امشب رفتم استخر، بعد از استخر با خودم گفتم برم به یکی از دوستانم که مربی شنا و ناجی هم هست سر بزنم یا نه، چون قرار بود شنبه بره سربازی... خلاصه دو دل بودم و بعد از تمرین خودم هم بود و حسابی خسته شده بودم ولی بالاخره تصمیمو گرفتم که برم به بچه ها، توی یه استخری که تقریبن با ماشین نیم ساعت راه بود تا بهش برسم،سر بزنم
رفتم اونجا و یه مرتبه چند تا از بچه های دبیرستانمون هم بدون هماهنگی اومدن اونجا و کلی از دیدن هم خوشحال شدیم و بعد هم یکی دیگه از بچه ها اومد و خلاصه وقتی استخر تعطیل شد همه موندیم و رفتیم توی آب و بگو و بخند و مسخره بازی و عکس و... که یه مرتبه یکی از بچه های استخر اومد گفت بچه ها بدوید که زلزله اومده...
همه زدیم از آب بیرون و خداحافظی کردیم، و خانم حسین بهش زنگ زد گفت کجایی، بیا من تو خیابونم، ما هم پریدیم توی ماشین و رفتیم سمت خونه ی حسین اینا
مردم همه اومده بودن بیرون و ترافیک و...
وقتی رسیدیم دیدیم خانم حسین توی ماشین نشسته و ترسیده بود، سوار ماشین ما شد و گفتیم بریم یه دوری بزنیم ببینیم چه خبره و یه سری لوازم هم برای سپری کردن شب توی ماشین گیر بیاریم... خیابونا شلوغ شده بودن و مردم اکثرن یا توی ماشینا در حرکت بودن یا یه گوشه ای چادر زده بودن و یا در ماشین هاشون بودن، خیلی ها هم کنار خیابونا ایستاده بودن
ما هم یه سری لوازم تهیه کردیم و برگشتیم سمت خونه ی حسین اینا که دیدیم پدرش و عموهاش و مادربزرگش و خلاصه ایل و تبارشون اونجا جمع شدن...
آدمای شاد و باحالی هستند... همگی به اتفاق رفتیم توی یه فضای باز و در عرض چند دقیقه حاجی، پدر حسین، یه آتیش درست کرد که دمای هوای سیاره رو یکی دو درجه برد بالا... بعدم سیب زمینی ریختن توی آتیش و سیب زمینی برشته خوردیم و بگو و بخند...
خدا رو شکر زلزله به خیر گذشت... منم کلی کار فردا داشتم اما برنامه هام به هم ریختن، ولی در عوض خیلی فان بود... جدای از زلزله، اتفاقای امشب جالب بودند و خدا کنه اگر هم زلزله میاد در همین حد باشه و خسارتی نداشته باشه و فقط باعث بشه که یه عده آدم دور هم جمع بشن و بخندن و خوش باشن...
خوشی چیزیه که این روزا کمتر شاهدش هستیم...
فردا شب یلداست، اما ما که امشب رو بیدار موندیم... الان هم ساعت چهار صبح هست و من چون خیلی خوابم میومد خداحافظی کردم و اومدم...
حسین هم توی ماشین خواب بود و خانمش و عموهاش و مادرش و خواهرش و... داشتن سیب زمینی میخوردن و نون تافتون آتیشی، که من جمعشون رو ترک کردم... حاجی هم که آتیش رو درست کرد و سیب زمینیش رو هم نخورد و خوابید توی ماشین...
به هر حال امیدوارم همه شاد و سلامت باشیم... و هیچ زلزله یا بلای طبیعی یا مصنوعی ای رو در زندگی تجربه نکنیم...
داشتم به وضعیت سیستم آموزشی و همینطور سیستم کلی کشور نگاه می کردم و در ذهنم برگشتم به گذشته و اومدم جلو !
راستش الان که از جلو به قضیه نگاه می کنم میبینم زیاد شبیه به اون چیزی نیست که از عقب به نظر میومد !
مشابه بسیاری از موارد - از عقب ویوی بهتری داشت !!!
خلاصه... به عنوان کسی که در مدارس استعدادهای درخشان درس خوند و سیستم "مدرسه تیزهوشان" رو از نزدیک دید و حس کرد خواستم یک مقدار در مورد ورودی و خروجیش و داستانی که خروجیش باهاش مواجه شده صحبت کنم
زمانی که ما اونجا قبول می شدیم - کل تهران ۲ تا مدرسه ی تیزهوشان داشت... یکی جنوب تهران بود و بچه های جنوب شهر و شهرستان ها و توابع جنوبی تهران بهش راه پیدا می کردند... و یکی هم که اواسط شهر بود و بچه های مرکز شهر و بالای شهر واردش می شدند
اون زمان مثل الان نبود... از کل شهر تهران و شهرستان های اطرافش نزدیک ۱۰۰ نفر در این ۲ مدرسه قبول می شدند! یعنی شاید از هر منطقه ای یک نفر... خیلی ساده میشه فهمید که اون یک نفر قطعن موجود ویژه ای بوده
خوب ما قبول شدیم خدا رو شکر... و با هزار امید و آرزو خودمون رو سپردیم به سیستم آموزشی مدارس تیزهوشان و همه در آرزوهامون خودمون رو دانشمندان آینده ی سیاره ی زمین فرض می کردیم... حالا ببینیم این دانشمندا الان کجان
محمد یکی از بچه ها بود که شیمیش خیلی عالی بود... سال اول راهنمایی که بودیم جدول تناوبی رو حفظ بود و اعداد اتمی و جرمی و ... رو مثل بلبل برات می گفت... محمد دلش می خواست شیمی دان بشه و خودش رو سپرد به اون سیستم به ظاهر مطمئن و منتظر آینده ی درخشانش شد...
محمد الان نرسیده به میدون شوش فلافلی داره - البته خودش میگه سلف سرویس و ادعا می کنه که فقط فلافل نمیزنه - اما مردم به خاطر فلافلاش میشناسنش... بندریشم خوبه... در کل میدونه چطور مواد رو با هم ترکیب کنه... شاید چون شیمیش خوب بود... یه لیسانسی هم گرفته که لیسانس عمرانه البته و خودش هم نمیدونه چرا...
رضا بچه مسعودیه بود... عالی... یادمه سال اول راهنمایی توی کلاس زیست شناسی که معلم پرسید کی میدونه DNA چیه - رضا گفت آقا اجازه - دزوکسی ریبونوکلوئیک اسید ! همه گفتیم ایول این دیگه کیه... بعدم معلم ازش خواست بیاد پای تخته و شکلش رو بکشه و رضا هم خیلی قشنگ با دو تا گچ رنگی شکلش رو کشید ! بچه مخی بود... مخ زیست شناسی... همه می گفتیم احتمالن یکی از محقق های بیولوژی ناسا میشه در آینده
الان هنوزم مسعودیه میشینن... همون نزدیکا مربی بدنسازیه... اهل ورزش نبود اما به هر حال پرورش در اون سیستم آموزشی و بعد ورود به این سیستم زندگی از آدم ممکنه همه چیز بسازه... خودش رو مربی کار کشته ای میدونه اما یه بار که رفتم باشگاهشون تمرین کنم متوجه شدم که حرکتا رو اشتیاه میگه به بچه ها... خدا میدونه تا حالا چند نفر به خاطر راهنمایی هاش دیسک کمر و پارگی رباط پیدا کردن... اما خوب توی تشخیص مکمل و اینکه چه دارویی برای بدن خوبه کارش درسته.. هرکی مکمل خوب می خواد و برنامه غذایی درست میره پیشش... گفتم چطور مربی شدی؟ یادم نیست چی گفت !
داریوش رو نمیدونم در موردش نوشتم یا نه... مخ ریاضی بود... همه اش تو سیستم المپیاد و نمره اول ریاضی و این سوسول بازی ها بود... دانشگاه هم ریاضی خوند و دیگه ارشدش رو نخوند... وقتی پرسیدم چرا گفت هرچی جلو میرم داره بدتر میشه ! خلاصه انگار نتونسته بود اون هدفی که می خواست رو در این سیستم بهش برسه... زن گرفت و الانم روزا توی یه مدرسه راهنمایی ریاضی درس میده - عصرا هم کسی نمیدونه ولی با ماشینش کار می کنه... متاهلی خرج داره به هر حال... توی خط اما حسین کار می کنه فکر می کنم... یا امام حسین یا حسن آباد - دقیق یادم نیست... یادمه تا ۲۲ سالگی گواهینامه نداشت... می گفت به دردم نمی خوره استعداد رانندگیمم خوب نیست
چند تا از بچه ها هم درس خوندن و هنوزم دارن می خونن... رسیدن به دکترا و دارن ادامه میدن... تا ارشد فکر می کردن قراره اتفاق خاصی بیفته بعد از ادامه تحصیلشون... اما الان هدفشون تغییر کرده به عقب انداختن خدمت... فعلن چیز خاص دیگری به ذهنشون نمیرسه... البته بعضی هاشون هم رفتن سر کار منتها فعلن کارشون ربطی به هیچ کدوم از کارهایی که در زندگی انجام دادن نداره - باید دید بعدن مرتبط میشه یا نه
بعضی از بچه ها هم از ایران رفتن و یا دارن اونجا درس می خونن یا کار می کنن... خوب اونا تکلیفشون مشخصه به امید خدا احتمال اینکه به اون هدفی که دارن برسن زیاده...
پوریا هم از ایران - نمیشه گفت رفته - میره و میاد ! پوریا مغز کامپیوتر بود... اون زمان تو کار برنامه نویسی و هک و لینوکس و این چیزا بود... یادمه من زمانی که اون این کارا رو می کرد کامپیوتر نداشتم... و فکر می کردم برای اتصال به اینترنت باید این کارتای اینترنت رو مثل کارت تلفن فرو کنیم یه جای کامپیوتر - که بعد پوریا برام توضیح داد که چجوریه... یه مدت هم بهش گیر داده بودم که بهم یاد بده آیدی یاهو هک کنم که خوب میپیچوند... می گفت می خوام یا یه شرکت مثل گوگل بزنم یا خودم توی گوگل کار کنم... البته من اون زمان دقیقن نمیدونستم گوگل چیه و فکر می کردم یه سایته که توش میشه عکس سگ پیدا کرد... با خودم می گفنم اونجا چیکار داره !
الان پوریا قاچاقچیه... البته قاچاق مواد نه ! قاچاق قطعات کامپیوتری می کنه... یه دفعه هم گرفتنش اما نتونستن ثابت کنن ولش کردن... یه وقتایی میشه سمت ۴ راه ولیعصر و بازاراش پیداش کرد... برای خودمم یه کارت شبکه وایرلس اصلی آورد پولشم نگرفت گفت هدیه... بچه گلیه... گفتم دیگه نمی خوای بری گوگل ؟ گفت دیگه نمیشه... دیگه نپرسیدم چرا
احمدو براتون بگم و برم - احمد فیزیکش خوب بود و فکرش توی ساخت وسایل آزمایشی فیزیک و اهرم ها و ... خیلی خوب کار می کرد... توی آزمایشگاه همیشه پیش احمد مینشستم که کارای منم اون انجام بده چون بلد بود... می گفتم از کجا بلدی می گفت کاری نداره که ! نمیدونم چطور کاری نداشت براش... باهاش ارتباط نداشتم تا اینکه فهمیدم آرایشگاه داره سمت پیروزی... یه روز رفتم پیشش - موهاش ریخته بود... مغازشم کسی نبود داشت سیگار می کشید... گفتم بیا کله ی مارو یه دستی بهش بکش ببینیم چیکار میکنی و چه خبر و اینا... یه قیچی درست کرده بود خیلی جالب بود... پیچ داشت تنظیم می شد - موها رو دقیق و میلیمتری کوتاه می کرد بدون اینکه خودش مجبور باشه با شونه و ... تنظیم کنه... فیزیکم نخونده بود... بیوتکنولوژی خونده بود دانشگاه غیر انتفاعی... چند وقت پیش دیدمش گفت می خوام ارشد شرکت کنم... گفتم ارشد چی؟ گفت هرچی... خسته شدم از آرایشگری... خواستگاری یه دختره هم رفته بود بهش نداده بودن اعصابش خورد بود تو همون نیم ساعت دو سه تا سیگار کشید
یکی دو تا از بچه ها هم روحانی شدن... البته خیلی جسمانی بودن اون زمان بهشون نمی خورد اصلن روحی داشته باشن... اما خوب روحانی شدن و الان که آدم میبینشون خود به خود یاد دعای جوشن میفته از بس خوبه وضعشون...
به هر حال یه سیستمی بود... یه سری دسته گل رو جدا کرد و همه رو ریخت یه جایی... یکم لگدمالشون کرد و بعد تفالشون رو داد به یه سیستم دیگه ای که کارش تلمبار کردن تمام ورودی هاییه که بهش داده میشه...
اینه که الان بچه ها اوضاعشون یه مقدار با اون چیزی که در ده سالگی تصور می کردن فرق داره... یه مقدار خیلی کم البته...
به شخصه یک سری از افراد جامعه رو هرگز نمیتونم ببخشم - و یک قسمتی از اونها مدیران این سیستم آموزشی مدارس خاص - و یک سری از مدیران رده بالای مملکت هستند...
نمیدونم چطوره زندگیشون... اما هرگز نمیتونم ببخشمشون... چون شاید یک عده ی خیلی محدودی نخوان در بهشت به آرزوهاشون برسن... شاید اگر احتمال میدادن که یک عده دوست دارن در همین دنیا هم به بعضی از آرزوهاشون برسن و آرزوی همه چیز به دلشون نمونه و کل زندگیشون با حسرت نگذره بد نبود... گرچه این شاید که میگم احتمالش خیلی کمه ها ! چون نه کسی دلش می خواد در این دنیا به آرزوهاش برسه و همه بال بال میزنن که برن بهشت سریع تر (البته اگه بشه چون اینطور که بوش میاد بهشتم قرار نیست بره کسی با این بار گناه!!!!) و نه کسی از اون افراد هست که این احتمالات رو بده - در حقیقت اون افراد شدن اون افراد و اونجا هستند چون فاقد این قابلیت هستند که احتمال بدن کسی دلش بخواد یکم زندگی کنه اونطوری که می خواد...
خوب زیاد صحبت کردم... بچه هاتون رو نفرستید مدرسه تیزهوشان و دانشگاهای خوب و ... بذارید آروم و بی درد اتفاق بیفته... بدون اینکه انتظار بیجایی در همچین سیستمی از خودشون داشته باشن...
نزدیک به 2 هفته قبل فهمیدم که سحر برادرش رو از دست داده
و بعدش هم که در مسیر برای خاکسپاری رفته بودند تصادف کردند و همسر پسرخاله اش هم که سن کمی هم داشت در اون تصادف به رحمت خدا رفت و بچشون هم به کما رفت و دخترخاله اش هم به طرز وحشتناکی آسیب دید
خوب اینها خیلی وحشتناک هستند و غیر قابل تحمل - اما بعضی وقت ها یک سری اتفاق خیلی بد به صورت سریالی رخ میدن !
امروز سحر به من پیام داد و گفت لپ تاپم رو دزدیدند و باید چه کار کنم
و بعد در توضیح گفت که دیشب که رفته بودند سر مزار دزد به خونشون زده
تمام طلا و جواهرات منزل - تلویزیون و مشتقاتش - لپ تاپش - حتا فلش ها ! هرچه یادگاری از برادرشون بوده و همه و همه رو برده !
این در شرایطی بوده که خونه رو سپرده بودن به یک آدم بی مسئولیت که تازه ساعت 4 صبح یادش اومده که بیاد اونجا - و بعد با خونه ی خالی مواجه شده !
دزد قطعن آشنا بوده و به وضعیت واقف بوده و کمین کرده بوده - خود ما هم زمانی که پدر بزرگم به رحمت خدا رفت - وقتی که رفتیم سر مزارش و برگشتیم دیدیم ماشین داییم به سرقت رفته...
فردی که خونه رو بهش سپرده بودن هم به جای اینکه این اشتباه رو قبول بکنه - گفته که خوبه که خونه نبودم وگرنه با دزد باید روبرو میشدم ! و سوال اینه که اگر از روبرو شدن با دزد می ترسیده چرا این مسئولیت رو قبول کرده ! چون وقتی به یک نفر جایی رو می سپرن - اولین اولویت جلوگیری از دزدیه...
و موردی که خیلی اذیتم می کنه اینه که این مدل دزدها چقدر بی شرف و بی وجدان هستند... در این شرایط - خانواده ای که همینطوری داغدار هستند و در شرایط وحشتناکی قرار دارند...
نمیدونم با کدوم شرف و وجدان حاضر به انجام همچین کاری میشه - و این دزدی قراره چی براش داشته باشه جز لعنت و نفرین و بدبختی و کلی اتفاق بد ...
هیچ لجنی اینقدر کثیف نیست !
سحر می گفت قصد داشتم از لاک خودم بیام بیرون و از امروز شروع کنم به سرگرم کردن خودم با کارهام و لپ تاپم... و خوب الان اینطوری شده ! بعلاوه اینکه تمام یادگاری ها و عکس ها و فیلم ها و ... برادرم رو هم از دست دادم - حتا فلشی که داشتیم ! فلش رو هم برده...
واقعن در چه مملکتی داریم زندگی می کنیم - چه موجودات پست و بی شرفی داریم بینمون... هرچقدر به این موضوع فکر می کنم نمیتونم هضمش کنم ! که یک نفر به این مرحله برسه در زندگی که یک همچین جنایت پستی رو مرتکب بشه...
فکر نمی کنم این آدم دیگه هیچ چیزی برای از دست دادن یا به دست آوردن داشته باشه...
چی بگم... خودم هم اعصاب درست و حسابی نداشتم این موضوع هم خیلی بیشتر اعصابم رو ریخت به هم !
کاش هیچ آدمی به این مرحله از پستی نرسه...
به هر حال امیدوارم همه سلامت باشن و سحر و خانواده اش هم بتونن دزد رو پیدا بکنن و حداقل این مشکلشون حل بشه... به خصوص لپ تاپ
من خودم میدونم که به سرقت رفتن کامپیوتر و از دست دادن اطلاعاتش چقدر میتونه وحشتناک باشه و برای آدم گرون تموم بشه... اصلن ممکنه اون اطلاعات رو نشه روشون قیمت گذاشت و یا هرگز تجدیدشون کرد...
امیدوارم این مشکل حل بشه و دیگه شاهد بد آوردن هیچکس نباشیم...
چند وقته نه حوصله دارم کتاب یا مطلب جدیدی بخونم
نه حوصله دارم چیزی بنویسم
نه حوصله دارم آهنگ گوش بدم
نه حتا باشگاه رفتم
دقیقن این بی حوصلگی و راکد شدن زمانی رخ داده که باید این کارها رو انجام بدم
به یه حس بیهودگی مسخره ای رسیدم
خدا رو شکر بازم... دلیلش هرچه که هست جایی خارج از خودم نباید دنبالش بگردم
به هر حال گفتم در یک موردی چیزی بنویسم و با دیدن یک صحنه این موضوع اومد در ذهنم
تجربه نشون داده وقتی با آدمای آماتور (شاید حتا بشه گفت بی سواد یا فاقد سواد کافی) صحبت می کنیم خیلی دوست دارن بحثای خفن راه بندازن، در مورد خفن ترین مسائل اون حوزه، و بیشتر هم به صورت "راستی در مورد فلان اطلاعات داری؟ (فلان یه چیز خفنه که دیروز بحثش در دنیا مطرح شده) " هست بحثاشون و خیلی اوقات در ادامه میگن "خواستم (یا داشتم) روش کار کنم (می کردم) خواستم نظرتو بدونم"
و در اون حوزه اطلاعاتشون معمولن زیر صفره و فقط برای خفن به نظر رسیدن دائم از این موضوع خفن سویچ می کنن روی اون یکی موضوع خفن که مخاطبشون با خودش بگه"این یارو چقدر خفنه!"
و در خیلی از موارد هم فقط بازی با کلمات و اصطلاحات و... و هیچ نتیجه ای هم معمولن از بحث باهاشون حاصل نمیشه، مثل خوندن سرفصل های یک کتاب خفن میمونه
در مقابل، وقتی با افراد حرفه ای و با تجربه و واقعن خفن صحبت می کنیم، صحبت ها ساده، نتیجه گیری ها عمیق و بسیط، و در نهایت یک بحث مفید رو خواهیم داشت
بدون اینکه لازم باشه بفهمیم اون فرد چقدر خفنه و تا کجا میتونه پیش بره
و برای اشاره به خفن بودنش همین بس که تا هرجا بخواهیم باهاش پیش بریم، بدون پرداختن به هیچ حاشیه ای و بدون مرور موارد غیر ضروری و به صورت متمرکز روی همون موضوع، کاملن پایه است و حتا جایی که ما قادر نیستیم ادامه بدیم هم، ما رو با خودش تا یک مرحله بالاتر از نقطه ی نهاییمون میبره و ارتقامون میده
متاسفانه دورمون پر شده از سر و صدای آدمای "من خیلی خفنم" و سکوت آزار دهنده ی آدمای خفن
مثال هم زیاده که خوب هرکسی در حوزه ی فعالیت ها و علایق خودش میتونه کلی نمونه پیدا بکنه ازشون...
جمله ی جالب همه در برابر قانون برابرند رو همه شنیدیم
ظاهرش قشنگه - اما بذارید در موردش یه مقدار صحبت کنیم
در گروهی بودیم - یکی از دوستان اومد گفت که زمانی که با برنامه ی ایرانسل من کار می کنه تبلیغاتی به قسمت webview برنامه هاش اضافه میشه !
این یعنی این برنامه به صورت خودکار چیزهایی رو تزریق می کنه... یعنی نقض حریم خصوصی !
یکی دیگر از دوستان گفت که زمانی که با اینترنت ایرانسل به برخی سایت ها متصل میشه یا از برخی برنامه ها استفاده می کنه - تبلیغاتی رو میبینه که در اونها اسم و فامیلش هم مشخصه ! یعنی گفته که به فرض آقای فلانی از شما دعوت می کنیم که فلان !
این دیگه خیلی وحشتناک بود... این یعنی شنود ! مصداق بارز استراق سمع !!! وگرنه نباید وقتی که به اینترنت متصل میشیم تمام هویت ما مشخص باشه و اینکه داریم از چی استفاده می کنیم
مفهوم پرایوسی یا همون حریم شخصی متاسفانه خیلی زیر سواله در کشور ما... البته در مورد کشور خودمون صحبت می کنم چون دارم داخلش زندگی می کنم و به بقیه کشورها کاری ندارم
به قول یکی از دوستان این طبیعت انسانه که وقتی که به قدرت برسه به نقض حریم خصوصی رو بیاره با استفاده از قدرتش و قوانین!!!
خوب ... قوانین در حقیقت چه چیزی هستند ؟ به قول یکی دیگه از دوستان هرجا قوانینی وضع میشن در حقیقت یک سری آزادی ها دارن حذف میشن... این آزادی ها میتونن مضر باشن و میتونن حق مسلم ما باشن
در سیستم ما هم که هرچه پیش میریم... قوانین جدیدی که وضع میشن... فقط برای اینکه دورشون بزنیم وضع میشن و هیچ کاربرد دیگری ندارن ! و این یعنی عین بی قانونی !
چرا شنود - استراق سمع - دزدی اطلاعات شخصی و ... خلاف قانون هستند - اما توسط خود مجریانش اجرا میشن ؟
و این توضیح ساده ای از قانونه - بر خلاف اون شعار قشنگ که در ابتدا گفتم... همه در برابر قانون برابر نیستند - یعنی در حقیقت همه در برابر قانون قرار ندارند !
قوانین به عنوان یک حائل وضع میشن تا یک سری رو از یک سری دیگه جدا بکنن... یک سری که باید اجراش بکنن و یک سری که باید رعایتش بکنن و در مقابلش قرار دارن
شاید قوانین رو بشه به عنوان بزرگترین جرم ها در نظر گرفت... و شاید دلیلش همینه که خیلی ها قانون رو دور میزنن تا مجرم نباشن...
و قوانین بعدها به خاطر اینکه اونها نخواستن مجرم باشن مجرم اعلامشون می کنه...
وقتی می پرسیم آیا فلان کار جرمه یا نه - باید بعدش هم بپرسیم که کی داره انجامش میده... چون درست یا نادرست بودن خیلی از مسائل از نظر قانونی - تابعی هست از اینکه کی داره مرتکبشون میشه ! ممکنه قاچاق کوکائین جرم نباشه اما خوردن بستنی عروسکی جرم باشه !
در حوزه ی اینترنت - اینکه شما از ابزاری استفاده کنید که از حریم خصوصی شما محافظت بکنه جرمه و شما نباید این کار رو انجام بدید - چرا ؟ واضحه که چرا !
یک سری بررسی ها انجام دادم و به بعضی مسائل پی بردم که جالب نبود...
اینکه آدم حکم یک کالا رو داشته باشه و محصور بشه به یک سری قوانین اصلن جالب نیست...
در کل وضعیت جالبی نیست ! این حریم شخصی عمومی ترین حریمیه که داریم در حال حاضر... و هرکاری هم که می کنیم تا ازش نگهداری بکنیم نمیشه...
و هرچه که آدم بیشتر روی این قضیه زوم می کنه بیشتر دلش می خواد ناپدید بشه و ارتباطش رو با کل دنیا قطع بکنه ! چون این ارتباط چیزی خیلی بیشتر از اونچه که لازم هست رو داره تبادل می کنه...
+ ساسان بیا حالا که تا اینجا اومدیم بریم در این مسجده یکم گوجه و خیار بخریم
- باشه
+ مسجد میری؟
- !
+ نمیری یعنی؟ هیئتم نمیری؟
- ...!
+ نماز می خونی؟ نمازم حتمن نمیخونی! مسلمونم نیستی؟ اصلن بچه شیعه ای؟
- 😒
دین، اعتقاد، خدااا
یه چیز کاملن شخصیه، تا وقتی که به واسطه اش به کسی آسیب نرسونی، باعث ضرر و زیان نشی (جامعه هم نه، خود طرف، چون کسی که این سوالارو میپرسه معمولن کوچکترین نقشی در بهبود جامعه نداشته و فقط می خواد بدونه تو آفت اجتماعی یا نه و در اون لحظه خودش رو منجی عالم بشریت فرض می کنه ) و در کل تا وقتی که کاری به کسی نداری، به هیچکس، و اگر واضح نیست تکرار می کنم، به "هیچکس" مربوط نیست...
اینکه فرهنگ جامعه ی ما و شعور مردم ما به سمتی رفته که اولن در این موارد به خودشون اجازه میدن که تا جایی که دهنشون کف کنه ازت سوال بپرسن... و دومن بر مبنای این سوالات تو رو قضاوت کنند (عدم پاسخ رو هم منفی در نظر بگیرند)، مشکل از جامعه است.
اگر قصد داریم برای جامعه فرد مفیدی باشیم، از مشکلاتش کم کنیم... با شعور باشیم، با فرهنگ باشیم، و در مورد ارتباط و اعتقاد شخصی یک نفر با چیزی که بهش معتقده سوال نپرسیم
خود خدایی که در نهایت داستان قرار داره این همه از ما در مورد خودش و مشتقاتش که به حق و ناحق بهش وصل شدن سوال نمیپرسه! یعنی بهتر بگم احتیاجی نداره که بپرسه یا حتا بدونه... گرچه میدونه
چیزی که باید انجام بشه چیزیه که بهش احتیاجه، و دردی یا مشکلی رو از کسی حل می کنه... و در موردش هیچ سوالی نمیشه، بهتر بگم، احتیاجی نیست که در این موارد سوال بشه! مگه سوال بی جواب یا مشکلی به غیر از اینکه مخاطب ما مسجد میره هم وجود داره در دنیا که نیازمند بررسی و رسیدگی باشه؟
یاد بگیریم که به هیچ وجه به ما مربوط نیست این چیزها ، و یاد بگیریم که در مواردی که به ما مربوط هست همین قدر احساس مسئولیت داشته باشیم و پیگیر باشیم و سوال کنیم تا بلکه مشکلی رو از همنوعی حل کنیم، غیر همنوع هم به کنار...
مورد آخر هم اینکه، نیم کیلو گوجه رو به جنگ صفین و امام زمان و عاشورا مرتبط نکنیم، هر صحبتی، هر بحثی جایی داره...
سکوت هم به معنی نه نیست، گاهی معنیش در بک گراند این جمله رو اجرا می کنه
"به تو چه"
و در ادامه هم اگر سوالات ادامه پیدا بکنند جملاتی نظیر "چقدر شعور" "چقدر فرهنگ" "گوجتو بخر" به عنوان پاسخ اجرا میشن...
با هم دوست باشیم و اگر ادعای اعتقاد و ایمان داریم، این رو وسیله ای کنیم برای تحکیم ارتباطاتمون، نه تخریبش...
چه سکوت پر سرو صدایی کردم!
به این فکر می کردم که در همین لحظه که این رو مینویسم، در فاصله ی بین چشم هام تا صفحه ی گوشیم چه چیزی جز هوا میتونه وجود داشته باشه؟
با یک مثال شروع کنم، فرض کنید دنیای ما ۲ بعدی بود، همه ی ما مثل آدم هایی که روی صفحه ی کاغذ نقاشی شدن میبودیم... فقط طول و عرض
در این صورت چیزی به نام ارتفاع یا قطر برای ما قابل درک نبود... چون جهان ما ۲ بعدی بود...
فرض می کنیم جهان ما یک صفحه ی کاغذی میبود و ما هم نقاشی های روش بودیم... فیزیکدان های ما در مورد احتمال وجود جهان هایی با ابعاد بالاتر، مثلن ۳ بعد مینوشتند، محاسبات هم امکان وجودشون رو تایید می کرد، اما نمیتونستیم تصورشون کنیم
در همون زمان، ما روی صفحه ای بودیم از صغحات یک دفتر نقاشی... و زیر و روی ما در فاصله ی بسیار کمی صفحات مشابه قرار داشتند، اما ما قادر به دیدن و درک اونها نبودیم... چون فقط ۲ بعد برای ما تعریف شده بود و برای درک اونها باید ۳ بعد رو میفهمیدیم
حالا همین موضوع رو در رابطه با دنیای ۳ بعدی در نظر بگیریم... در حال حاضر ما قادر به درک فضایی هستیم که شامل طول و عرض و ارتفاع باشه، یعنی ۳ بعد...
بیشتر از این برای ما قابل درک نیست... اما ممکنه فضا یا فضاهای بسیار زیادی در ابعاد بالاتر، در همین فاصله ی بین چشم من و شما با این نوشته قرار داشته باشن
ممکنه الان شما در اتاقتون باشید، اما در ابعاد بالاتر شما وسط یک جنگل، یا یک خیابون، یا دریا یا... قرار داشته باشید، اما چون قادر به درک اون ابعاد نیستید، بهتر بگم، نیستیم، متوجهشون نمیشیم...
بعد چهارم یا زمان باعث میشه که محیط اطراف ما تغییر بکنه، یعنی الان اینجا اتاق منه، صد سال پیش بیابون بوده، و صد سال بعد ممکنه چهار راه باشه...
اما اگر به ابعاد بالاتر بریم، بعد زمان میتونه به صورت همزمان و بدون تداخل در یک مکان رخ بده، یعنی الان اینجا هم بیابون باشه، هم اتاقمون، هم چهارراه!
شاید کسانی که از دنیا میرن به ابعاد بالاتر منتقل میشن... شاید همین الان کنار ما هستند... اما ما قادر به درک وجودشون نیستیم، چون قادر به درک ابعادی که وجودشون در اونها تعریف میشه نیستیم...
این میتونه ترسناک یا ناامید کننده هم باشه... چون ممکنه چیزی که میبینیم خیلی ساده تر از چیزی باشه که قراره ببینیم...
معلوم نیست اطراف ما چه خبره... معلوم نیست کجاییم واقعن...
فقط یک فضای خیلی ساده رو داریم میبینیم و حس می کنیم... بدون اینکه از اصل ماجرا بویی برده باشیم
اینطوری میشه کل دنیا رو در یک فضای خیلی جمع و جور جا داد...
ممکنه در همین فاصله ی چشمای شما تا این نوشته، کلی دنیا به وسعت همین جهانی که ما درش قرار داریم قرار داشته باشه، اما در ابعادی که برای ما قابل درک نیستند...
گاهی حس می کنم گم شدم... احساس می کنم نمیدونم کجام، نمیدونم از کجا اومدم و دارم به کجا میرم
و به شدت احساس نادونی بهم دست میده...
انگار به معنای واقعی کلمه هیچی نمیدونم...
یکی رو جدیدن اسمش رو زیاد می شنوم توی فضای مجازی - که بدل یک بازیکن فوتباله و از اینجا بلند شده بره طرف رو رو در رو ببینه و طرف بهش بی محلی کرده و ...
همیشه این حرکت برام فوق العاده مسخره بوده ! اینکه بشیم فیک یه نفر دیگه... بعضی ها به فرض شبیه به یک خواننده ی معروف می خونن و افتخارشون اینه که بگن صداش شبیه به فلانیه
بعضی ها چهرشون و ظاهرشون رو شبیه یک نفر دیگه می کنن و افتخارشون اینه که شبیه فلانی ان
ته تهش که چی ؟ خوب به فرض شما خیلی شبیه فلانی هستی ! حتا تحویلت نمی گیره ! بعد فلانی با اون فلانی بودنش توی دنیا اسم داره - کارای جالبی انجام میده - تویی که فیکشی چی داری جز اینکه فیکشی ؟
من رو یاد این ماکت های گوشی های گرون قیمت میندازه توی ویترین مغازه های گوشی فروشی !
خیلی کار مسخره ایه ! واقعن مسخرست...
آدم هیچی هم نباشه ولی خودش باشه - تا فیک یه نفر دیگه !
خیلی از اعتقادات و عقاید ما و همینطور خیلی از کج روی ها و معضلاتمون هم همینطور شکل گرفتن - چون سعی کردیم فیک چیزی بشیم که نیستیم
خودمون باشیم و به این موضوع افتخار کنیم...
چون فیک اسمش روشه...
گاهی خیلی دوست دارم به خودم کمک بکنم
خیلی دوست دارم هوای خودم رو داشته باشم
به درد خودم بخورم...
شاید دلیل اینکه یکی مثل خودم رو در بقیه جستجو می کنم همینه
و اینکه دوست دارم هواشونو داشته باشم
بهشون کمک بکنم
به دردشون بخورم
اما بعد... به این نتیجه میرسم که من در هیچ کجای داستان بقیه تعریف نشدم!
یک چیزی که خیلی صمیمی و خالصه، اما هیچکس منتظرش نیست
هیچکس به دنبالش نیست
مشکل از منه، اون من که این موضوع رو دوست داره، همون من که هیچ کجا غیر از اینجا نیست...
و اینجا بدجوری گم شده... و دیگه نمیدونم کجا دنبالش بگردم...
احساس می کنم درون خودم دفن شدم...
جامعه ای - یا دنیایی رو در نظر بگیریم که همه افرادش دارای شخصیت هایی هستند که در دنیا و جوامع ما از اونها به عنوان اختلالات شخصیتی یا ناهنجاری یاد میشه
فرضن همه عادت دارند بلند بلند بخندد ... ادا در بیارن... صدای خروس در بیارن وسط یک جلسه و ...
وقتی همه این حالات رو داشته باشند ، نه تنها موضوع دیگه غیر عادی نیست - بلکه اگر کسی اینطور نباشه ناهنجار محسوب میشه... یا احتمالن فردی دارای اختلال شخصیتی قلمداد میشه
به این فکر می کردم که چه معیار دقیقی برای درستی یا نادرستی - برای هنجار یا ناهنجار و در کل برای مواردی که تقریبن اکثرشون صرفن یک قرارداد عمومی هستند و بر اساس اینکه در عموم دیده میشن به عنوان یک استاندارد در اومدن وجود داره ؟
آیا واقعن چیزی که عمومیت داره درسته و آیا واقعن اگر چیزی صرفن به دلیل اینکه عجیب به نظر میاد و عمومیت نداره ناهنجار خطاب بشه - درسته ؟
من در مورد درست یا نادرست بودنش فعلن نظر خاصی ندارم... اما فکر می کنم حداقل عادلانه نیست
هرکسی که به هر نحوی با بقیه تفاوت داره - خیلی در زندگی عذاب می کشه... هیج کس رو نداره معمولن... هیچکس به ارتباط باهاش تمایلی نداره و خودش هم تمایلش رو به ارتباط با بقیه از دست میده
و اون قسمت هایی از شخصیتش که با معیارهای عمومی مطابقت دارند همیشه در عذاب و رنج و سختی به سر میبرند
به فرض کسی که عادت داره صبح زود از خواب بیدار بشه و صدای فلامینگو در بیاره - احتمالن چون اینطوریه - اون قسمت از شخصیتش هم که علاقه داره که عصر با یک نفر صحبت بکنه رو هم باید نادیده بگیره و بیخیالش بشه - چون مردم همه دوست دارند با هم صحبت بکنند - اما تعداد اونهایی که دوست دارند با کسی که صبح زود صدای فلامینگو در میاره هم صحبت بشن خیلی خیلی محدوده - تقریبن به اندازه ی فلامینگوهای روی پشت بوم منازل
خلاصه اینکه خیلی از افراد - یک قسمت اعظمی از زندگی - نیازها - عواطف و احساسات و خیلی چیزهای دیگرشون فدای یک قسمت کوچکی از شخصیتشون میشه...
گرچه ممکنه همون قسمت کوچک - مهم ترین قسمت داستان زندگیشون باشه... و ممکنه باعث بشه که یک دنیا از یکنواختی خارج بشه...
اما حداقل برای خودشون - معمولن چیز خاصی نداره... و اگر با ارزش باشه - زمانی که طول می کشه تا عموم به ارزشش پی ببرند خیلی بیشتر از مدت زمانیه که اون فرد قراره زنده باشه...
در هر صورت - حس می کنم عدالت فقط در موارد عمومی تعریف میشه
در مورد چیزهای خیلی خوب یا خیلی بد - بیشتر نادیده گرفته شدن یا برخورد یا ... صورت می گیره
چون کسی در موردشون درک درستی نداره - و بنابراین کسی نمیتونه عدالت رو در مورد چیزی که نمیدونه چیه اجرا بکنه
چه به صورت قانونی - چه به صورت واکنشی یا ادراکی یا احساسی یا...