بایگانی اسفند ۱۳۹۶ :: Oops

Oops

Oops

درود به شما

با تشکر از اینکه از وبلاگ من بازدید می کنید.

در صورت تمایل میتونید برای ارتباط با من از قسمت نظرات استفاده کنید.

شاد و سلامت و موفق باشید.

بایگانی

۴ مطلب در اسفند ۱۳۹۶ ثبت شده است

به این فکر می کردم که چقدر آدم، برای امروز که روز آخر ساله برنامه چیدن، برای اینکه در روز آخر فلان کار رو انجام بدن، فلان قضیه رو تکمیل بکنن، فلان موضوع رو حل کنن یا... 

یا فردا که عید میشه قرار میذارن که اول سال استارت فلان کار رو بزنن، با فلانی مشکلشون رو حل بکنن، فلان جا برن یا... 


در سال ۳۶۵ روز از همین روزها داریم، که تعداد خیلی زیادیش هدر میره، بدون برنامه، با موکول شدن به فردا، و فردا، و فرداهایی که فکر می کنیم همیشه هستن تا امروز رو هدر بدیم... 

کاش همیشه مثل این روزا برنامه ریزی کنیم، کاش از تک تک لحظات زندگی بهره ببریم

زندگی هم مثل همین روز آخر سال یا روز شروع ساله، درسته که به نظر متفاوت میاد، اما اون هم همین یک باره... 

یک بار وقت داریم تا از زندگی بهره ببریم، لذت ببریم و به سرانجامی برسونیمش، و اگر هدر بره دیگه تکرار نمیشه... 

هدر رفتنش هم با هدر رفتن همین روزهایی که به نظر خاص نیستند و تکراری هستند رخ میده... 

اگر کار تکمیل نشده ای داریم، امروز رو روز آخر سال فرض کنیم

اگر قراره چیزی رو شروع کنیم و یا یک بار برای همیشه انجامش بدیم، امروز رو روز اول سال فرض کنیم

فرصت ها رو نباید از دست داد، و این چیزیه که تغییر سال به من یادآوری می کنه


در آخرین پست سال ۹۶ امیدوارم سال خوبی بوده باشه براتون و سال جدید هم بهترین سالی باشه که تا به حال تجربه کردیم و بهترین استفاده رو ازش ببریم

در پناه خدا

خدا ممکنه بهت یک سری توانایی خاص بده، اما باز هم یک جاهایی دست خدا رو احتیاج داری

و فکر می کنم هرچقدر اون ویژگی های خاصت بیشتر بشه، لازه ی اهداف و انتظاراتت هم گسترده تر میشه، و به اون دست بیشتر احتیاج پیدا می کنی

 

و چقدر جالبه که حضور اون دست رو به صورت کاملن محسوس ببینی... 

 

من که بهش اعتقاد دارم... و شاید به خاطر همین اعتقاده که حسش می کنم... 

 

گرچه توضیح این موضوع بسیار سخته... و به راحتی توسط مخالفینش رد شدنیه... 

 

اما فکر نمی کنم همه چیز رو بشه توضیح مستند داد، و واقعن بعضی چیزها رو فقط میشه حس کرد... به خصوص زمامی که یک سری احتمال خیلی ضعیف و یا حتا نشدنی،  با هم رخ میدن... 

 

مثل اینکه بهت بگن اگر از تهران تا مشهد رو با موتور روی تک چرخ بری و ۵ کیلومتری شاهرود یک پشه بخوره به راهنمای راست موتورت و ۷ کیلومتری مشهد هم یه سنگ ریزه لای چرخ عقب موتورت گیر بکنه، بهت فلان جایزه رو میدیم

 

اگر توانایی این رو که از اینجا تا مشهد روی یک چرخ با موتور بریم رو داشته باشیم، و باقی اتفاق ها دقیقن همونطور که گفته شد رخ بدن،من فکر نمی کنم فقط  یک احتمال ساده بوده باشن، و واقعن یک قدرت ماورایی داشته داستان رو کنترل می کرده... 

 

اینکه دقیقن اون قدرت ماورایی چیه رو نمیدونم، اما وقتی برای من رخ میده، تعریفی جز خدا براش ندارم... چه درون خودم باشه، و چه من رو احاطه کرده باشه... 

 

Thank God

در کشور ما، از یک طرف دخترها و پسرها رو اینقدر از هم دور نگه داشتن، که به شکل موجوداتی عجیب و دست نیافتنی و در کل به صورتی غیر طبیعی به هم نگاه می کنند، و از طرفی دیگر اینقدر شرایط رو برای وصلت و ازدواج سخت کردند که کمتر جوونی قادر به فراهم کردنشه

این دو وقتی با هم ترکیب میشن، معجونی تولید می کنند که اثر ترسناکی داره


این معجون به جوون میگه، هرچقدر که بری جلوتر و سنت بیشتر بشه، تشنه تر میشی و شرایط رسیدن به آب برات سخت تر میشه


و این به صورت یک قانون در میاد... 


مثل فردی که از گرسنگی به خودخوری افتاده، و غذای مورد علاقه اش رو هم گذاشتن جلوش


هرچقدر هم که میگذره غذا رو به فساد میره و دیر میشه... 


قانونی هم مصوب کردن که اگر دست به غذا بزنی بدجوری مجازاتت می کنیم... 


خوب به نظر شما حاصلش چیه؟ 

بذارید مستقیم بگم

میگن که دختر و پسر باید جدا باشن، شرایط ازدواج رو هم به مرزهای غیرممکن نزدیک می کنیم تا ارتباط استانداردی هم نشه برقرار کرد، هرگونه ارتباط دیگه هم در صورت مشاهده مجازات به همراه داره


خوب از اون موجودی که مشمول این قوانین شده چه انتظاری میره جز تبدیل شدن به یک هیولای شکارچی فوق العاده خطرناک، که فقط منتظر یک فرصته تا قوانین رو دور بزنه، طعمه اش رو شکار کنه، به سرعت در حدی که فقط تا مدتی کارش راه بیفته نیازش رو برطرف کنه و رهاش کنه و بره تا احتمال مجازات شدنش رو به حداقل برسونه

گرچه خود ازدواج هم در همچین شرایطی، که فرد از ناچاری و برای خارج نشدن از محدوده ی قانونی و شرعی و زمانی و... ، یک انتخاب نه چندان عقلانی انجام میده، میتونه تبدیل بشه به یک مجازات دیگه... که در اون با فردی همراه میشه که گزینه ی مناسبی نیست... و از خیلی جهات، این خودش یک مجازات سخته... از چاله پریدن توی چاه


این موجود، با وجود این شرایط، تبدیل میشه به جانوری که که دیگه به جنس مخالف، به چشم یک مکمل یا... نگاه نمی کنه، و اون رو فقط یک شکار میبینه... که از هر طریق ممکن باید خودش رو بهش نزدیک بکنه و شکارش کنه


اصلن از لحاظ منطقی از وضعیتی که داریم سر در نمیارم... و فکر می کنم این سیستم برای سیاره ی زمین و انسان ها، با این طبیعت و نیازهاشون طراحی نشده بوده و مربوط به سیارات دیگری بوده، منتها به اشتباه در اینجا مورد استفاده قرار گرفته


سیستمی که میگه نیازهات رو در راه شرعی مرتفع کن، راه شرعی بسته است البته، هیچ راه دیگری هم جلوی پات قرار نمیدیم، چند سال هم بیشتر قرار نیست زندگی کنی

دیگه حالا خود دانی... 

فقط یادت باشه هر راه دیگری رو که بگیری اول مجازاتت می کنیم و بعد به راه راستی که برات تعریف کردیم منحرفت می کنیم...

 


#شما‌هم‌سرت‌پایینه‌و‌فقط‌میگی‌چششششم


قوانینی که داد میزنن و میگن #من‌رو‌دور‌بزن

یه احساس خستگی مزمنی بهم دست داده

احتیاج به یه تغییر حسابی دارم - یه تغییر باحال و جوندار که یه تکون مشتی بهم بده


از ورزش - از کارای روزمره ام - از همه چی - هم از لحاظ بدنی هم روحی احساس خستگی می کنم - خدا رو شکر می کنم بابت شرایطم - اما یه چند وقتیه حس می کنم باید عوض شه بعضی چیزا - دیگه بهم حال نمیده 


حتا موزیک گوش دادن هم دیگه بهم حال نمیده


هر موزیکی - چون اکثر موزیک هایی که گوش میدم بی کلام هستند - یه داستانی در ذهنم ایجاد می کنه... اینقدر این داستان های مختلف اکشن و جنایی و هیجانی و غم انگیز و ... که ذهنم ساخته با کمک موسیقی رو مرور کردم که اونها هم دیگه تکراری شدن


متاسفانه یا خوشبختانه - یک قسمت بزرگی از زندگیم فانتزیه - توی یه دنیای خیالی می گذره... حالت توهمی داره... 

همیشه از پرسه زدن در این دنیا لذت میبرم - اما مدتیه به اینکه درش تنهام فکر می کنم... 


دنیای قشنگیه اما هیچکس واردش نشده... مثل ماتریکس میمونه - هرکس و هرچیزی هم که داخلش هست رو خودم ساختم

و مدتیه بی روح بودن و غیر واقعی بودن این ساخته های ذهنم رو دارم حس می کنم


در کل خستگی چیزیه که مدتیه درگیر شدم باهاش


دوست دارم برم فضا ! برم توی جنگلی جایی - بخوابم و از آسمون کاکائو بباره ! یه برکه ی خنک و امن و عمیقی هم باشه که توش آب تنی کنم ... پرواز کنم... غیب بشم !


نمیدونم در کل... حتا در دنیای واقعی هم خیلی چیزایی که برای بقیه فانتزی و تخلیه رو تجربه کردم... 

احتیاج به یه چیز باحال دارم - حتا معمولی - اما خیلی واقعی و باحس 


خلاصه که درگیرم... اینجا هم اگر کم پست میذارم فقط بذارید روی حساب بی حوصلگیم


به امید خدا اینم درست میشه