بایگانی خرداد ۱۴۰۱ :: Oops

Oops

Oops

درود به شما

با تشکر از اینکه از وبلاگ من بازدید می کنید.

در صورت تمایل میتونید برای ارتباط با من از قسمت نظرات استفاده کنید.

شاد و سلامت و موفق باشید.

بایگانی

۲ مطلب در خرداد ۱۴۰۱ ثبت شده است

کودک و فرشته با هم حرکت میکردند...

حالا پس از مدت ها کودک در فضایی قرار داشت که دیگر تاریک نبود.

 

راه میرفت، دستش در دستان کسی بود و احساس خوبی داشت...

 

کمی که رفتند در دستانش احساس سردی کرد...

گویا آن دستان گرم و مهربان یک مرتبه جای خود را به یک سنگ منجمد داده بودند.

 

کودک نسبت به این موضوع احساس خوبی نداشت، بنابراین فرشته را نگاه کرد تا شاید از جریان سر در بیاورد...

 

فرشته هم برگشت و کودک را نگاه کرد... اما...

 

کودک نمیتوانست چیزی که میدید را درک کند... 

آن چشمان آرام و مهربان جای خود را به چشمانی جهنمی و ترسناک داده بودند...

 

آن دستان گرم و لطیف تبدیل به اجسامی زمخت و سرد شده بودند و حالا گویی این کودک نبود که دستان او را گرفته بود...

بلکه او دستان کودک را گرفته بود و به دنبال خود میکشید...

 

کودک حالا ترسیده بود... حالا بیرون از آن جانور بود... آزاد ولی آسیب پذیر...

 

در لحظه این فکر از ذهنش گذشت که شاید درون آن جانور امن تر بود... تاریک بود... تنها بود... اما امن !

 

اما حالا دستانش در دستان موجودی بود که هرچه بود، فرشته نبود...

 

او گول خورده بود... از دل آن جانور وحشی خارج شده بود و دستانش را به دست فرشته ای داده بود که حالا میدانست رو به جهنم در حال حرکت است...

 

جانور، فقط وحشی بود...

ولی کودک درونش، آن کودک معصوم، حالا که به چشمان فرشته‌ نگاه میکرد، شیطان را میدید که به او لبخند میزد... 

 

آن جانور وحشی با خشم در چشمانش نگاه میکرد.

تمام وجودش پر از درندگی بود و هر لحظه امکان داشت که به او حمله کند.

 

اما او با آرامش در چشمان جانور نگاه میکرد.

او یک فرشته بود.

وقتی به چشمان آن جانور مینگریست، پشت چشمانش را میدید.

جایی که سرشار از تاریکی بود، و کودکی تنها و ناراحت از آن دو روزنه‌ی نور، بیرون را تماشا میکرد.

 

صدا میزد و کمک میخواست اما صدایش را کسی نمیشنید.

جانور نمیگذاشت که صدایش به گوش آنهایی که بیرون بودند برسد.

 

آن کودک معصوم درون این جانور گرفتار شده بود.

هیچکس صدایش را نمیشنید و کسی نمیداشت که درون این جانور، چه چیزی وجود دارد.

 

اما فرشته زمانی که به چشمان این جانور نگاه میکرد، کودک را میدید.

جانور غرش کرد، تهدید به حمله میکرد، خشمش را با تمام وجود ابراز میکرد، اما فرشته به عمق نگاهش و کودکی که درونش بود زل بده بود و با آرامش تماشایش میکرد.

 

کمی که گذشت، فرشته به جانور نزدیک و نزدیک تر شد.

جانور گارد حمله گرفته بود ولی فرشته بی اعتنا بود.

 

نزدیکش شد، دستش را دراز کرد و جانور را لمس کرد.

و بعد حرکتش را به سمت درون جانور ادامه داد. دستش را به درون دل جانور فرو کرد.

دست کودک را گرفت و آهسته او را بیرون کشید.

 

جانور از حال رفت.

کودک فرشته را در آغوش گرفت...

 

فرشته کودک را تماشا میکرد...

معصوم، بی گناه، گمشده و درمانده بود...

 

پس از چند لحظه، فرشته دست کودک را گرفت و با هم رفتند...

 

کودک درون آن جانور، هیچ ربطی به آن نداشت...

اما فقط کار یک فرشته بود که او را ببیند، صدایش را بشنود و از دل آن جانور بیرونش بکشد...