به نام تفاوت

به نام تفاوت

به نام تفاوت

درود به شما

با تشکر از اینکه از وبلاگ من بازدید می کنید.

در صورت تمایل میتونید برای ارتباط با من از قسمت نظرات استفاده کنید.

شاد و سلامت و موفق باشید.

بایگانی

در مورد سگ ها خونده بودم که وقتی صاحبشون دعواشون میکنه ناراحت میشن و میرن یه گوشه و غصه میخورن


ناراحتیشون از این بابت نیست که صاحبشون دعواشون کرده


از این ناراحت میشن که صاحبشون ناراحته از دستشون


یک حسی مثل عذاب وجدان یا احساس مسئولیت یا... 


و این یکی از چیزایی هست که من در موردشون خیلی دوست دارم


دوستی واقعی... 


گاهی فیدل رو که دعوا میکنم به خاطر شیطنت هاش، میره یه گوشه و مظلوم و ناراحت میشینه، و فقط حواسش به منه


و کافیه که من صداش کنم تا بدوه و شیرجه بزنه توی بقلم


انگار این حیوون تمام تمرکزش فقط روی اینه که من ناراحت نباشم و وقتی که حس میکنه من ازش ناراحتم، ناراحتی رو میشه در چهره ا‌ش هم حتا دید


اما خودش با ناراحتیاش کنار میاد و فقط دوست داره که ناراحتی من ازش متوقف بشه


برای همین اینقدر دوست دارمش، سگ ها موجودات بی نظیری هستند... 


خبر خوب اینکه این ویژگی در وجود آدم ها هم ممکنه که دیده بشه


و خبر بد اینکه تعداد آدم هایی که این ویژگی رو دارند اینقدر کمه که دنیا ازشون صرف نظر کرده و فراموش شدن


اما اگر روزی کسی با چنین ویژگی ای به پستتون خورد،اگر از دستش بدید قطعن یکی از بزرگترین هدایایی که زندگی میتونه به یک نفر عطا بکنه رو از دست دادید

با ماشین که میرم بیرون، خیلی واهمه دارم از اینکه بخورم به چراغ قرمز

نه به خاطر چراغ، به خاطر زیرش! 


اگر دقت کرده باشید زیر اکثر چراغ قرمزها یک سری افراد هستند، که حالا با اینکه چرا به این کار رو آوردند کاری ندارم، منتها بعضیهاشون واقعن میرن روی اعصاب


میخوری به یه چراغ قرمز، دو دقیقه هم باید صبر کنی، که میبینی یکی داره به این شکل😏 نگاهت میکنه و میاد سمت ماشین

آدامسو چسب زخمو میندازه توی ماشین و میره! 


با خودت میگی اینا چه دست و دل باز شدن

که چند ثانیه بعد میبینی از اون شیشه سرشو آورد تو، گفت ۵ تومن! 

میگی چی ۵ تومن؟ میگه همینا که خریدی

میگی تو انداختی تو ماشین، میگه تو اگه نمیخریدی که نمینداختم! ۵ تومن! 

بعدم میاد جلوی ماشین می ایسته که یا ۵ تومنو میای بالا یا باید از روم رد شی! 

خفت گیری خلاصه... 


یکی دیگشون میاد شیشه ماشینو با مواد شوینده قشنگ فاتحه میخونه بهش جوری که اصلن دیگه جلو رو نمیتونی ببینی، بعد اگه بهش پول ندی پاکش نمیکنه

جدیدن که دیگه شوینده هم نمیزنن، گل و خاک و ایناست فکر کنم، که برف پاک کنم اگه بزنی کنده بشه و نتونه پاکش کنه

پولو که بدی برات یکمشو در حدی که خودتو بتونی به یه جایی برسونی فقط، پاک میکنه و میره... معلوم نیست قیر میمالن به شیشه، چیه خدا میدونه... 


یا اون یکی میاد، هفت کیلو اسپندو آتیش زده، میاد میکنه توی ماشین، نفس نمیتونی بکشی، همونطوری که داری جون میدی و هیچ جایی رو هم نمیتونی ببینی باید دست کنی توی داشبوردی جایی، هرچی دستت اومدو بدی بهش تا اینو در بیاره و بره


بعضیاشون اشک آور قاطیش میکنن که کاملن از کمک بهشون مطمئنت کنن! 

یهو ام وقتی میره مثلن میبینی جای هزاری، بیمه یا کارت ماشینو دادی بهش رفته... 


خلاصه که پشت این چراغ قرمزا منو یاد فیلمای Resident Evil میندازه و زامبیا و... 


همیشه میگم خدا کنه فقط نخورم به زیر چراغ قرمز... 


دو دفعه دیگه برام اسپند دود کنن راحت میتونم برم کارت جانبازیمو بگیرم... 


خیلی وقته که فرصت و یا شاید حوصله ی نوشتن ندارم اما امشب دلم خواست یه چیزی بنویسم که طبق معمول نمیدونم چیه و همینطور که مینویسم تولید میشه... احتمالن در مورد مسائل مختلفی بنویسم

کل چیزی که قصد دارم در موردش صحبت بکنم برمیگرده به برگشت امشب من از تمرین به خونه...

این روزا روحیه ی من خیلی شکننده شده و نمیدونم - فکر کنم خیلی هم آزردست... دقیقن نمیدونم چشه... و خوب وقتی که آدم با یک سری مسائل درگیر میشه به واسطه ی این درگیری توجهش نسبت به یک سری مسائل دیگه بیشتر میشه

 

داخل پرانتز اول این رو بگم که من همونطور که قبلن گفته بودم به حضرت سلیمان - حالا چه افسانه که بعید میدونم - و چه واقعیت - علاقه دارم... نمیدونم شاید به این دلیل بود که دوست داشتم با حیوانات صحبت بکنم
چند وقت پیش که درگیر یک سری افکار بودم - شب که خوابیدم دیدم دارم با یک نفر صحبت می کنم و بهش گفتم که سلیمان چه آدم جالبیه - دقیقن یادم نیست ولی یادمه که خود سلیمان رو دیدم بعدش... اومد اونجا و با یه لبخندی بهم گفت خوب مثل اینکه خیلی دوست داری یکی از ما باشی - یه همچین چیزی- و بعد انگشت شستش رو گذاشت روی پیشونیم و یه فشار داد و مادامی که داشت فشار میداد گفت آآآآآ   آآآه - تموم شد

 

بعدم خندید و رفت... و بعدش توی خواب همه دورم جمع شده بودن و میگفتن سلیمان روی پیشونیت مهر زده و خیلی براشون جالب بود... من که نفهمیدم معنی اون خواب چی بود ولی حس خوبی بهم دست داد از دیدنش...

یه وقتایی بچه ها بهم میگن تو هم شدی مثل سلیمان... نمیدونم چرا ولی انگار با حیوونا حرف میزنم ! البته این مربوط به اون خواب نیست - از قبلش هم این حس رو داشتم... به خصوص با سگا... 

خلاصه برسونیمش به داستان امشب - داشتم از تمرین میومدم و غرق بودم توی فکر - که یک مرتبه توجهم به یه سگ کنار خیابون جلب شد... چون جای نسبتن شلوغی بود تعجب کردم... یکم که خواستم بهش نزدیک شم - با اینکه سگ بزرگی بود ولی ترسید و راهش رو کج کرد - وقتی که داشت میرفت صداش کردم - برگشت یه نگاهی بهم کرد و منم بهش خندیدم و گفتم بیا... اونم خیلی خوشحال اومد و شروع کرد به بازیگوشی - منم همینطور که نازش می کردم باهاش صحبت می کردم و فهمیدم که گرسنه است ! البته این رو هم نگفت - سگای خیابونی همیشه گرسنه ان... 

خلاصه بهش گفتم دنبالم بیا و رفتم در یه مغازه - خیلی برام جالب بود که وقتی که داشتم میرفتم و این سگ پشت من میومد - در همون حال یه مردک الدنگ شیره ای رد شد و با همون پاکت سیگار که تنها چیزی بود که توی دست و بالش بود به این سگ حمله کرد و پاکت رو پرت کرد سمتش ! منم با یه حالت تاسف باری بهش نگاه می کردم... نمیدونستم چی بگم بهش ! خلاصه یکم صبر کردم تا بهم نزدیک تر بشه اون سگ تا کسی کاری بهش نداشته باشه - و بعد دوباره به مسیر ادامه دادم تا رسیدم در یه مغازه و رفتم و براش شیرین عسل گرفتم - تجربه ثابت کرده که اینجور خوراکی ها رو دوست دارن... حتا پیش اومده که بهشون سوسیس دادم و نخوردن...

 

خوشبختانه این رفیقمونم دوست داشت و همه اش رو خورد... نمیدونم ولی حس می کردم یه چیزی بین من و اون سگ مشترکه - هردومون یه چیز مشترکی رو درون خودمون احساس می کردیم و شاید همون حس مشترک که دقیقن نمیدونم چی بود ما رو با هم دوست کرد

 

شاید چون حس کردم اونم مثل من وسط اون خیابون نسبتن شلوغ دلش به هیچکس خوش نیست و فقط دوست داره دور بشه و کسی کاری بهش نداشته باشه

 

به هر حال باهاش خداحافظی کردم و اومدم - سوار یه ماشین شدم و راننده شروع کرد به صحبت کردن... با اینکه خیلی خسته بودم ولی کلی جلوتر از اونجایی که باید پیاده میشدم پیاده شدم و حتا قبل از پیاده شدن ایستاد و چند دقیقه هم در حالت توقف صحبت کردیم ... اونم نمیدونم چرا ! شاید چون حس می کردم هیچکس نیست که باهاش صحبت کنه... 

 

و در نهایت وقتی که پیاده شدم و یک مقدار به سمت خونه راه رفتم یک رفتگر رو دیدم که کنار خیابون نشسته بود... انگار تمام اون احساسات آزاردهنده و سنگین که با خودم میبرم این طرف و اون طرف - و احتمالن خیلی بیشترش رو در خودش داشت - یک چهره ی فوق العاده نگران... مملو از غم - تحت فشار - پر از بیچارگی... نمیدونم چی بگم...

 

من در یک لحظه دیدمش و حدود دو قدم به چهره اش خیره شدم و عبور کردم اما انگار در اون دو قدم زمان متوقف شد و من شاهد خیلی چیزها شدم... انگار که یک چهره نبود... یک نقش بود از مواردی که بالاتر گفتم - که روی کالبد یک نفر نقاشی کرده بودند...

 

چقدر ناراحت بود... خدا میدونست زیر چقدر فشار قرار داره... چند تا بچه داره - چه مشکلاتی دارن... این کار قراره چقدر از مشکلاتش رو حل بکنه و چقدرش هنوز رو هواست...

 

بعدم که رسیدم طرفای خونه - مثل همیشه یک سگ که اون نزدیکا کنار یک ساختمون نیمه ساز زندگی می کنه با دیدنم شروع کرد به اجرای حرکات نمایشی و به طرفم دوید... و من هم یکمی نوازشش کردم و از اینکه این تنها کاریه که میتونستم بکنم و اینکه نمیدونستم با ناله کردناش قصد داره بهم چی بگه باز هم احساس بدی بهم دست داد... ازش غذرخواهی کردم و رفتم به سمت خونه... 

 

در کل این فقط داستان دو تا آدم بود و دو تا سگ... که به صورت تصادفی سر راه هم سبز شده بودیم

 

خدا میدونه اطرافم چقدر پره از این موارد... 

من از اینکه هنوز نتونستم بعضی کارها رو انجام بدم احساس خوبی ندارم... اینکه هنوز هم خیلی زخمها تازه هستند... 

 

اووووفففف - خودمونیم - این مدت که دستم به نوشتن نمیره نوشتنم هم ریخته به هم - انگار کیفیتش رو از دست داده ! معلوم نیست چی نوشتم

 

البته اولش هم پیش بینی کرده بودم که قرار نیست چیز جالبی بشه

 

اسم هم هنوز براش انتخاب نکردم... ممم - اسمش رو میذارم - مممم - Mechanical Animals !

نمیدونم چرا این اسم... شاید چون بهش میاد

 

یه تیکه موزیک هم داره این متن

 

 

 


They'll Never Be Good To You

Or Bad To You

 They'll Never Be Anything

Anything At All

 

I'm Never Gonna Be The One For You

I'm Never Gonna Save The World For You

سلام – این چند روز مسافرت بودم و بالاخره بعد از مدت ها فرصت شد که یک سفر به شمال کشور برم

آخرین بار با خونواده خاله خدا بیامرزم رفتیم و خیلی هم خوش گذشت – خدا رحمتش کنه


از اون زمان دیگه شمال نرفته بودم – و بعد از اینکه شروع کردم به صورت حرفه ای شنا کردن خیلی دوست داشتم که دوباره برم شمال – جدای از بحث خود سفر،دوست داشتم که از دید یک شناگر به سوالاتی که در مورد دریا وجود داره و همینطور صحبتهایی که در موردش میشه نگاه بکنم و بتونم در موردشون نظر بدم و خدا رو شکر الان در این مورد به درک بهتری رسیدم


با توجه به اینکه فصل گرماست و ممکنه شما هم هوس کنید یه سری به دریا بزنید – گفتم شاید بهتر باشه با یک سری مسائل فنی آشنا بشید – شاید به دردتون خورد


خوب من خودم وقتی که رفتیم دریا – در دوردست ها یک سری پرچم دیدم که در فواصل مختلف از ساحل قرار داده بودند 

نمیدونستم چقدر فاصله دارند اما آخرینش رو نشون کردم و حدس خودم این بود که شاید یکی دو کیلومتر از ساحل دورتر باشه

قرار شد که به قول خودمون نقطه بزنم – یعنی برم پیشش و برگردم – و به قول بچه های اهل فن

Capture The Flag

انجام بدم


در این عملیات که هر روز عصر انجامش میدادم یک سری مسائل رو تجربه کردم که خیلی خوبه که بدونید


نکته ی اول : در دریا اجسام از آنچه به نظر میرسند از شما دورترند... این رو زمانی متوجه شدم که داشتم به سمت اون پرچم آخر شنا می کردم و هرچی میرفتم بهش نمیرسیدم... طبق تخمین خودم خیلی سریعتر باید بهش میرسیدم اما بعد از شنا کردن یک مسافت طولانی دیدم که انگار فاصله ام باهاش تغییری نمی کنه... بعد که بهش رسیدم دیدم که چقدر بزرگه و از دور به نظر معمولی و جمع و جور میومده – طوری که حتا از نزدیک شدن بهش واهمه داشتم... وقتی هم که برمیگشتم اولین پرچمهایی که در مسیر قرار داشتند و از ساحل به نظر خیلی دور میومدند رو وقتی از سمت پرچم آخر نگاه می کردم فکر می کردم که نزدیک ساحل هستند !

این به خاطر بزرگی دریاست... مثل وقتی که به یک کوه نگاه می کنیم و فکر می کنیم نزدیکه اما وقتی که یک خونه رو روش میبینیم که به اندازه ی یک نقطه است،میفهمیم که چقدر دوره !

این رو گفتم که بدونید هر زمان که خواستید وارد دریا بشید – اگر در ذهنتون جایی رو مشخص کردید که به سمتش برید و برگردید یادتون باشه که هرچه که اونجا از ساحل دورتر باشه به نظر نزدیکتر میاد نسبت به فاصله ی واقعیش – یعنی ممکنه یک مسافت صد متری از ساحل به نظر صد متر برسه – اما دویست متر به نظر صد و پنجاه متر بیاد و شاید یک کیلومتر به نظر پونصد متر هم نباشه... خودم هم آخر نفهمیدم که اون پرچم چقدر فاصله داشت با ساحل اما دفعه ی اول رفت و برگشتم یک ساعت و نیم طول کشید که البته به دلایل دیگری هم که در ادامه بهشون اشاره می کنم وابسته بود


نکته ی دوم : کشش دریا ! فکر می کنم تقریبن هر آدمی این رو شنیده که دریا آدم رو میکشه ... باید بگم که این کاملن درسته و من به شخصه تجربه اش کردم... وقتی که شنا می کردم و میرفتم که نقطه بزنم، خیلی راحت میرفتم... اما موقع برگشت تقریبن دو برابر باید به خودم فشار می آوردم و دیگه به اون سادگی نمیشد برگشت



جریان آب در هنگام عصر که من شنا می کردم به سمت غروب خورشید بود – تقریبن با زاویه 45 درجه نسبت به ساحل – و نکته ی جالب این بود که یک مقدار که از ساحل دور میشدم آب برگشت به سمت عقب داشت – یعنی اگر روی آب شناور میشدم آب من رو میبرد عقب – این رو به خصوص وقتی تجربه کردم که با پسرخاله ام رفتیم و یک مقدار از ساحل دور شدیم و یک مرتبه آب بردش و به من گفت هرکاری میکنم نمیتونم بیام جلو – که خوب شنا بلد بود و من بهش گفتم فقط ریلکس باش و آروم آروم بدون اتلاف انرژی روی آب سر بخور و بیا و یک مقدار که اومدیم جلوتر و در فاصله ی حدود صد متری از ساحل دیگه آب کشش نداشت به سمت عقب...

یکی از دلایلی که باعث میشه خیلی ها خوراک دریا بشن همینه که آب اونها رو میکشه به سمت عقب – باید بگم که قدرتش هم زیاده و اگر خوب شنا بلد نباشیم نمیتونیم خودمون رو نجات بدیم

این رو مد نظر داشته باشید و با اون فاکتور فاصله که قبل از این بهش اشاره کردم تلفیق کنید... نتیجه این میشه که اگر میخواهید از ساحل دور بشید حواستون به فاصله باشه – و همینطور به جریان آب که ممکنه آدم رو بکشه و ببره... و این تجربه ی من هست که تقریبن هر اندازه که انرژی مصرف می کنید تا به جلو برید – دو برابر یا بیشترش رو باید صرف برگشت بکنید

پس اگر به فرض 4 واحد انرژی دارید – تا جایی پیش برید که 1 واحدش بیشتر مصرف نشه چون باقیش رو باید صرف برگشتن بکنید، البته این برای کسی صادقه که خوب شنا می کنه یعنی سطح شناش متوسط هست حداقل – کسی که شناش از متوسط پایین تر هست یا شنا بلد نیست باید این رو بدونه که داره با جونش بازی میکنه وقتی که از ساحل دور میشه – فکر نمی کنم پیش رفتن بیشتر از نقطه ای که حداکثر تا کمر در آب هستیم معقول و منطقی باشه وقتی که نمیتونیم خوب شنا کنیم


نکته ی سوم : وهم ! دیروز بعد از ظهر که برای شنا رفتم دریا و پرچم رو هم رد کردم و رفتم جلوتر بعد از مدت ها در زندگیم دچار ترس شده بودم... با اینکه شناگر بدی نیستم اما به صورت عجیبی از عمق آبهای آزاد میترسم و حتا عکسهایی که از عمق دریا و اقیانوس گرفته میشه رو وقتی که میبینم واهمه بهم دست میده... شاید شنیده باشید که خیلی ها در دریا قبل از غرق شدن سکته می کنند... و این درسته... خیلی ها رو ترس از دریا میکشه نه آبش ! 

دیروز که رفتم با توجه به روزهای قبلش که اطرافم قایق و جت اسکی میدیدم با خودم گفتم که خوب امروز هم حتمن میبینم – وقتی که در دریا آدما رو میبینید که در قایق و جت اسکی دارن میگن و میخندن و میرن خود به خود یه حس خوبی بهتون دست میده و همینکه میدونید تنها نیستید اون وسط، خودش مثل آدرنالین عمل می کنه و اجازه نمیده که متوهم بشید

اما دیروز که شنا کردم و رفتم جلو این اتفاق نیفتاد – نمیدونم چرا ولی نه قایقی اومد نه جت اسکی و نه هیچی و بعد از حدود یک ساعت شنا کردن خودمو وسط دریا پیدا کردم که تا فاصله ی زیادی هیچ آدمی اطرافم نمیدیدم و یک مرتبه حس بسیار بدی بهم دست داد

شما حتا اگر دونده ی خوبی هم باشید اگر خودتون رو وسط یک بیابون پیدا بکنید ممکنه بترسید – چون موضوع این نیست که شما میتونید خوب بدوید – موضوع وهمیه که دچارش میشید...

من هم دچارش شدم... هیچکس نبود ! خودم تنها – هیچ صدایی نمیومد و فقط صدای آب – صدای باد – صدای کف که مثل صدای مار بود... یک لحظه سرم رو کردم زیر آب و به نظرم اومد که یک جسم خیلی بزرگ و سیاه زیر آبه... من خودم خیلی خواب های ترسناکی میبینم از اقیانوس و اینکه در یک شب تاریک در یک قایق هستم و اون قایق غرق میشه و من نه تنها باید بقیه رو نجات بدم بلکه خودم هم از دیدن اون صحنه وحشت کردم... و این چیزی که به نظرم اومد زیر آب دیدم دقیقن مشابه خوابهایی بود که میدیدم... و بعدش این توهم بیشتر هم شد و حتا یک لحظه حس کردم که صدای یک سگ رو شنیدم که در حال حمله به منه و روم رو برگردوندم... اما بعدش با خودم گفتم سگ این وسط کجا بود ! با اینکه سعی میکردم خودم رو کنترل کنم اما ضربان قلبم به شدت رفته بود بالا و با خودم گفتم خدایا – اگر اینجا حتا یک ماهی به من بخوره ممکنه سکته رو بزنم

در همین افکار بودم که یک قایق ماهیگیری رو در حدود شاید 500 متری خودم دیدم – البته از قبل هم میدیدمش اما این بار توجهم بهش جلب شد و شروع کردم به سمتش شنا کردن... اون هم داشت حرکت می کرد – یک قایق پارویی بود – در فواصل مختلف توقف میکردم و براشون سوت میزدم و دست تکون میدادم – صدای من رو میشنیدن اما فکر می کنم من رو نمیدیدن و میرفتن – آخر هم بعد از اینکه حدود 500 متر شنا کردم به سمتشون و اونها همینطور حرکت می کردند فهمیدم که شاید اصلن من رو نمیبینن و این کارم اتلاف وقت و انرژیه فقط – هدفم هم از این کار فقط این بود که حس کنم یکی غیر از من هم اون وسط هست و همین که بهشون میرسیدم و باهاشون صحبت میکردم از اون شرایط استرس زا خارج میشدم اما رفتن و من تصمیم گرفتم که برگردم



در مسیر برگشت هم سعی میکردم سرم رو که میبرم زیر آب چشمام رو ببندم تا چیزی نبینم – به خصوص اینکه نمیدونستم چند متر آب زیرمه... احتمالن بند دریا رو در رفت رد کرده بودم – و حتا دیدن بند دریا  در برگشت میتونست من رو بترسونه

حتا قسمتی از مسیر رو به پشت شنا کردم تا حواسم پرت بشه... حدود نیم ساعت مونده بود که برسم به ساحل که یک نجات غریق که برای گشت زدن با جت اسکی اومده بود اون اطراف رو دیدم و براش سوت کشیدم... صدام رو شنید ولی من رو نمیدید – اما بعد از اینکه من رو دید اومد سمتم – خیلی ترسیده بود... میگفت واقعن وحشت کردم وقتی که دیدم این وسط یکی داره صدام می کنه و می خواستم فرار کنم... بعد گفت تو چطور اومدی و اینجا یکم صحبت کردیم و بعدش گفت میخوای ببرمت ؟ و من گفتم نه خودم میام... اونم یه ماشالله گفت و فرار کرد

داداشم میگفت وقتی رسیده بود ساحل با دوستاش جمع شده بودن و میگفت که یکی اون وسطه و تحلیل می کردن که خطرناکه و میکشه و زجرکش میکنه و ...

خلاصه من برگشتم و چون به خاطر اون هیجان و ترسی که داشتم خیلی سریعتر برگشته بودم احساس خستگی میکردم

در مورد خود شنا کردن باید بگم که روی آب موندن در دریا ساده تره نسبت به استخر – و اگر کسی شناگر باشه شاید براش خیلی ساده تر باشه که روی آب پیش بره – اما موارد دیگری هست که بهشون اشاره کردم و اونها هستند که شنا در دریا رو سخت می کنند - بهتره شنای غورباقه انجام داد و خیلی نرم شنا کرد - و هرجا احساس خستگی به آدم دست میده برگرده و به پشت بخوابه و آروم پا بزنه و خستگی در بکنه - البته این موارد هم احتیاج به تمرین دارند

این رو یادتون باشه که هرگز در دریا تنها شنا نکنید – حالا دریای خزر خوشبختانه جانور وحشی به اون صورت نداره – اما در دریاها یا آبهایی که جانور وحشی دارند که اصلن شنا کردن خودش زیر علامت سواله – چه رسد به تنها شنا کردن

برای اینکه به این نوشته پایان بدم و بحث رو خلاصه کنم – باید این رو بگم که در دریا آب تنی کنید – شنا نکنید – اگر شنا کردید حواستون به فاصله های گول زننده باشه و زیاد پیش نرید چون هرچقدر برید چند برابرش رو باید برگردید – و اگر هم حرفه ای شنا می کنید تنها نرید اون وسط – اونجا شرایطی پیش میاد که دیگه اصلن به غرق شدن فکر نمی کنید – به اینکه سکته میکنید یا با سلامت قلبی و ذهنی برمیگردید فکر می کنید – مثل این هست که وسط بیابون کسی جن زده بشه... اینها رو نمیگم که بترسید – میگم که بدونید دریا خیلی بزرگه و آدم غرق در بزرگیش میشه... وقتی کسی میره جلو یک مرتبه خودش رو مثل یک پشه میبینه که چه اطرافش چه زیر پاش رو نمیتونه تخمین بزنه که چقدر آبه و همین فکر روانش رو به هم میریزه و ممکنه توهمهایی بهش دست بده که قدرت نفس کشیدن رو هم ازش بگیره – چه رسد به شنا کردن

من خودم فین شنا (همین کفشهایی که غواص ها پاشون میکنند – اما ورژن کوچکترش که مخصوص شنا هست) رو پیشنهاد میکنم – اگر پای آدم باشه خیلی خوب میتونه از جریانی که به داخل دریا میکشه آدم رو،فرار بکنه – اما خوب خودش ممکنه آدم رو خسته بکنه و قبلش باید باهاش تمرین کرده باشید


راستی یک جریانی هم هست در دریا به نام جریان شکافنده – ممکنه در ساحل دریا ببینید که موج ها دارند به سمت ساحل میان و وسطشون خالیه و موج نیست – اونجا بسیار خطرناکه و آب از زیر با فشار زیادی داره برمیگرده به سمت دریا – اصلن سمتش نرید و اگر خدایی نکرده داخلش افتادید سعی نکنید که در خلافش شنا کنید – نفس رو حبس کنید و اجازه بدید که شما رو ببره – یک مقدار که ببره از قدرتش کم میشه وبعد میتونید از طرفینش خارج بشید


به هر حال این فانتزی من هم تبدیل شد یه یک تجربه و خاطره – اون توهم وحس وسط دریا رو فکر نکنم هیچوقت فراموش بکنم - به قول شاعر که در این رابطه میفرماید : خاطرات محال - شماله یادم بره !

امیدوارم همیشه سلامت باشید و هرجا که میرید بهتون خوش بگذره



خوب به مناسبت روزی که دائم داره کم فروغتر میشه اثر دوست داشتنیش مطلبی رو مینویسم

من - نمیدونم درست هست یا نه - اما احساس می کنم به بیماری بیخوابی دچار شدم و تواناییم رو برای خوابیدن در شب به طرز وحشتناکی از دست دادم

این باعث شده که صبح ها که ساعت 5:30 از خواب بیدار میشم و می خوام از رختخواب خارج بشم احساس کنم که دارم یک تریلی 18 چرخ رو از زمین بلند می کنم... چون در بهترین حالت 2 ساعت قبلش خوابیدم و گاهی اصلن تا همون لحظه خوابم نمیبره و مجبورم بلند شم

این موضوع منجر به این میشه که من تمرکز - شادابی و نشاط - انرژی و بازدهیم رو در طول روز به مقدار بسیار زیادی از دست بدم و تقریبن میشه گفت که به خصوص این اواخر دیگه در طول روز هیچ بازدهی ندارم و هرکاری هم که مجبورم انجام بدم رو با سختی بسیاری انجام میدم و وقتی هم که برمیگردم خونه مثل یک جنازه بیهوش میشم و دوباره یکی دو ساعت بعدش بیدار میشم و شب از نو و شبی از نو !

به این فکر کردم که دقیقن چه اتفاقی افتاد که وضعیت به این روز در اومد...

ریشه یابیش کردم و به نتایج جالبی رسیدم...

سالها پیش من دچار افسردگی شدیدی شدم و زندگیم حالت جدیدی پیدا کرد


از اون زمان به بعد شب ها که خیلی احساس بدی بهم دست میداد برای فرار از اون حس میرفتم و در اینترنت میچرخیدم... گاهی وارد چت رومها میشدم و صحبت کردن بقیه رو با هم تماشا می کردم...

همون زمان ها بود که چند تا دوست هم پیدا کردم... یکی از دلایلی که با من دوست شدند این بود که من زیاد اهل صحبت کردن نبودم و کنجکاو  میشدند که بفهمند من چجور آدمی هستم و بعد ارتباطمون دوستانه تر میشد... راستش من هم این موضوع رو دوست داشتم چون اون زمان کسی نبود که باهاش صحبت کنم


اما این دوستی ها پایدار نبودند و به دلایل مختلفی زود به پایان میرسیدند...

بهتر بگم... بعد از مدتی متوجه شدم که من به درد یک همچین دوست ها و دوستی هایی نمیخورم و یا شاید یک همچین چیزی به درد من نمی خوره و از اون چیزی که باید باشه خیلی دوره چون باز هم نمیتونستم با کسی اونطور که می خوام صحبت کنم...

حتا اگر هم فرصتش پیدا میشد که با یک نفر صحبت بکنم و یک مقدار احساس سبکی بکنم... به نظرم میومد که از صحبت هام هیچ چیزی متوجه نمیشه و بعدش ناپدید میشد... طوری که من گاهی انتظار داشتم که اون کسی که باهاش صحبت کردم دوباره بیاد و با هم باز هم صحبت کنیم اما این اتفاق نمی افتاد - یعنی از نظر خودم صحبتم نیمه تمام مونده بود ولی انگار از نظر اون آدم تمام شده بود و این یکی از قسمت های بد داستان بود...


این موضوع تکرار میشد... شاید برای کسی - یا بهتر بگم برای اون افرادی که با من صحبت می کردند اصلن اهمیتی نداشت... ولی من نمیدونم چرا حس می کردم که ممکنه به این موضوع اهمیت بدن... برای همین انتظار داشتم که باز هم باهاشون صحبت کنم... 

بعد از مدتی من همچنان شب ها منتظر بودم تا یکی از افراد قدیمی یا حتا یک شخص جدید بیاد و من باهاش یک مقدار صحبت کنم... الان که فکرش رو می کنم به نظر خودم هم عجیب میاد... اما تقریبن نزدیک به یک دهه است که این موضوع پیش اومده و دائم هم شدید و شدید تر شده

نکته ی جالب اینکه در این زمان تعداد افرادی که باهاشون صحبت می کردم کمتر و کمتر شد تا اینکه تقریبن به صفر میل کرد و چند شب پیش که مشغول ریشه یابی بودم متوجه شدم که مدتهاست با هیچکس صحبت نکردم 


اما در تمام این مدت انگار یک شخصیت جدید در وجودم شکل گرفته بوده که اون صحبت های ناتمام قدیمی رو دائم در ذهنم تکرار می کرده و نمیذاشته از یادم برن


به همین دلیل همیشه منتظر بودم که ادامشون بدم و هرگز گذر زمان رو حس نمی کردم


شب ها تا صبح به این فکر می کردم که الان یک نفر پیداش میشه و صحبت می کنیم... اما این خیال باطلی بیشتر نبوده


شخصیت های خیالی ای ساخته شده بودند در ذهنم و گاهی میومدند و بهم آرامش میدادند اما اون هم کار ناخودآگاه ذهن خودم بود و نوعی سوپاپ بود برای تخلیه ی فشار و نجات خودش... 


در واقع هیچکس قرار نبوده که بیاد و با هم صحبت کنیم... و شاید حتا دیگه دوست نداشتم با کسی صحبت بکنم اما این نیاز رو خیلی زیاد در اعماق وجودم احساس می کردم... انگار که دیگه یک نفر نبودم... تبدیل شده بودم به دو نفر و یا شاید هم بیشتر... که هرکدوم در زمان های مختلفی گیر کرده بودند و با هم در یک کالبد زندگی می کردند... 

من فکر می کنم تمام این مدت یک همچین مسئله ای باعث شده که من دیگه نتونم شبها بخوابم - یعنی احساس کنم که روزم هنوز به پایان نرسیده... چون روز برای اکثر مردم زمانی به پایان میرسه که کارهای مهمشون رو انجام داده باشند و من مدت هاست مهمترین چیزی که بهش فکر می کنم همین هست که با یک نفر عمیقن صحبت بکنم و این اتفاق رخ نمیده


و هیچکدوم از روزهای من به پایان نمیرسند... فقط من از خستگی و ناچاری از حال میرم و به محض اینکه یک مقدار خستگیم برطرف میشه میپرم و باز هم این جستجوی بی پایان ذهنم ادامه داره...

نمیدونم این چه مشکلیه اما احساس می کنم دیگه آدم سالمی نیستم و با این شرایط هم شاید دیگه به درد هیچ کسی نخورم


به این دلیل که اگر هم یکی از مواردی که ذهنم به دنبالشون میگرده سر راهم سبز بشه - اینقدر حرف های پراکنده و پرت و پلا و بی انتها برای گفتن روی هم تلمبار شدن که حوصله اش رو سر میبرن و فراری میشه - از طرفی دیگه خودم هم مطمئن نیستم که اون آدم فقط با یک نفر مواجه بشه ! ممکنه احساس بکنه که با بیشتر از یک نفر طرفه - با چند نفر که شباهت چندانی هم به هم ندارند...

احتمالن وارد یک حلقه ی بی انتها شدم... نمیدونم شاید فقط یک معجزه بتونه من رو از این گرداب در بیاره


فعلن دارم میچرخم و میچرخم و میچرخم... هر روز دوباره از اول... 

اما خوشبختانه هنوز غرق نشدم... فقط سرم خیلی گیج میره و خسته شدم ولی هنوز روی گردابم...

امیدوارم قبل از بلعیده شدن ازش خارج بشم...



God Knows What I'm Talking About


یک نصیحت بشنوید از من کاندر آن نبود غرض


چند سال قبل یه جایی بودم - نزدیک رمضون بود - صحبت روزه گرفتن شد - ازم پرسیدن امسال روزه می گیری ؟ 


گفتم امسال نه - اگه بگیرم نمیتونم تمرین کنم - می خوام تمرین کنم که امسال همه مسابقات رو شرکت کنم - وزنم رو هم باید یکم کم کنم


همه با یک نگاه فقیه اندر کافری بهم نگاه کردن و گذشت


و چند روز بعدش به طرز خیلی بدی پام شکست و تاندوناش پاره شد و دقیقن روز اول ماه رمضون پام رفت توی گچ - کل ماه رمضون به اضافه ی چند هفته بعدش توی گچ بود - همه اش رو که روزه گرفتم و هیچی تمرین نکردم به کنار - حدود 2 سال طول کشید تا به صورت تقریبی پام خوب شد و تونستم دوباره ورزش کنم - هیچ مسابقه ای نتونستم شرکت بکنم و تقریبن میشه گفت دوران طلایی ورزشیم رو از دست دادم - حدود 25 کیلو هم وزن اضافه کردم و شدم 110 کیلو !

بعدش هم همون آسیب باعث شد که تکواندو رو به صورت سابق دنبال نکنم و زیاد مسابقه ندم دیگه



خلاصه اگر هم عقایدتون به هر دلیلی خلاف جهت عمومه - این تجربه رو یادتون باشه تا زیاد عنوانشون نکنید حداقل... هیچ نیازی به عنوانشون نیست... و این عقیده حتمن نباید مذهبی و یا دینی باشه... بعدها که بیشتر فکر کردم دیدم در اکثر موارد اصلن نیازی نیست که در مورد هیچ یک از افکارمون - اهدافمون و امیالمون توضیحی بدیم به کسی... 


اگر قرار باشه نتیجه ای بدن که نتیجه اش قابل مشاهده است و اگر هم قرار باشه بی نتیجه باشن که عنوانشون کار بیهوده ای هست

البته ذکر این مورد هم ضروریه که نباید در بسیاری موارد که برمیگردن به عقاید و افکار افراد ازشون سوال کنیم چون به ما مربوط نیست


شاید بشه گفت بهترین پاسخ در برابر بسیاری از سوالاتی که در طول روز از ما میشه "به شما مربوط نیست" هست - ولی به دلایل مختلفی با توضیحات الکی جایگزینشون می کنیم...


امیدوارم که با هر نوع طرز فکری زندگی می کنیم - وجودمون مفید باشه و به درد بخوریم... 


شوآف خوب نیست - تاکید روی اینکه نمی خواهیم شوآف کنیم هم ممکنه شوآف باشه و اون هم خوب نیست - سکوت قشنگه...

هوا گرم شده و پشه ها حمله کردن

جایی خونده بودم که پشه های نر صدا میدن موقع پرواز و نیش نمیزنن

پشه های ماده بی صدا پرواز میکنن و نیش میزنن

استراتژیشونو دوست دارم ولی

دراز کشیدیم میبینیم صدای وییییز کنار گوشمونه، هی میشینه،ویز،میپره ،ویییز،دوباره... 

حواسمون که جمع این ویز ویزای کنار گوشمون میشه، یهو میبینیم کنار قوزک پامون سوووخت

قشنگ معلومه مرده به زنش گفته خانم من میرم بالا حواسشو پرت می کنم شما برو اون پایین مایینا رگای خوبی داره، یه دو سه تا هورت مشتی بکش گولّه بیا بریم


فردا شب استراتژی رو تغییر میدن، باز کنار گوشت صدا میاد ویییز، حواستو جمع قوزک می کنی، یهو میبینی لاله ی گوشت سوووخت


اینجا معلومه مرده گفته خانم، این دفعه با خودم بیا بریم، اون فکر می کنه میری پایین، ولی بیا همین بالا من هوارو دارم شما مک بزن


بعضی وقتا هم که آقا سر کاره یا خسته است یا توی یکی از عملیاتا له میشه، خود خانمه میاد، با تقلید صدای آقای غایب/مرحومشون

ویییز (تا توی بحرانی که این که صدا میده بالاخره میزنه یا نمیزنه) یه ۵ سی سی خون میزنه و جیم فنگ! 

نصف شب هم به علت خستگی و خوب آلودگی، از هر ده تا چکی که آدم ول می کنه به هوای پشه، ۹ تا‌ش بدون در بر داشتن هیچگونه تلفاتی با صورت خودش اصابت می کنه و برق از چشماش میپرونه

اون یکی هم اصلن اصابت نمی کنه به چیزی و اضافه کاریه فقط


خلاصه با گرمی هوا ذهنم بدجوری درگیر دنیای شگرف پشه ها شده، اینایی که صدای ریزی دارن از تکنولوژی پیشرفته ای استفاده می کنن، وقتی میزنن آدم حس می کنه قربانی اسید پاشی شده... تا مغز استخونو میسوزونه... 


پیف پافارو بکشید بیرون که بازی شروع شد دوباره


این جریان حمایت از کالای ایرانی خیلی امسال بولد شده


و خوب، به اشتباه اینطور برداشت شده که حمایت یعنی استفاده، وقتی میگن حمایت کنید یعنی استفاده کنید


این تا حدی درسته، اما قسمت مهم داستان نیست... 


حمایت به معنی مشارکت و تعامل هم هست، یعنی اینکه شما در تولید محصول بومی، تولید محتوای بومی و... هم سهیم بشید و انرژی و پتانسیل خودتون رو در کشور خودتون صرف کنید و به حالت بالفعل در بیارید


اما این سبک از حمایت، که به شخصه خودم بهش علاقه مند هستم هم، احتیاج به حمایت بالادستی ها داره


نیازمند اینه که اگر یک نفر خواست حمایت کنه از تولید داخلی، خودش مورد حمایت قرار بگیره و مسیر براش هموار بشه، و افرادی که در هر مرحله در راس امور قرار دارند، کنارش باشند، نه مقابلش، یعنی کسی باشند که میتونه روی اونها برای عبور از موانع حساب باز بکنه، نه اینکه خودشون هم یک مانع باشند که باید برای عبور ازشون کلی انرژی صرف بکنه، و حتا از مسیر اصلیش خارج بشه


خوب به نظر شما اینطور هست؟ نظر شخصی من به عنوان کسی که برای شروع یک سری برنامه و پروژه و استارتاپ و کار، با کلی مانع مواجه شدم تا به حال و فقط موضوع از سمت افرادی که باید حمایت می کردند به حاشیه های زائد رونده میشه و بعدم به نتیجه نمیرسیه، اینه که اصلن اینطور نیست


و متاسفانه با این شرایط، حمایت از تولید داخلی، در حقیقت حماقت هست


چون یک سری افراد هستند که بیرون گود نشستند و میگن لنگش کن، دریغ از یک جو همکاری و یا مساعدت، و یا حتا تظاهر به تعامل و مشارکت


اگر قرار هست حمایتی بشه، باید دو طرفه باشه... اینطور نمیشه که من نوعی موانع خودم رو داشته باشم، اون شخصی که قراره حامی من باشه هم به این موانع ملحق بشه، و من به سبک زورو، تمام این موانع رو از پیش رو بردارم و به ثمر برسونم کارم رو، و بعد باز هم بقیه ای که خودشون هم دست انداز های این مسیر بودند و جلو بندی مارو مورد مرحمت قرار دادند ذی نفع بشن در این موضوع


یا اینکه یک سری محصولی تولید بشه، که حتا خود تولید کنندگانش هم هیچ تمایلی به استفاده ازشون ندارند، و بعد ما رو مجبور بکنند که از اونها استفاده بکنیم... مثل پرایدی که خود مدیر عامل سایپا بهش برمیخوره وقتی ازش سوال می کنند که چرا سوارش نمیشی، مثل پیام رسان داخلی که هیچکس بهش اعتماد نداره، هیچ امکانات قابل قیاسی با رقبای خارجی خودش نداره، هیچ صرفه عقلانی ای نداره استفاده ازش، مثل تلفن همراه ایرانی و مثل خیلی محصولات ایرانی دیگه، که اگر کسی ازشون حمایت بکنه، امکان نداره بعدن با خودش نگه که عجب حماقتی کردم


چرا؟ چون هیچ حامی ای نداره، هیچ پاسخگوی درستی در هنگام بروز مشکلات وجود نداره، اگر کسی معترض بشه باهاش برخورد میشه، و دلیلش هم اینه که افرادی که در راس قرار داده شدن تا حامی حمایت کننده ها باشن، در حال بستن بار خودشون هستند، و این ایده ها و این پروژه ها و... هم نیاز به توجه و سرمایه‌گذاری و دلسوزی و مشارکت دارند، و وقتی که توسط هیچکدوم از این موارد تغذیه نشن، خروجیشون چیزی میشه که میبینیم، تولید ضایعات ملی و (اجبار به) حمایت از ضایعات بومی، و سرمایه هایی که خرج پهن کردن سفره برای یک سری افراد شده، به جای اینکه خرج بشه در مسیر درستش... و بسیاری از اون افراد هم به هیچ عنوان دوست ندارند که این سفره جمع بشه... و این ماییم که باید پهن نگهش داریم، و اگر این کار رو انجام ندیم  یا بهش اعتراضی بکنیم موجب ناراحتیشون میشیم


خیلی درخواست بی شرمانه ایه، که یک سری نه تنها یک سمت کار رو دست نمیگیرند، بلکه روی سر بقیه هم سوار میشن و اجازه نمیدن که کار پیش بره، با انواع و اقسام کار شکنی ها و دست درازی ها و... و در آخر هم از بقیه می خوان که از این آشغالی که محصول نهاییه استفاده بکنند و اعتراضی هم نکنند


مثل اینه که ظرف غذایی رو پر کنیم از یک غذای لذیذ و خوشمزه، و یک نفر همه اش رو بخوره، و بعد به بقیه بگه که زود باشید ته ظرف رو لیس بزنید، نبینم کسی غذا نخورده باشه، غذای به این خوشمزگی حیفه! 



خلاصه که به عنوان کسی که قصد حمایت داره، تا زمانی که حداقل مسیر خودم برای حمایت، تولید محتوا، کارآفرینی و... هموار نشه، نمیتونم به کسی بگم که چه به عنوان مصرف کننده، چه به عنوان تولید کننده، مرتکب یک همچین حماقتی بشه، و راه رو برای سواری دادن به بقیه، اتلاف انرژی و سرمایه و داشته هاش و به هدر دادن زمانش هموار بکنه


من نوعی زمانی باید انتظار حمایت داشته باشم که خودم هم حامی حامی هام باشم


این سیکل معیوب و این هرم جادویی رو باید از رئوسش درست کرد، از پایین به بالا تقریبن همه چیز درست کار می کنه، از بالا به پایینه که فقط داره آوار میریزه، اون بالا رو باید محکم کرد، شعارها باید برن اونجا



با خانواده ای رفت و آمد داریم که خیلی وقت بود دوست داشتم ازشون بنویسم


پدر و مادر این خانواده در بسیاری از موارد کودک هایی هستند که در یک مرحله از زندگی - یک سری عقاید و رفتارهای کهنه و به بلوغ نرسیده - تعصب و غرور بیش از حد در بعضی موارد و احساسات اشتباه و مخرب موندن و نمیتونن این موضوع رو تغییر بدن چون اصلن قبول ندارند که چنین چیزی هست و در مقابلش گارد می گیرند


پدر خانواده فرزندش رو مسئول برآورده کردن آرزوهای از دست رفته اش میدونه... و دائم بهش خط میده که چه کار انجام بده و چه کار انجام نده


مادر خانواده فرزندش رو مسئول تباه شدن جوانیش و خوشی های زندگیش و همینطور یک موجود بی کفایت و بی مسئولیت که مثل انگل به زندگیش متصل شده میدونه و در یک کلام فرزندش متولد شده تا بدبختش بکنه...


اون فرزند هم واقعن تبدیل شده به یک موجود بی کفایت و بی مسئولیت که در صدد برآورده کردن آرزوهای بر باد رفته ی والدینشه... خودش حتا آرزوی خاصی نداره جز این آرزو... و نکته ی جالب هم اینکه هرگز این آرزوش برآورده نمیشه... چون آرزوهای پدرش بر باد رفتن و نمیتونه برشون گردونه و زندگی مادرش رو هم به باد داده و در اون مورد هم دیگه کاری از دستش ساخته نیست


و این یک حلقه ی معیوب رو ایجاد کرده که دائم قدرتش تقویت میشه فقط... 


و در واقع همشون گم شدن در زندگی و هیچ ایده ای برای اینکه حتا خود واقعیشون رو پیدا بکنند و در کنار هم زندگی جالبی داشته باشند ندارند

و یکدیگر رو مسئول انتخاب های خودشون یا عواقبش و یا جبرانش می دونند


و این داستان و این گمراهیشون باعث شده تا هر عامل ریز و درشتی بیشتر از هم دورشون بکنه... 


داشتم بهشون فکر می کردم... به اینکه هیچکدوم تصمیم درستی نگرفتند در زندگیشون...


از فشار بیش از حد پدر - تا تحقیرها و نادیده گرفتن های مادر و تلقین این حس بی مصرف بودن و انگل بودن به فرزندش - تا تصمیم اون فرزند و تلاش های بی نتیجه اش برای پایان دادن به چیزی که تمام شده و رفته و فقط تصویرش به این صورت در زندگیش ظاهر شده و قادر به درکش نیست


با فرزندشون دوستم و رابطه ی تقریبن خوبی داریم - گاهی که باهاش صحبت می کنم از آینده ی مبهمش میگه - از اینکه دیگه حس خوبی نسبت به چیزی نداره - از تمایلش برای پایان دادن به این زندگی، و تقویت شدن روز افزون این حس - و از اینکه این وضعیتش نه دیده میشه و نه برای کسی اهمیتی داره


به هر حال من فکر می کنم علاوه بر وظیفه ای که فرزندان در قبال والدینشون دارند - والدین اونها هم باید از یک سری مسائل آگاه باشند

یکی از مهم ترین مسائل اینه که کانون خانواده روی مسائل عاطفی و اخلاقی و روابط بین اعضا استواره - و نه مسائل مادی 


و گاهی پدر و مادرها فکر می کنند که با نابود کردن خودشون برای تامین مسائل مادی وظیفشون انجام شده... مثل کسی که فکر می کنه با روزی یازده بار تمرین کردن در یک رشته ی ورزشی قهرمان میشه - و نمیدونه که قهرمان کسیه که برای ورزش نکردن و پرداختن به مسائل غیر ورزشیش هم به همون اندازه که برای ورزش برنامه ریزی کرده برنامه داره - یعنی میدونه که چقدر به تمرین - چقدر به استراحت و چقدر به تغذیه ی جسم و روحش احتیاج داره 


پدری که همیشه سرش شلوغه و یا اعصاب بچه هاش رو به دلیل مشغله کاری یا خستگی ناشی از کار نداره و یا حتا تنش ها و خشم حاصل از جریانات رخ داده در محیط کارش رو فقط با خودش به خونه میاره - مادری که همیشه خسته ی کاره - و هرگز زمان و حوصله ای براش باقی نمیمونه که با افرادی که داره به حساب خودش براشون خودش رو نابود می کنه - حتا صحبت بکنه و خوشحال باشن کنار هم - قسمت مهمی از فلسفه ی بودن خودش رو فراموش کرده و غرق شده در دنیایی که هم حس نابودی رو به خودش منتقل می کنه و هم به اعضای خانوادش - چون به صورت ناخوداگاه متوجه میشه که انگار به چیزی غیر از این احتیاج بوده - و یا اینکه ممکنه که متوجه نشه و همیشه بقیه رو متهم به تباه کردن زندگیش بکنه


متاسفانه چندین مورد رو دیدم که دائمن از فرزند بودنشون احساس گناه می کنند... دائم به این فکر می کنند که تولدشون یک فاجعه بوده...


 زندگی قریب به اتفاقشون هم شده تلاش های بی ثمر برای تغییر چیزی که اگر فکر بکنند متوجه میشن که اصلن کنترلی روش ندارند و در معرضش قرار گرفتند


Phree, [06.04.18 00:38]

فرزندان مرتکب اشتباهات بسیاری میشن ولی نوع نگاه به این اشتباهات و تحلیلشون خیلی مهمه - خیلی ها در نهایت چیزی نمیشن که پدر و مادرشون می خوان - چیزی میشن که پدر و مادرشون هستند - مگر اینکه دیگه برای اثبات خودشون به اونها تلاشی نکنند و زندگیشون رو روی موضوع دیگری متمرکز کنند - که این هم در بسیاری موارد رد میشه و در موارد نادر باهاش مواجه میشیم...

معمولن پدر و مادری که به فرزندشون اجازه تصمیم گیری نمیدن و بهش خط میدن و همیشه به حساب خودشون مراقبش هستند و بهش میدون نمیدن و حتا اجازه نمیدن که اشتباه بکنه و در کنار همه ی اینها هم ازش انتظار دارند - فرزندشون رو نابود می کنند و در نهایت اگر از این بستری که برای آموزش و پرورش ایجاد کردند چیز خارق العاده ای خارج بشه جای تعجب داره و اگر یک همچین انتظاری داشته باشند میشه نتیجه گرفت که تا به حال هرگز به این مسائل به صورت عمیق فکر نکردند و یا اطمینان بیش از حد به خودشون و غرور و تعصب باعث شده که فکر کنند هرگز اشتباه نمی کنند و این موضوع اصلن جای فکر کردن نداره


به شخصه اگر روزی پدر بشم به فرزندم حق انتخاب میدم - برای همسرم فضایی ایجاد می کنم که فرزندم مجبور نشه که محدودیت های اون فضا رو جبران بکنه چون هرگز نمیتونه

زمان کافی رو به پدر بودن - کنار خانواده بودن - با خانواده حال کردن - به خانواده علاقه مند بودن - گردش و مسافرت رفتن و ... اختصاص میدم و برای همسر و فرزندانم احترام قائل میشم و  بهشون استقلال و حق انتخاب میدم و اعتماد و ریسک کردن رو هم تا جایی که بتونم در برنامه زندگی قرار میدم تا بستر مناسبی برای رشد فرزندم ایجاد بشه


تا نه من همیشه مجبور باشم که مراقبش باشم و نه اون از اینکه مراقبتم از حدش بیشتر شده و ممکنه من رو خسته کرده باشه احساس بدی داشته باشه


به هر حال به این رفیقمون گفتم که فردا اگر تونست بیاد تا با هم بریم استخر - شاید تونستم شنا یادش بدم و یک مقدار در زندگیش تاثیر گذاشت !


امشب دو تا سوسک رو نجات دادم و حس جالبی دارم !

یکی دو شب بود ‍کسی خونه نبود - از لوله ی بخاری صدای خش خش میومد - انگار که یه چیزی توشه


به نظر میومد سخت و سفت هم باشه چون صدای کشیده شدن یه چیز سخت رو به درپوش فلزی لوله حس می کردم


خلاصه امروز دوباره همون صدا رو شنیدم و یاد زندانی هایی افتادم که یه جایی گیر افتادن


با خودم گفتم قطعن یه چیزی اونجاست که گیر افتاده و شاید با خدای خودش هم صحبت کرده که نجاتش بده - چون اگر میتونست خارج بشه تا حالا شده بود


ولی از صدایی که ایجاد می کرد حس می کردم که موجود خطرناکی باید باشه !‌ این بود که لوله بخاری رو باز نمی کردم


تا اینکه امروز گفتم خدایا هرچی که توش هست می خوام نجاتش بدم - دیگه خودت هوا رو داشته باش ماری عقربی چیزی نباشه دخلمونو بیاره


رفتمو درپوش رو کندم... لازم به ذکره که دیروزم خواستم ببینم که چیه منتها درپوش رو که کشیدم دیدم خیلی سفته و با خودم گفتم شاید قسمت نیست ولش کن


خلاصه درپوش رو کندم و دیدم دو تا سوسک - از اینایی که پوسته ی سختی دارن -  ولی یه نژاد خاص که تا حالا ندیده بودم - با سر خاکستری و بدن  سیاه اونجا گیر افتادن


یه سوسک دیگه هم اونجا مرده بود و مدت ها بود که از این قضیه می گذشت چون فقط بدنش مونده بود و یه دونه از پاهاش و سرش و بقیه دست و پاهاش نبودن و مثل سنگ شده بود


خلاصه دریچه رو که باز کردم این دو تا سوسک به سرعت به سمت خارج از لوله حرکت کردن و از اون بالا شیرجه زدن روی رختخوابم


انگار که دعاشون مستجاب شده بود... و من حس جالبی داشتم


رفتم یه پلاستیک پیدا کردم و توی مسیر حرکتشون قرار دادم و اینا رفتن توش


و بعد بردم بیرون و یه جایی که گل و بوته و ... بود و به محل زندگیشون منتهی میشد ولشون کردم


لحظه ای که رهاشون کردم یکیشون سریع شروع کرد به دور شدن و یکیشون منو نگاه می کرد... نمیدونم چی تو ذهنش می گذشت ولی حرکت نمی کرد و وقتی که با یه تیکه چوب یکم تکونش دادم هم واکنش زیادی نشون نداد - شاید می خواست یکم با خودش خلوت کنه !


خلاصه که امروز یک کار مفید انجام دادم و اون هم نجات این دو تا سوسک بیچاره از اون سیاهچال بود که به مرگ دردناکی هم ختم میشد


باید فردا به امید خدا برم روی لوله بخاری یه چیزی بذارم که دیگه هیچ سوسکی دچار این وضعیت نشه


در مورد ایمنیش هم مشکلی نیست - از اون لوله بخاری استفاده ای نمیشه - جز اینکه فقط داره تلفات میده