدیدی به اونجا آورده میشد...

 

یک روز صاحبش مثل همیشه اومد و زنجیر کوکا رو باز کرد تا ببرش بیرون از در... 

 

در این چند سال این موضوع تبدیل به یک روتین شده بود و کوکا هم بهش عادت داشت... حتا یاد گرفته بود که در رو خودش باز بکنه...

 

اما این بار بعد از برگشتن از بیرون... صاحبش کوکا رو بغل کرد و به سمت ماشین رفت...

 

کوکا تقریبن این موضوع از یادش رفته بود و دیگه حس بدی به ماشین نداشت... اما دوباره اون چیزی که داخل سینه‌اش بود شروع کرد به تند تند زدن... چون هربار که سوار ماشین شده بود عزیزانش رو از دست داده بود... 

 

در عقب ماشین باز شد و کوکا رو داخل قسمت عقبی ماشین قرار دادند... کوکا میخواست بپره بیرون اما بهش اجازه نمیدادند و در آخر در رو بستند... اونجا تنگ و تاریک بود و کوکا اصلن دوستش نداشت... 

 

ماشین حرکت کرد و کوکا شروع کرد به سر و صدا... هم از بوی اونجا بدش میومد و هم از وضعیتی که درش قرار داشت... 

 

مدت خیلی زیادی اونجا بود... خیلی گرمش شده بود... گاهی در رو باز میکردند و کوکا رو بیرون می آوردند...

 

هر بار که بیرون میومد نور تغییر کرده بود... فضا به کلی تغییر کرده بود... کوکا بو میکشید و بوها هم دائم تغییر میکردند... انگار خیلی از خونه دور شده بودند چون اصلن بوی خونه رو احساس نمیکرد...

 

میدونست به سمت مامان یا روبرت نمیره... اونا اینقدر دور نبودن... صاحب قبلیشم اینقدر دور نبود... 

نمیدونست کجا میره ولی خیلی میترسید... چون خیلی دور بود... خیلی خیلی دور...

 

اونها همینطور به مسیر ادامه دادند و کوکا پشت ماشین بود... خسته شده بود... 

 

بالاخره بعد از اینکه خورشید یک بار رفت پایین و اومد بالا رسیدند... 

 

وقتی از ماشین خارج شد همه چیز جدید بود... 
 

کنار یک در بودند... در خیلی بزرگی بود...

 

وقتی که در باز شد وارد یک فضای بزرگ شدند که از جاهایی که قبلن توش بود خیلی بزرگتر بود... درخت داشت... پرنده داشت...

 

کوکا رو بردند و یک گوشه بستندش به یک دیوار و بعد از چند لحظه اون قسمت از زنجیر که به دیوار بود رو از زنجیر دور گردنش باز کردند...

 

کوکا همینطور بو میکشید... بوی موجودات مختلفی رو حس میکرد... روی زمین... توی هوا...

 

به دقت اطراف رو نگاه میکرد و بو میکشید ولی گیج بود...

 

نمیدونست اونجا چیکار میکنه و تصمیم گرفت صبر کنه چون دیگه از خیلی چیزا خسته بود...

 

چند روز گذشت و کوکا در اون محوطه که بهش میگفتن حیاط میچرخید... پشت چیزی که بهش میگفتن دیوار بوی آشنایی میومد... بویی شبیه به بوی خودش... بنابراین کوکا دائم میرفت و اونجا رو بو میکشید... 

 

یه بار در حین بو کشیدن، اون بو بیشتر و بیشتر شد تا اینکه صدای بو کشیدن چیزی رو حس کرد...

 

انگار اون طرف دیوار چیزی بود...

 

یک قسمت دیوار ریخته بود و کوکا میتونست از بینش اون طرف دیوار رو ببینه...

 

آره... یه موجود دیگه شبیه به خودش اون طرف بود و اون هم داشت بو میکشید... با هم شروع به بو کشیدن کردن و  هردوتا صداشون رفت بالا... کوکا از شدت هیجان بلند فریاد میکشید چون خیلی وقت بود چیزی شبیه به خودش رو ندیده بود... 

 

اون بو رو دوست داشت...

 

اون طرف دیوار هم موجودی شبیه به خودش بود که فقط رنگش فرق داشت و گوشهای خیلی درازی داشت... ولی اون هم بوی مشابهی داشت و صداشون هم تقریبن شبیه به هم بود...

 

کوکا روزی چند بار به اون قسمت میرفت و گاهی گوش دراز هم اونجا بود و با هم بو میکشیدن و سر و صدا میکردن...

 

حالا بعد از مدت ها گوش دراز یک دوست جدید بود...

 

چند روز که گذشت، یک روز صبح صاحبش اومد به سمتش و کلی نوازشش کرد... 

بوی صاحبش بویی بود که وقتی میخواست بره جایی اون بو رو میداد...

 

کوکا مشکوک شده بود و دوباره چیزی در سینه اش شروع به تپیدن کرد... 

 

صاحبش بغلش کرد و بعد به سمت ماشین رفت...

 

کوکا نمیدونست باید چه کار بکنه بنابراین همونجا نشست... 

 

در حقیقت به خاطر حسی که بهش دست داده بود توان حرکت نداشت و فقط بو میکشید و چشماش حرکت میکردن...

 

صاحبش رفت توی ماشین و ماشین  به حرکت درومد... 

 

کوکا نمیتونست باور کنه... نمیتونست حرکت بکنه و بدنش سرد شده بود...

ماشین از در بیرون رفت و در بسته شد...

 

بوی ماشین میومد و بعد صدای حرکت کردنش اومد... 

کوکا بلند شد و به سمت در دوید و شروع به بو کشیدن کرد...

 

بوی صاحبش و بوی ماشین کمتر و کمتر میشد و دیگه صدای ماشین شنیده نمیشد... 

 

کوکا شروع به داد زدن کرد و دور حیاط میدوید تا شاید بتونه راهی برای خارج شدن پیدا بکنه اما موفق نشد...

 

گریه اش گرفت... شروع کرد به گریه کردن...

 

گریه میکرد و بو میکشید و با سرعت میدوید... اما نتیجه‌ای نداشت چون فقط داشت دور خودش میدوید...

 

به سمت سوراخ دیوار رفت... گوش دراز اونجا بود... کوکا صداش میکرد و بو میکشید و گوش دراز هم صداش میکرد... 

 

بعد با هم گزیه کردن... 

گوش دراز دوست خوبی بود...

 

بعد از کلی گریه کردن و داد کشیدن... کوکا خسته رفت یه گوشه دراز کشید و به آسمون نگاه میکرد...

 

حالا دیگه خیلی بزرگ شده بود... ولی هنوزم دلش خیلی برای مامان تنگ میشد... 

 

چشماشو بست... مامان رو هنوز به یاد داشت... هنوز حسی بی نظیر لیس زدن های مامان یادش بود...

 

همینطور که در خاطراتش غرق بود روبرت رو دید... روبرت اومد نزدیکش و شروع کردن گوشای همدیگه رو گاز گرفتن... 

 

همینطور که در این رویا بود به خواب رفت...

 

روزها میگذشت... کوکا به شدت غمگین بود... احساس میکرد این جدایی رو دیگه نمیتونه تحمل بکنه...

 

تنها دلخوشیش گوش دراز بود... با اینکه تا حالا از نزدیک ندیده بودش ولی احساس میکرد خیلی دوستش داره... 

 

در روز چند بار میرفت کنار دیوار... گوش دراز هم حالا بیشتر از قبل میومد اونجا...

 

اونا دوستای خوبی بودن...

 

همینطور که زمان میگذشت... کوکا احساس میکرد چیزی که زیر پوست صورتش بود داره بزرگ و بزرگ تر میشه...

 

کم کم حس های بدی بهش دست میداد... 

 

گاهی وقتی که غذا میخورد دلش درد میگرفت و قسمتی از غذا دوباره از دهنش خارج میشد...

 

گاهی چیزهای عجیبی به از دهنش خارج میشدند...

 

کوکا حس میکرد دیگه حالش خوب نیست... 

 

کم کم قدرت دویدنش رو از دست داد و چون اشتهاش کم شده بود داشت لاغر میشد...

 

صاحب جدیدش هم ارتباط احساسی باهاش نداشت و فقط در روز یکی دو بار میومد و براش غذا میریخت و میرفت...

 

کوکا احساس تنهایی میکرد... مریض شده بود... اون چیزی که زیر پوست صورتش بود حالا دیگه خیلی بزرگ شده بود... 

 

صاحبش دیگه زیاد نزدیکش نمیومد... و از دور براش غذا میریخت...

 

گاهی با تمام سختی خودش رو به کنار دیوار میرسوند... خوشبختانه گوش دراز اونجا بود و کم پیش میومد که جای دیگه ای بره... اگر هم میرفت سریع برمیگشت...

 

روزها میگذشت و کوکا ضعیف و ضعیف‌تر میشد... 

 

دیگه کم کم قدرت راه رفتنش رو هم داشت از دست میداد... به سختی فراوان غذا میخورد... 

 

دیگه نمیتونست داد بکشه... فقط گاهی با صدای آروم گریه میکرد...

 

گوش دراز هم از اون طرف دیوار بو میکشید و وقتی میفهمید کوکا داره گریه میکنه اونم گریه میکرد...

 

گوش دراز دوست خیلی خوبی بود... 

 

مدتی گذشت و یک روز در حیاط باز شد و یک ماشین وارد حیاط شد...

 

اون ماشین آشنا بود... 

 

کوکا خیلی به سختی میتونست حرکت بکنه... صورتش خیلی بزرگ شده بود و تقریبن با یک چشمش دیگه نمیتونست جایی رو ببینه... حالش بد بود ولی سرش رو به زحمت بالا آورد...

 

اون ماشین صاحب قبلیش بود...

 

کوکا تپش اون چیز رو در قفسه سینه‌اش حس کرد... 

 

صاحب قبلیش به سمتش اومد و دستش رو گرفت... کوکا بلد بود دست بده اما خیلی براش سخت بود... دمش رو تکون میداد اما به سختی... دوست داشت بلند شه و تا جایی که میتونه صاحب قبلیش رو لیس بزنه اما نمیتونست...

 

چشمای صاحب قبلیش پر از آب بود... کوکا دوست داشت اون آبا رو لیس بزنه...

 

صاحب قبلیش یکم نازش کرد و بعد رفت...

 

بعد از گذشت مدتی دوباره برگشت...

 

کوکا دیگه نمیتونست خودش رو تکون بده... صاحبش بغلش کرد و توی اون قسمت عقبی ماشین قرارش داد...

 

از دهن کوکا چیزهایی میومد که نمیدونست چیه... داخل بدنش احساس درد شدیدی داشت... گرسنه بود و تشنه... ولی همه یادشون رفت که بهش غذا بدن...

 

ماشین به راه افتاد و بعد از گذشت یک زمان نه چندان طولانی توقف کرد...

 

در باز شد و صاحب قبلیش کوکا رو بغل کرد... 

 

اونجا بوی بدی میومد...

 

صاحب قبلیش اون رو برد و کنار یک دیوار که خراب شده بود گذاشت... 

 

اونجا خیلی گرم بود و اصلن جای راحتی نبود... دیوار خراب شده بود و کنارش کلی چیز بدبو وجود داشت... 

 

چشمای صاحب قبلی کوکا پر از آب بود... کوکا هم خیلی تشنه بود و دوست داشت همه اون آبها رو بخوره...

 

صاحبش کلی نازش کرد و بلند شد... و باز هم چیزی در سینه کوکا شروع به تند زدن کرد...

 

کوکا خیلی ناتوان بود و دوست داشت صاحب قبلیش کمکش کنه... در حقیقت تمام مسیر رو به این فکر میکرد که شاید داره جایی میره که از این وضعیت خلاص بشه و حالش رو خوب بکنند... 

 

اما صاحب قبلیش پشتش رو کرد بهش و رفت... آروم میرفت و دور میشد و کوکا نمیتونست صداش بزنه...

 

در اون لحظات تنها چیزی که دلش میخواست این بود که اون برگرده... اما اون این کار رو نکرد... رفت و بعد از چند لحظه صدای ماشین اومد که حرکت کرد و دورتر و دورتر شد تا اینکه دیگه صدایی شنیده نشد...

 

کوکا نمیتونست به خوبی بو بکشه... تقریبن دیگه بویی رو حس نمیکرد... 

 

یک چشمش دیگه نمیدید و چشم دیگرش هم به سختی و خیلی تار میدید...

 

گرمش بود... تشنه بود... گرسنه بود و درد داشت... 

 

هیچکس اونجا نبود... نور و گرما به شدت داشت اذیتش میکرد... 

 

ناگهان از لابلای چشم نیمه بازش نزدیک شدن موجودی رو احساس کرد... 

 

همه چیز رو تار میدید و نمیتونست تشخیص بده که چیه... اون به سرعت داشت به سمت کوکا میدوید...

 

وقتی که کاملن نزدیک شد شناختش...

 

اون گوش دراز بود... دوست خوبش... که تمام اون مسیر رو بو کشیده بود و دنبال ماشین دویده بود و بالاخره کوکا رو پیدا کرده بود...

 

گوش دراز یه دوست عالی بود...

 

وقتی به کوکا رسید شروع کرد به گریه کردن و داد کشیدن... گاهی کوکا رو با دهنش میگرفت و کمی میکشید و حرکت میداد و بعد به این طرف و اون طرف میدوید... اما انگار نتیجه ای نداشت...

 

با حالت درمانده ای کوکا رو بو میکرد و گریه میکرد... 

 

مدتی دور کوکا چرخید و بعد اومد کنارش نشست...

 

کوکا هر چند لحظه به سختی چشمش رو باز میکرد... منتظر اومدن کسی بود که نجاتش بده... تقریبن دیگه نمیتونست ببینه...

 

خیلی ناراحت بود... فکر اینکه در تمام این مدت طولانی از زمان کودکیش تا به حال، هیچکس اونقدری که کوکا بقیه رو دوست میداشت، دوستش نداشته اذیتش میکرد...

با خودش فکر میکرد که هیچکس اون رو نخواسته... ولی دلیلی براش پیدا نمیکرد... چون اون همیشه یه دوست خیلی خوب برای صاحبای خودش بود...

 

خاطراتش رو به یاد می آورد... لیس زدن بارون... اسباب بازی هاش... بیرون رفتناش... بو کشیدنای محکم صاحبش...

 

و بعد... چشمای کوکا پر از آب شد... تا حالا این حس رو تجربه نکرده بود... درد زیادی رو در اون قسمتی که همیشه تند تند میتپید حس میکرد... و آب از چشمانش سرازیر شد... 

 

دوست داشت آب چشمای خودش رو لیس بزنه... میدونست این کار حس خوبی داره... خیلی هم تشنه بود... اما نمیتونست... 

 

گوش دراز کوکا رو بو میکشید و آب چشماش رو دید... آب چشمای کوکا رو لیس زد و بعد شروع کرد به گریه کردن...

 

لیس زدنش حس خیلی خوبی به کوکا میداد... آخرین بار مامان لیسش زده بود... 

 

گوش دراز یکم کوکا رو لیس زد و بعد اومد و کنارش دراز کشید و سرش رو گذاشت روی سینه ی کوکا...

 

کوکا دیگه به سختی میتونست نفس بکشه... احساس عجیبی بهش دست داده بود... 

 

احساس میکرد اون چیزی که بعضی وقتا تند تند میزد حالا سرعتش داره کم میشه... ریتم زدنش رو حس میکرد...

 

هوا خیلی گرم بود... نور خیلی زیاد بود... 

 

گوش دراز که سرش روی سینه‌ی کوکا بود ناگهان متوجه چیزی شد...

اون صدای تاپ تاپ داخل سینه‌ی کوکا قطع شد...

 

کوکا چشماش رو بست... 

 

گوش دراز شروع کرد به گریه کردن و داد کشیدن...

 

کوکا حس عجیبی داشت... نور خیلی زیاد شد... 

 

درد بدنش از بین رفت... همینطور که چشماش بسته بود حس آشنایی رو احساس کرد...

 

به همراه اون حس بوی دلچسبی هم به مشامش میرسید... 

 

یکی داشت اون رو لیس میزد که لیس زدنش شبیه به هیچکس نبود...

کوکا چشماش رو باز کرد...

 

چیزی که میدید رو باور نمیکرد...

چیزی که توی سینه‌اش بود تند تند نمیزد ولی کوکا همون حس رو داشت...

 

اون مامان بود... داشت درست میدید... با اینکه مدت ها گذشته بود ولی هیچوقت چهره‌ی مامان رو فراموش نکرده بود...

 

کوکا بلند شد... مامان هنوز داشت صورتش رو لیس میزد... اون هم شروع کرد مامان رو لیس زدن و بو کشیدن... 

 

مامان هنوزم همون بو رو داشت...

 

کوکا برگشت... چیزی که میدید عجیب بود... خودش رو روی زمین میدید که خوابیده... و گوش دراز که سرش روی سینه‌اش بود و آروم گریه میکرد... 

 

کوکا خیلی سبک شده بود... هیچ دردی نداشت... مثل روزای اولی که مامان همیشه لیسش میزد...

 

برگشت به سمت مامان... مامان یکم جلوتر رفته بود و منتظرش بود...

 

کوکا به سمت مامان رفت... مامان داشت به سمت جایی میرفت که خیلی نورانی بود و بوی خوبی داشت...

 

مامان شروع کرد به آهسته دویدن... کوکا هم به دنبالش شروع به دویدن کرد...

 

خیلی خوشحال بود... هیچوقت اینقدر خوشحال نبود... حالا دیگه مامان اومده بود و داشت میبردش پیش خودش...

 

کوکا با مامان رفت...

 

گوش دراز گریه میکرد... بدن کوکا سرد شده بود و دیگه نفس نمیکشید...

 

گوش دراز دوستش رو رها نمیکرد... همونجا پیشش دراز کشیده بود و سرش رو گذاشته بود روی سینه‌اش و آروم از چشمانش آب میومد...

 

گوش دراز دوست بی مانندی بود...

 

 

کوکا و مامان در نور ناپدید شده بودند...

 

 

 

 

 

 


 

 

 

این نوشته که یکی از سنگین ترین نوشته های من از ابتدا تا با حالا بود، برگرفته از چند داستان واقعی بود که آخرین اونها مربوط به هفته قبل میشد... من تمام اونها رو با هم تلفیق کردم و این داستان رو نوشتم... خیلی باهاش گریه کردم چون تک تک حس هاش رو حس کرده بودم... خودمو داغون کرد... 

 

تقدیمش میکنم به جیم... رکس... هپی... ویلی... کپل... فیدل و تمام سگ ها و حیواناتی که در زندگی ادم ها قرار میگیرن و علیرغم خدمتی که به اونها میکنند و عشق بی بدیلی که به صاحبانشون دارند در نهایت رها میشن یا واگذار میشن ولی در تمام عمرشون اون عشق در قلبشون باقی میمونه و هرگز فرامششون نمیشه و تبدیل به اندوهی بزرگ در قلب و روحشون میشه...

 

خدا تمام این موجودات نازنین رو در پناه خودش حفظ بکنه... از خدا میخوام روزی رو ببینیم که تمام موجودات کنار ما انسان ها خوشبخت زندگی میکنند و اذیت نمیشن...

 

 

نظرات  (۱)

سلام.🥺😢😭😞😔😭 کوکا...همیشه تو ذهن و قلبم راجبش غمگینم و این غم هیچوقت از بین نمیره حتا اگر یه ویلی دیگه رو بزرگ کنم.جالب اینجاست اینقدر دیگه این موضوع برام دردناک بود که دیگه به داشتن ویلی ای فکر نمیکنم مگر اینکه صدرصد مطمعن باشم تا آخر عمرش کنارم میمونه ❤️.تاثیر گذار بود(بوی مامان ،آب هایی که از آسمون میومدن،از صورت صاحبا میومد،درا،ماشینا،قلب خوشگلش که تندتند میزد وقتی میدونست داره از نقطه امنش جدا میشه،گوش دراز❤️...)گوش دراز توی ذهنت کی بود!؟

(فقط اونجایی که کوکا رو بسته بودن تو اون بالا،من مدام میرفتم بهش سر میزدم آب از چشام میومد و کلی نازش میکردم.و ازش معذرت خواهی میکردم ،حتا با لباس مهمونیم 😅 کوکا کثیفمم کرد ولی اینکه بچرو اون بالا بستیم و حالش بد اذیت میکردم)

پاسخ:
they are angels

without wings
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">