یه پسر و یه دختر با هم میرن بیرون
به صورت خیلی تصادفی توی اینترنت آشنا شدن و یه روز پسر میخواد یه رازی رو به اون دختر بگه
بهش میگه یه خانم مشاوری وجود داره
که کارش کار کردن با کودکان استثناییه
معلم بچه هاییه که با بقیه فرق دارن
دقیقن مثل خودت
یه روز که داشت با یکی از بچه های استثناییش کار میکرد - بچه ای که اتفاقن این خانم خیلی توی زندگیش تاثیر گذاشته بود
و البته از نظر ذهنی در جهت مثبت استثنایی بود و نه منفی
بهش گفت چندین سال پیش که جوون تر بودم
با یه پسری آشنا شدم که شاید اگر باهاش آشنا نمیشدم الان اینجا نبودم و اصلن با تو هم آشنا نمیشدم
اون پسر مسیر زندگی من رو تغییر داد
آدم خیلی خوبی بود
و یه مرتبه ناپدید شد
پسر بچه ازش پرسید که
خوب دوست داشتی ناپدید نمیشد ؟
و اون خانم گفت
راستش آره
خیلی دوست داشتم بدونم کجا رفت... چی شد !
هنوز بعد از این همه سال بهش فکر میکنم ! که از کجا اومد... کجا رفت !
انگار از توی کتابا در اومده بود و برگشت همونجا !
اون پسر بچه استثنایی اونجا به فکر فرو رفت...
سالها گذشت و اون پسر بزرگ شد... و از ذهن درخشانش در جهتی استفاده کرد که در نهایت منجر به یک اکتشاف بزرگ شد
چیزی که شاید فکرش هم هیجان انگیز باشه
و اون، توانایی تونل زدن در زمان بود...
اون میتونست در بعد زمان جابجا بشه و به جلو یا عقب سفر بکنه...
و بعد یاد خانم معلمش افتاد، و احساس دینی که بهش داشت...
تصمیم گرفت معمای معلمش رو حل بکنه...
بنابراین به گذشته رفت...
به اون زمانی که خانم معلمش تعریف میکرد...
تا گمشده اش رو براش پیدا بکنه...
وقنی که به اون زمان سفر کرد۷ یک مدت زندگی کرد و یک هویت بدست آورد...
و بعد که یک مقدار جایگاهش در جامعه به ثبات رسید، رفت تا معلمش رو پیدا بکنه
و در نهایت موفق شد...
توی اینترنت پیداش کرد و بهش کانکت شد ولی در مورد اینکه کیه و از کجا اومده بهش چیزی نگفت
فقط سعی میکرد ازش سوالاتی بپرسه که در راه رسیدن به جوابی که به دنبالش در زمان سفر کرده بود کمکش بکنه
اما انگار هنوز اون فرد وارد زندگی معلمش نشده بود...
براش عجیب بود چون تاریخی که از صحبت های معلمش در ذهنش بود دقیقن همون تاریخ بود اما اون فرد اونجا نبود...
با معلمش قرار گذاشت... اون رو دید...
جوون تر بود... با یک سری مسائل و مشکلاتی که خیلی از جوون ها در اون دوره و زمونه درگیرش بودند دست و پنجه نرم میکرد...
چند بار باهاش قرار گذاشت... بیرون میرفتند... در مورد مشکلات صحبت میکردند...
همچنان دنبال اون فرد میگشت ولی حالا توجهش به مشکلات معلمش هم جلب شده بود و سعی داشت در حل کردن اون مشکلات بهش کمک بکنه
گرچه تمرکزش رو روی اصل ماجرا هم از دست نمیداد
یک مدت گذشت و ارتباط اونها منجر به یک سری تغییرات در زندگی معلمش شد...
چون مثل یک دوست بهش کمک میکرد و سعی داشت تا لطفی که معلمش در آینده بهش کرده بود رو جبران بکنه...
در حقیقت اگر معلمش نبود، اون هم الان اونجا نبود و معلوم نیست داستان زندگیش به چه شکلی در میومد...
به هر حال بعد از گذشت مدتی، تاثیر زیادی توی زندگی معلمش گذاشت ولی همچنان سوال اصلی بی جواب مونده بود...
اون آدم کی بود؟
در نهایت بعد از اینکه کلی جستجو کرد و به نتیجه نرسید، تصمیم گرفت که به زمان خودش برگرده...
خیلی از مشکلات معلمش هم رفع شده بود و با خودش گفت شاید اومدن من به این زمان باعث شد که اون آدم با معلمش در یک مسیر قرار نگیرند...
و یک شب بدون اینکه چیز زیادی بگه، و در مورد این موضوع با معلمش، که در حقیقت دوستش بود، چیزی بگه، باهاش خداحافظی کرد و برگشت به زمان خودش...
سالها گذشت و معلمش تبدیل شد به یه معلم که با کودکان استثنایی کار میکرد...
و یه روز که داشت با یکی از بچه های استثناییش کار میکرد - بچه ای که اتفاقن این خانم خیلی توی زندگیش تاثیر گذاشته بود
و البته از نظر ذهنی در جهت مثبت استثنایی بود و نه منفی
بهش گفت چندین سال پیش که جوون تر بودم
با یه پسری آشنا شدم که شاید اگر باهاش آشنا نمیشدم الان اینجا نبودم و اصلن با تو هم آشنا نمیشدم
اون پسر مسیر زندگی من رو تغییر داد
آدم خیلی خوبی بود
و یه مرتبه ناپدید شد...
بعد از اینکه پسر این حرفا رو به دختر زد، دختر گفت چقدر جالب !
یکم گیج شدم
یعنی اون پسره و اون خانم معلم چی شدن ؟ آخر متوجه شدن که موضوع چیه؟
پسر هم یه لبخندی زد و گفت:
فکر کنم آره...