The Revenant :: Oops

Oops

Oops

درود به شما

با تشکر از اینکه از وبلاگ من بازدید می کنید.

در صورت تمایل میتونید برای ارتباط با من از قسمت نظرات استفاده کنید.

شاد و سلامت و موفق باشید.

بایگانی

جمعه ۲۸ آذر ۹۹

۴:۳۳ بامداد

 

مدت‌ها بود که اینجا چیزی ننوشته بودم...
سال ۹۷ مصادف شد با آخرین فعالیت‌های جدی من در این وبلاگ

 

این فرزند تنهای من، که از افکار من زاده شد، الان حدود ۸ سالشه

 

در این دو سال و اندی، پر تلاطم ترین روزهای زندگیم رو سپری کردم

 

اتفاق‌ها، رویدادها و حوادثی که کم کم شروع شدند، شتاب گرفتند، و مثل تاثیر شتاب هواپیمای جنگنده به روی خلبانش، من رو مدهوش و از خود بیخود کردند...

 

حالم رو نمیفهمیدم...

 

روح من، جایی خارج از این جسم که من رو با خودش به این سو و اون سو میبرد و تعقیب می‌کرد و میدوید و می‌جنگید و می‌ترسید، ایجکت کرده بود...

 

منِ سرگردان، از خودم دور شدم... از روحی که جاذبه داشت... قدرتمند بود...

 

من گم شدم...

 

همه‌ جا سرد و تاریک شده بود و من، هراسان، بی هدف، به دنبال یک گم شده می‌گشتم

 

من فراموش کرده بودم...


حتا نمیدونستم گمشده چیه... کیه...

 

از غریبه‌ها سراغ گم شده‌ام رو گرفتم... کسی نشانی نداشت...

 

وحشی شده بودم... یاغی... زامبی...

 

سیلی خوردم... کتک خوردم... زخم خوردم...

 

و به شب‌هایی رسیدم که مرگ رو در یک قدمی خودم احساس می‌کردم... یک جسم بی روح که هنوز جان داشت...

 

بی هویت شده بودم... گرمایی نداشتم، یخ زده بودم... قدرتی نداشتم، ضعیف شده بودم...و هیچ جاذبه ای نداشتم...

 

نقش بر زمین شدم...

 

تنها...تاریک... سرد...

 

خدا رو صدا می‌زدم... و خوابم برد...

 

یک حس خوشایند، کم کم به سراغم اومد... به من نزدیک شد...

 

احساس می‌کردم که شاید این مرگه...

 

چیزی رو در خواب احساس می‌کردم...

 

یک احساس آشنا... یک یار قدیمی...

 

دستهاش رو روی صورت من گذاشت...

 

چقدر گرم بود... چقدر نزدیک بود...

 

بدنم کم کم داشت گرم میشد...

 

"چشم‌های من باز شدند..."

 

گمشده‌ی من... من رو در آغوش گرفته بود...

 

قوی... مهربان... پر از آرامش... بی نیاز...

 

همونطوربود که در ناخودآگاهم... در عمق کندوکاوهای من ثبت شده بود...

 

این روح سرگردان... که دو سال و اندی، مجبور شد به کناری بره و ناپیدا بشه...

 

و تبدیل شده بود به گمشده‌ای که میان آدم‌ها دنبالش می‌گشتم... بعضی‌ها رو باهاش اشتباه گرفتم... و در سرمای وجودشون دفن و گم و گور شدم...

 

بعد از توقفم... بعد از اینکه خودم موندم و خودم... و خدا رو صدا زدم...

 

به سراغم اومد... برگشت... من رو در آغوش گرفت... تمام وجودم رو از خودش پر کرد...

 

گرم بود... بعد از اون سرمای عجیب... حالا داشتم میپختم... حالا وقت پخته شدن بود... و چه لذتی داشت...

 

من خودم رو گم کرده بودم... و به دنبالش می‌گشتم...

 

ساسان... ساسانی که قدرتمند بود... آرام بود... جاذبه داشت... نافذ بود...

 

من گمش کرده بودم... شتاب زیادی گرفتم، و این بر خلاف طبیعت و ذات آرامم بود...

 

ننتیجه هم چیزی جز یک تکه گوشت بی ارزش، و یک مرده‌ی متحرک که برای زنده موندن و اثبات وجود خودش حقیر هم شد، نبود...

 

تنهایی در سرما و تاریکی و دور افتادگی، چیزی بود که باید تجربه می‌کردم...

 

تا دوباره به خودم برسم... به همون آدمی که کم بود...
 

به چیزی که گمش کرده بودم...

 

حالا قدرش رو میدونم...

 

دوباره دارم قوی میشم... آرام... نافذ... جاذب...

 

گاهی با خودم میگم، که ای کاش در این مسیر، در مواجهه با غریبه‌ها، همون روح و شخصیتی با من همراه میبود، که همیشه داشتمش... کاش خودم میبودم... کاش گم نمیشدم...

 

اما دلیل قرار گرفتنم در این مسیر، گمشده‌ام بود... و اگر ساسان خودش رو گم نمی‌کرد، مسیر هم این نمی‌بود...

 

خدای بزرگم رو شکر، صدای من رو شنیده و می‌شنوه...


بعد از مدت‌ها،  احساس آرامشی رو تجربه می‌کنم که نداشتمش...

 

تقریبن تمام اون سرما، زخم‌ها، اون حقارت... همه‌اش رو فراموش کردم...

 

از کسی ناراحت نیستم... دوباره قلبم بزرگ شده...  چون تمام این اتفاقات، و این مسیر، لازم بودند تا بفهمم، گمشده‌ی من جایی خارج از وجودم نبود...

 

بفهمم من نصفه نبودم که به دنبال نیمه‌ی دیگر خودم بگردم...

 

بفهمم غول چراغ جادوی من، تمام این مدت توی آینه بود...

 

من حالا بزرگ شدم... حالا برگشتم به خودم... بی نیاز... قوی... نزدیک‌تر به خدایی که هرگز تنهام نذاشت... و پخته‌‌تر از اون گوشت منجمد و بی روح...

 

خدایا شکرت...


شکرت به خاطر اینکه دستم رو گرفتی... و معجزه کردی...

 

من از تو ام خدا... معجزه‌ی من رو جایی بیرون از من قرار ندادی...

 

تو درون منی...

 

من معجزه‌ی توام برای خودم...

 

(روح) بازگشته


۵:۲۱ بامداد

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">