خیلی وقته که فرصت و یا شاید حوصله ی نوشتن ندارم اما امشب دلم خواست یه چیزی بنویسم که طبق معمول نمیدونم چیه و همینطور که مینویسم تولید میشه... احتمالن در مورد مسائل مختلفی بنویسم
کل چیزی که قصد دارم در موردش صحبت بکنم برمیگرده به برگشت امشب من از تمرین به خونه...
این روزا روحیه ی من خیلی شکننده شده و نمیدونم - فکر کنم خیلی هم آزردست... دقیقن نمیدونم چشه... و خوب وقتی که آدم با یک سری مسائل درگیر میشه به واسطه ی این درگیری توجهش نسبت به یک سری مسائل دیگه بیشتر میشه
داخل پرانتز اول این رو بگم که من همونطور که قبلن گفته بودم به حضرت سلیمان - حالا چه افسانه که بعید میدونم - و چه واقعیت - علاقه دارم... نمیدونم شاید به این دلیل بود که دوست داشتم با حیوانات صحبت بکنم
چند وقت پیش که درگیر یک سری افکار بودم - شب که خوابیدم دیدم دارم با یک نفر صحبت می کنم و بهش گفتم که سلیمان چه آدم جالبیه - دقیقن یادم نیست ولی یادمه که خود سلیمان رو دیدم بعدش... اومد اونجا و با یه لبخندی بهم گفت خوب مثل اینکه خیلی دوست داری یکی از ما باشی - یه همچین چیزی- و بعد انگشت شستش رو گذاشت روی پیشونیم و یه فشار داد و مادامی که داشت فشار میداد گفت آآآآآ آآآه - تموم شد
بعدم خندید و رفت... و بعدش توی خواب همه دورم جمع شده بودن و میگفتن سلیمان روی پیشونیت مهر زده و خیلی براشون جالب بود... من که نفهمیدم معنی اون خواب چی بود ولی حس خوبی بهم دست داد از دیدنش...
یه وقتایی بچه ها بهم میگن تو هم شدی مثل سلیمان... نمیدونم چرا ولی انگار با حیوونا حرف میزنم ! البته این مربوط به اون خواب نیست - از قبلش هم این حس رو داشتم... به خصوص با سگا...
خلاصه برسونیمش به داستان امشب - داشتم از تمرین میومدم و غرق بودم توی فکر - که یک مرتبه توجهم به یه سگ کنار خیابون جلب شد... چون جای نسبتن شلوغی بود تعجب کردم... یکم که خواستم بهش نزدیک شم - با اینکه سگ بزرگی بود ولی ترسید و راهش رو کج کرد - وقتی که داشت میرفت صداش کردم - برگشت یه نگاهی بهم کرد و منم بهش خندیدم و گفتم بیا... اونم خیلی خوشحال اومد و شروع کرد به بازیگوشی - منم همینطور که نازش می کردم باهاش صحبت می کردم و فهمیدم که گرسنه است ! البته این رو هم نگفت - سگای خیابونی همیشه گرسنه ان...
خلاصه بهش گفتم دنبالم بیا و رفتم در یه مغازه - خیلی برام جالب بود که وقتی که داشتم میرفتم و این سگ پشت من میومد - در همون حال یه مردک الدنگ شیره ای رد شد و با همون پاکت سیگار که تنها چیزی بود که توی دست و بالش بود به این سگ حمله کرد و پاکت رو پرت کرد سمتش ! منم با یه حالت تاسف باری بهش نگاه می کردم... نمیدونستم چی بگم بهش ! خلاصه یکم صبر کردم تا بهم نزدیک تر بشه اون سگ تا کسی کاری بهش نداشته باشه - و بعد دوباره به مسیر ادامه دادم تا رسیدم در یه مغازه و رفتم و براش شیرین عسل گرفتم - تجربه ثابت کرده که اینجور خوراکی ها رو دوست دارن... حتا پیش اومده که بهشون سوسیس دادم و نخوردن...
خوشبختانه این رفیقمونم دوست داشت و همه اش رو خورد... نمیدونم ولی حس می کردم یه چیزی بین من و اون سگ مشترکه - هردومون یه چیز مشترکی رو درون خودمون احساس می کردیم و شاید همون حس مشترک که دقیقن نمیدونم چی بود ما رو با هم دوست کرد
شاید چون حس کردم اونم مثل من وسط اون خیابون نسبتن شلوغ دلش به هیچکس خوش نیست و فقط دوست داره دور بشه و کسی کاری بهش نداشته باشه
به هر حال باهاش خداحافظی کردم و اومدم - سوار یه ماشین شدم و راننده شروع کرد به صحبت کردن... با اینکه خیلی خسته بودم ولی کلی جلوتر از اونجایی که باید پیاده میشدم پیاده شدم و حتا قبل از پیاده شدن ایستاد و چند دقیقه هم در حالت توقف صحبت کردیم ... اونم نمیدونم چرا ! شاید چون حس می کردم هیچکس نیست که باهاش صحبت کنه...
و در نهایت وقتی که پیاده شدم و یک مقدار به سمت خونه راه رفتم یک رفتگر رو دیدم که کنار خیابون نشسته بود... انگار تمام اون احساسات آزاردهنده و سنگین که با خودم میبرم این طرف و اون طرف - و احتمالن خیلی بیشترش رو در خودش داشت - یک چهره ی فوق العاده نگران... مملو از غم - تحت فشار - پر از بیچارگی... نمیدونم چی بگم...
من در یک لحظه دیدمش و حدود دو قدم به چهره اش خیره شدم و عبور کردم اما انگار در اون دو قدم زمان متوقف شد و من شاهد خیلی چیزها شدم... انگار که یک چهره نبود... یک نقش بود از مواردی که بالاتر گفتم - که روی کالبد یک نفر نقاشی کرده بودند...
چقدر ناراحت بود... خدا میدونست زیر چقدر فشار قرار داره... چند تا بچه داره - چه مشکلاتی دارن... این کار قراره چقدر از مشکلاتش رو حل بکنه و چقدرش هنوز رو هواست...
بعدم که رسیدم طرفای خونه - مثل همیشه یک سگ که اون نزدیکا کنار یک ساختمون نیمه ساز زندگی می کنه با دیدنم شروع کرد به اجرای حرکات نمایشی و به طرفم دوید... و من هم یکمی نوازشش کردم و از اینکه این تنها کاریه که میتونستم بکنم و اینکه نمیدونستم با ناله کردناش قصد داره بهم چی بگه باز هم احساس بدی بهم دست داد... ازش غذرخواهی کردم و رفتم به سمت خونه...
در کل این فقط داستان دو تا آدم بود و دو تا سگ... که به صورت تصادفی سر راه هم سبز شده بودیم
خدا میدونه اطرافم چقدر پره از این موارد...
من از اینکه هنوز نتونستم بعضی کارها رو انجام بدم احساس خوبی ندارم... اینکه هنوز هم خیلی زخمها تازه هستند...
اووووفففف - خودمونیم - این مدت که دستم به نوشتن نمیره نوشتنم هم ریخته به هم - انگار کیفیتش رو از دست داده ! معلوم نیست چی نوشتم
البته اولش هم پیش بینی کرده بودم که قرار نیست چیز جالبی بشه
اسم هم هنوز براش انتخاب نکردم... ممم - اسمش رو میذارم - مممم - Mechanical Animals !
نمیدونم چرا این اسم... شاید چون بهش میاد
یه تیکه موزیک هم داره این متن
They'll Never Be Good To You
Or Bad To You
They'll Never Be Anything
Anything At All
I'm Never Gonna Be The One For You
I'm Never Gonna Save The World For You