سلام
چند وقته که دیگه مثل چند سال پیش نیستم، و ذهنم آمادگی نوشتن نداره.
دلیلش هم شاید این باشه که ذهن من معمولن شبها متمرکز میشه، و من خیلی وقته که شبها میخوابم
الان اما آخر هفته است و من بیدارم، ساعت حدود ۳ و ۷ دقیقهی صبحه.
و اومدم تا در مورد چیزی که ذهنم رو مشغول کرده بنویسم، گرچه مورد جدیدی نیست
قبلن در مورد اینکه فکر میکنم ممکنه در یک دنیای شبیهسازی شده باشیم و تمام تجربیاتمون در حقیقت یک شبیهسازی باشند صحبت کردم.
خوب اصلن شبیه سازی چیه؟ چی باعث میشه این تعریف رو استفاده بکنیم؟
چی واقعیه؟ و آیا چیز قابل تجربهای وجود داره که بگیم از این واقعیتر نمیشه؟
خوب یه چیزی رو قبل از شروع این نوشته بگم، اونم اینکه مدتیه که درگیر کمردردم، و ورزشم رو هم محدود کردم به حرکات اصلاحی و درمانی و شنا... و فکر میکردم خیلی بهتر شدن تا اینکه امروز عصر که نشسته بودم روی زمین و داشتم با لپ تاپم کار میکردم، کمرم گرفت و از عصر قفل شده و داره اذیت میکنه... و الان هم که میخواستم این متن رو با لپتاپ بنویسم، به خاطر کمردرد منصرف شدم و دارم با گوشی مینویسمش... و امیدوارم این باعث خستگی و بی حوصلگیم نشه و بتونم اونچه که در ذهنم هست رو منتقل بکنم...
خوب... بازی ماریو رو یادتونه؟ بازی که شروع میشد ماریو رو میبردیم جلو تا به باکسهایی میرسیدیم که شامل سکه و قارچ بودند، ماریو قارچ رو میخورد و بزرگ میشد و از روی اون لولهی عمودی سبز رنگ میپریدیم و اون سمت لوله یک قارچ سمی عصبانی داشت حرکت میکرد، و باید میپریدیم روش و از بین میبردیمش...
اگر هم میباختیم دوباره از اول شروع میشد، و تمام اینها به همون شکل اول همونجا بودند. اون قارچ اول که میخوردیم. اون قارچ سمی... و حتا مدل حرکت کردنشون...
کم کم بازیها پیشرفته شدند و دنیای داخل هرکدومشون بزرگتر شد.
این روند ثابت بودن کاراکترهای داخل بازیها و حرکات و رفتارهاشون، حتا تا همین الان هم ادامه داشته. ولی در بعضی موارد با قدرت گرفتن هوش مصنوعی داخل بازی، این موارد خیلی کمتر به چشم میان... تا جایی که شاید اصلن نشه تشخیصشون داد... برای مثال اگر در بازی GTA V در خیابون راه برید، کمتر پیش میاد که صحنههای تکراری ببینید، مگر در نقاط خاصی از بازی که به عمد به شکل ثابتی طراحی شدند.
این روند با شتاب جالبی داره پیش میره و در آیندهای نه چندان دور شاهد بازیهایی خواهیم بود که هوش مصنوعی در اونها به شدت قویه... میتونه فکر بکنه، و تصمیم بگیره...
و اگر به اندازهی کافی پیش بریم، شاید مرز بین واقعیت و بازی برداشته بشه و مردم بتونن بازی در یک محیط به شدت واقعی رو تجربه بکنند...
یکی از مواردی که اینجا مطرح میشه اینه که اگر هوش مصنوعی بازی به قدرت تفکر و احساس دست پیدا بکنه چی میشه؟ آیا میتونیم بگیم زنده است؟ و زمانی که به این مرحله برسیم، آیا صرفن با یک سری کد مواجه هستیم؟
چی باعث میشه که فکر کنیم ما با اون هوش مصنوعی و کاراکتر داخل بازی متفاوت هستیم؟
تا اینجا رو در ذهن داشته باشید، تا یک مورد جدید رو باز بکنم و کم کم با پیوند دادنشون به هدف اصلیم برسم
بعنوان یک هکر ، یکی از مواردی که تقریبن همیشه باهاش سر و کار دارم، مبحثی هست به نام Break کردن...
یعنی چی؟ توضیح فنیش شاید خسته کننده باشه، ولی به طور ساده میشه گفت که یک برنامهنویس میاد و کدی رو مینویسه، به فرض کدی که یک درخواست به دیتابیس ارسال میکنه و دادهای رو میخونه... و یک هکر میاد با بررسی اون کد، و وارد کردن یک ورودی خاص، ساختار کد رو بهم میزنه، و ورودی خودش رو به کمک کد اصلی اجرا میکنه...
یعنی به فرض ورودی اصلی که نام کاربری sasan هست در درخواست به شکل
select * from table where username='sasan'
ارسال میشه، و هکر میاد و با دادن یک ورودی به شکل
' or 1=1 #
ساختار درخواست رو به صورت
select * from table where username='' or 1=1 #'
در میاره و به خاطر وجود اون or و 1=1 بعد از اون که یک عبارت همیشه صحیح هست، و # بعدش و منطق پشتش، این عبارت در صورت آسیب پذیر بودن، منطقی و درست شناخته میشه و به همین صورت اجرا میشه و هکر میتونه اطلاعات مورد نظرش رو از پایگاه داده بیرون بکشه...
تمام اینها که البته سعی کردم خیلی ساده عنوانشون بکنم، تخصصی هستند... اما مفهوم پشتش که break کردن هست، میتونه ملموس تر باشه...
اینکه ساختار یک کد رو بهم بزنیم و ازش خارج بشیم، و کد خودمون رو اجرا بکنیم...
برگردیم سراغ بازی...
نمونهی هک ها رو در بازی ها دیدیم... هکرها از تخصصشون برای برهم زدن ساختار اصلی بازی استفاده میکنند، و کارهای عجیبی انجام میدن...
حالا چی میشه اگر که هوش مصنوعی بازی، یا همون کاراکتر داخل بازی، به حدی هوشمند و دانشمند بشه که بتونه کدی رو بنویسه و در دنیای خودش اجرا بکنه، که روی دنیای خارج از بازی تاثیر بذاره...
مثلن کدی بنویسه که کامپیوتری که بازی روش نصب شده رو تحت تاثیر قرار بده؟ چون اون کامپیوتر داره بازی رو اجرا میکنه، و اگر کد دیگری به صورت غیر مجاز وارد بشه و اجرا بشه، حتا ممکنه روی محیط خارج از سندباکس بازی هم تاثیر بذاره...
فرض کنید که اون کاراکتر باهوش داخل بازی، از داستان دنیایی که درش قرار داره با خبر بشه و تصمیم بگیره به شما در دنیای خودتون پیامی بده. و شما ایمیلتون رو که باز میکنید ببینید از Thomas Angelo یک ایمیل دارید که میگه من دیگه نمیخوام عضو مافیا باشم.
این میتونه ترسناک، جالب و هیجان انگیز باشه...
حالا بریم یک مقدار بالاتر، که در ابعاد بالاتر، بالاتر میشه عقبتر... یعنی اونجایی که گفتم تعریف واقعیت چیه...
از کجا معلوم که ما یک هوش مصنوعی نیستیم... و دنیامون به نظر به شدت بزرگ و رازآلود نمیاد؟
اگر اینطور باشه، چطور میشه فهمید که کد این دنیای پیچیده رو چطور نوشتن؟
و این زندگی که بهش عادت کردیم، واقعن همونطوری هست که احساسش میکنیم؟
آیا واقعن اگر از ارتفاع بلند بپریم پایین، میمیریم؟ یا ممکنه مثل Matrix بیفتیم روی آسفالت، و کش بیاد و هیچیمون نشه؟ شاید بگید خوب هرکس پریده مرده... ولی شاید اونا واقعی نبودن... شاید برای ما طور دیگری رخ بده و ما کاراکتر اصلی بازی باشیم و تمام اینها حقه باشن تا بازی طبیعی به نظر بیاد؟
و آیا کسی میتونه کد بازی رو هک بکنه و از ساختار بازی Break Out بکنه و کد خودش رو اجرا بکنه؟
و اگر تمام اینها واقعیت داشته باشه، ممکنه دنیایی که دنیای ما درش قرار داره هم شبیه سازی باشه؟ و هک کردنش مثل هک کردن host یک host باشه که ماشین مجازی ما درش اجرا شده؟
اگر بله... این بازی تا کجا ادامه داره؟
اگر تا این مرحله از بازی رو با من پیش اومدید، میخوام بهتون بگم که اینجا انتهای بازیه
و بعنوان Break Out و ورود به دنیای خارج از دنیای خودم، باید بگم که
آخخخخ، کمرم... به دنیای معمولی خوش اومدید...
تا ورود بعد
خدا نگهدار...
سلام
نمیدونم امشب حس نوشتن دارم یا نه اما این رو خیلی وقته که دوست دارم بنویسم ! یه طرح کلی از چیزی که توی ذهنمه و از حسی که در قلبمه دارم... اما نمیدونم میتونم بیانش کنم یا نه...
اسم این نوشته هست کوه... برعکس خیلی از نوشته هام، این بار تنها چیزی که ازش مطمئن بودم و قبل از نوشتن بهش فکر کرده بودم همین اسمش بود... چون حسی که دارم رو شاید فقط به کمک این کلمه میتونم تصویر کنم...
راستی این رو هم بگم که دیسکوگرافی (فول آلبوم) دو تا جادوگر رو همین الان دانلود کردم... یکیشون رو که میشناسید... BVDUB ! که خوب اون آلبومش که در وبلاگ قرار دادم کاری باهام کرده که شاید هیچ اثری نتونسته چنین تاثیری روی مغز من داشته باشه... و الان هم دارم به یکی دیگه از آهنگ هاش که به صورت تصادفی بازش کردم گوش میدم... فوق العادست
اون یکی هنرمند هم اسمش هست 36 - بخونید ThreeSix - اون هم عالیه و سبک مشابه BVDUB رو داره... حیف که خیلی حجیمه وگرنه قرارشون میدادم اینجا... از DISCOGS.VMUSIC میتونید دانلودشون کنید...
بگذریم
اتفاق هایی در زندگی انسان هستند، که تاثیرشون خیلی زیاده... شاید حتا خیلی بیشتر از اونچه که اولش به نظر میان...
در زندگی من هم این اتفاق ها رخ دادند... حالا چرا به کوه تشبیهش کردم ؟ خوب توضیح ساده اش اینه که کوه بزرگه...
ولی یه توضیح تکمیلی هم داره...
دماوند رو تصور کنید... زمانی که پای قله اش ایستادید... خیلی بزرگ و عظیمه... فرض کنید میخواید ازش دور بشید تا نتونید ببینیدش... ولی خیلی بزرگه و به این سادگیا نمیشه ندیدش !
چیکار میکنید؟ اون اطراف یه شهری - شهرکی چیزی پیدا میکنید... میرید توی کوچه پس کوچه هاش... ساختمونا و دیوارا باعث میشن نتونید دیگه کوه رو ببینید... به نظر میاد کوه بین اونها گم شده... ولی اینطور نیست... هنوز جایی در ناخودآگاه ذهنتون میدونید که این ساختمونای جمع و جور در مقابل بزرگی اون کوه هیچی نیستن !
تا وقتی که اونجا هستید ممکنه باعث بشن کوه دیده نشه... اما زمانی که تصمیم میگیرید از اون شهر یا شهرک خارج بشید... یکم که دور بشید باز دوباره میتونید کوه رو ببینید !
یکی از نکات جالبی که در مورد کوه وجود داره هم اینه که، هرچی ازش دورتر میشید بهتر دیده میشه !
دور که میشید کم کم دیگه اون شهر یا شهرک هم دیده نمیشه، اما کوه با یه نمای جدید هنوز جلوی چشمتونه...
هرجا به شهری - آیادی ای جایی میرسید، ممکنه یه مدت کوتاه تا زمانی که اونجا هستید، دیدتون محدود بشه به دیوار و بناهای اون منطقه و نتونید کوه رو ببینید، ولی اونجا رو که ترک کنید، باز هم چیزی که دیده میشه کوهه...
و موضوع اینه که اگر بخواهید دیگه کوه رو نبینید، باید خیلی پیش برید... خیلی زیاد... و ساده تر بگم... باید خیلی بگذره !
شاید یه آدم عادی هیچوقت نتونه اینقدر بره که دیگه کوه دیده نشه... در نهایت همیشه جایی در افق دیدش قرار داره... مهم نیست کوچیک یا بزرگ... مهم اینه که دیده میشه...
این آهنگی که داره پخش میشه اسمش هست Flightless Flowers... چقدر زیباست... حسم رو تقویت کرد...
خوب برگردیم به اول نوشته... من کوه رو تشبیه کردم به یه اتفاق... و گفتم ممکنه توی زندگی همه از این کوه ها وجود داشته باشه...
اتفاقایی که هرچقدر هم ازشون بگذره، نمیشه نادیدشون گرفت... همیشه دیده میشن... ممکنه شکل دیده شدنشون تفاوت پیدا بکنه با گذشت زمان... اما دیده میشن... ممکنه یه مدت سرمون گرم بشه با چیزایی که حواسمون رو پرت میکنن... اما در نهایت بازم اون اتفاق ها و تاثیرشون هستند که برنده میشن و تاثیر خودشون رو به اشکال مختلف و در شرایط مختلف نشون میدن...
و باید خیلی بگذره... خیلی پیش بریم... تا دیگه هیچ اثری ازشون باقی نمونه...
و شاید یه آدم هرگز نتونه اونقدر پیش بره که دیگه کوه دیده نشه...
کوهی از آرامش و خوشبختی رو براتون آرزو میکنم...
در پناه خدا...
درود
سال جدید رو با چند ساعت تاخیر تبریک عرض میکنم
امیدارم سالی سرشار از سلامتی و شادی و آرامش و موفقیت باشه برای همگی
و در پناه خدا به تمام آرزوها و اهدافمون برسیم
التماس دعا
این روزا ذهنم درگیری های خاصی داره و خیلی مشغوله
و در این حین نیز اتفاقات عجیبی داره براش میفته
دیشب با یکی از دوستام تا صبح مشغول صحبت بودیم... اینقدری که کم کم همینجوری در حال صحبت خوابمون برد
و من وقتی که داشت خوابم میرد متوجه شدم که دارم کاری رو انجام میدم که از چند ساعت پیش شروع شده بود
یه چیزی مثل بکاپ گرفتن از یه سامانه یا دانلود یک سری اطلاعات حجیم
و زمانی که صحبتم با دوستم تمام شد و ذهنم یک مقدار متمرکز تر و حجم پروسه هاش کم شد، متوجه اون یکی کاری که داشت انجام میداد شدم و وقتی که ذهنم رو در حال انجامش دیدم احساس میکردم چند ساعته که دارم انجامش میدم و تمام مراحلش رو هم به خاطر میاوردم
اما چون مشغول حرف زدن با دوستم بودم، این پروسه به بک گراند ذهنم منتقل شده بود... اما در واقع ذهنم اونجا هم بود
خیلی عجیبه این حالتا !
و در عیم حال هم جالب...
یک چنین مواردی در مغز انسان های شیزوفرنی هم رخ میده... تفاوتش این هست که اونها دیگه به صورت موازی پردازش نمی کنند این اطلاعات رو
و دقیقن دنیای واقعی تر با باقی دنیاهایی که بیشتر ساخته ذهنشون به نظر میان تداخل پیدا میکنند...
خوشبختانه فعلن این موارد با هم تداخل محسوسی ندارند
همین...
راستی...
امروز میشه ۲ سال !
انتهای اون چاه...
شکسته بود... درد داشت...
از شدت درد به خودش میپیچید و گاهی آرزوی مرگ میکرد...
سقوط دردناکی بود...
امیدش، تلاشش، احساس ناب و بی نظیر خروج از اون چاه تاریک...
همه و همه، بعد از سقوطش به انتهای چاه روش خراب شدند...
دردش حالا فقط درد تنهایی، ته اون چاه نبود...
حالا خرد و خمیر هم شده بود و وقتی به اون طناب پوسیده فکر میکرد، تمام وجودش رو درد فرا میگرفت...
ناگهان صدایی شنید... صدای عبور یک نفر از اون برزخ بی روح...
این بار حتا فکر نکرد... فریاد کشید... طوری با ناله فریاد میکشید که انگار با تمام وجودش از وضعیتی که درش قرار داشت بیزار بود...
باید میرفت بیرون...
درست شنیده بود... رهگذری که در حال عبور بود، به کنارهی دهانهی چاه اومد، و گفت: "چه بلایی سرت اومده؟ اون پایین چکار میکنی؟!"
براش داستان رو توضیح داد... رهگذر خیلی ناراحت شد...
گفت نگران نباش... هرطور شده میارمت بیرون...
و همینطور که به ظلم زمونه بد و بیراه میگفت، یک طناب محکم براش فرستاد پایین...
اون هم بی معطلی سر طناب رو گرفت...
اما تمام بدنش درد میکرد... نمیدونست چطور باید بره بالا، و فقط فکر پایان دادن به این وضعیت برزخی بود که بهش انرژی میداد...
یک مقدار که رفت بالا، احساس کرد دستش تیر میکشه...
به طناب نگاه کرد... پر از خارهای تیز بود...
دستش زخمی شد !
به رهگذر گفت: "این چجور طنابیه... این که سیم خارداره... من چطور بقیهاش رو بیام بالا؟!"
رهگذر گفت: "راستش تا الان هم خیلی طولش دادی... زودتر بیا بیرون..."
گفت: "من خیلی درد دارم... خیلی سختمه... حداقل یکم فرصت بده... این طنابت هم که همش خاره..."
رهگذر گفت: "همینو داشتم... حالا میتونی بیای بیرون یا یه فکر دیگه بکنم؟... "
گفت:" منظورت چیه؟ چه فکری؟ طناب دیگهای داری؟"
رهگذر گفت:" نه... فقط خسته شدم... میشه زودتر بیای بالا؟ "
خیلی ناراحت بود... نه دیگه توان تحمل سقوط داشت...
نه میتونست با اون سرعت و در اون شرایط و با اون طناب بره بالا...
دیگه کم کم صدای رهگذر درومد... "دیگه نمیتونم نگهش دارم... اگر ولش کردم منو ببخش"
در اون شرایط این صدا خودش منبع تولید درد بود...
پایین رو نگاه کرد... عمق زیاد بود...
بالا رو نگاه کرد... فاصله زیاد بود...
دستاش رو نگاه کرد...
زخم...
تصمیمش رو گرفت... یک بار برای همیشه...
به رهگذز گفت: "ممنونم بابت تلاشت... اما فرشتهی نجات من، تو نیستی... "
و بدون اینکه منتظر جواب بشه، طناب رو رها کرد...
اما این بار...
پایین نرفت...
رشد کرد... پرواز کرد... با تمام دردی که داشت...
یادش اومد که بال داشت برای پرواز...
به خاطر آورد که چطور کارش ختم شده بود به انتهای اون چاه...
بال زد... درد داشت اما بال زد...
بالا رفت... رفت و رفت...
تا جایی که دیگه دردی نبود...
چاهی نبود... رهگذری نبود... طناب پوسیده یا پر از خاری نبود...
آزادی... رها کرد خودش رو...
فقط خودش بود و خدا و بی کرانگی...
پرواز رو در آغوش گرفت...
بدرود گفت به اون پرندهی مردنی...
و حالا
فرشتهی نجات... برگشته بود سر جاش...
جمعه ۲۸ آذر ۹۹
۴:۳۳ بامداد
مدتها بود که اینجا چیزی ننوشته بودم...
سال ۹۷ مصادف شد با آخرین فعالیتهای جدی من در این وبلاگ
این فرزند تنهای من، که از افکار من زاده شد، الان حدود ۸ سالشه
در این دو سال و اندی، پر تلاطم ترین روزهای زندگیم رو سپری کردم
اتفاقها، رویدادها و حوادثی که کم کم شروع شدند، شتاب گرفتند، و مثل تاثیر شتاب هواپیمای جنگنده به روی خلبانش، من رو مدهوش و از خود بیخود کردند...
حالم رو نمیفهمیدم...
روح من، جایی خارج از این جسم که من رو با خودش به این سو و اون سو میبرد و تعقیب میکرد و میدوید و میجنگید و میترسید، ایجکت کرده بود...
منِ سرگردان، از خودم دور شدم... از روحی که جاذبه داشت... قدرتمند بود...
من گم شدم...
همه جا سرد و تاریک شده بود و من، هراسان، بی هدف، به دنبال یک گم شده میگشتم
من فراموش کرده بودم...
حتا نمیدونستم گمشده چیه... کیه...
از غریبهها سراغ گم شدهام رو گرفتم... کسی نشانی نداشت...
وحشی شده بودم... یاغی... زامبی...
سیلی خوردم... کتک خوردم... زخم خوردم...
و به شبهایی رسیدم که مرگ رو در یک قدمی خودم احساس میکردم... یک جسم بی روح که هنوز جان داشت...
بی هویت شده بودم... گرمایی نداشتم، یخ زده بودم... قدرتی نداشتم، ضعیف شده بودم...و هیچ جاذبه ای نداشتم...
نقش بر زمین شدم...
تنها...تاریک... سرد...
خدا رو صدا میزدم... و خوابم برد...
یک حس خوشایند، کم کم به سراغم اومد... به من نزدیک شد...
احساس میکردم که شاید این مرگه...
چیزی رو در خواب احساس میکردم...
یک احساس آشنا... یک یار قدیمی...
دستهاش رو روی صورت من گذاشت...
چقدر گرم بود... چقدر نزدیک بود...
بدنم کم کم داشت گرم میشد...
"چشمهای من باز شدند..."
گمشدهی من... من رو در آغوش گرفته بود...
قوی... مهربان... پر از آرامش... بی نیاز...
همونطوربود که در ناخودآگاهم... در عمق کندوکاوهای من ثبت شده بود...
این روح سرگردان... که دو سال و اندی، مجبور شد به کناری بره و ناپیدا بشه...
و تبدیل شده بود به گمشدهای که میان آدمها دنبالش میگشتم... بعضیها رو باهاش اشتباه گرفتم... و در سرمای وجودشون دفن و گم و گور شدم...
بعد از توقفم... بعد از اینکه خودم موندم و خودم... و خدا رو صدا زدم...
به سراغم اومد... برگشت... من رو در آغوش گرفت... تمام وجودم رو از خودش پر کرد...
گرم بود... بعد از اون سرمای عجیب... حالا داشتم میپختم... حالا وقت پخته شدن بود... و چه لذتی داشت...
من خودم رو گم کرده بودم... و به دنبالش میگشتم...
ساسان... ساسانی که قدرتمند بود... آرام بود... جاذبه داشت... نافذ بود...
من گمش کرده بودم... شتاب زیادی گرفتم، و این بر خلاف طبیعت و ذات آرامم بود...
ننتیجه هم چیزی جز یک تکه گوشت بی ارزش، و یک مردهی متحرک که برای زنده موندن و اثبات وجود خودش حقیر هم شد، نبود...
تنهایی در سرما و تاریکی و دور افتادگی، چیزی بود که باید تجربه میکردم...
تا دوباره به خودم برسم... به همون آدمی که کم بود...
به چیزی که گمش کرده بودم...
حالا قدرش رو میدونم...
دوباره دارم قوی میشم... آرام... نافذ... جاذب...
گاهی با خودم میگم، که ای کاش در این مسیر، در مواجهه با غریبهها، همون روح و شخصیتی با من همراه میبود، که همیشه داشتمش... کاش خودم میبودم... کاش گم نمیشدم...
اما دلیل قرار گرفتنم در این مسیر، گمشدهام بود... و اگر ساسان خودش رو گم نمیکرد، مسیر هم این نمیبود...
خدای بزرگم رو شکر، صدای من رو شنیده و میشنوه...
بعد از مدتها، احساس آرامشی رو تجربه میکنم که نداشتمش...
تقریبن تمام اون سرما، زخمها، اون حقارت... همهاش رو فراموش کردم...
از کسی ناراحت نیستم... دوباره قلبم بزرگ شده... چون تمام این اتفاقات، و این مسیر، لازم بودند تا بفهمم، گمشدهی من جایی خارج از وجودم نبود...
بفهمم من نصفه نبودم که به دنبال نیمهی دیگر خودم بگردم...
بفهمم غول چراغ جادوی من، تمام این مدت توی آینه بود...
من حالا بزرگ شدم... حالا برگشتم به خودم... بی نیاز... قوی... نزدیکتر به خدایی که هرگز تنهام نذاشت... و پختهتر از اون گوشت منجمد و بی روح...
خدایا شکرت...
شکرت به خاطر اینکه دستم رو گرفتی... و معجزه کردی...
من از تو ام خدا... معجزهی من رو جایی بیرون از من قرار ندادی...
تو درون منی...
من معجزهی توام برای خودم...
(روح) بازگشته
۵:۲۱ بامداد
دژاوو... به فارسی به معنی آشنا پنداری هست... زمانی که چیزی رو میبینیم، و احساس میکنیم که "قبلن" دیدیمش... توضیح دانشمندا در این مورد این هست که به علت اختلالی که در عملکرد حافظه پیش میاد رخ میده، و این اختلال گاهی باعث میشه که فرد با دیدن یک صحنه یا قرار گرفتن در یک محیط، خاطره ای در ذهنش تداعی بشه که توان به خاطر آوردنش رو نداره، اما احساس میکنه که قبلن اون رو دیده... یا عده ای بر این باورند که به علت اختلال در پردازش و انتقال اطلاعات ورودی، در حافظه ی بلند مدت و کوتاه مدت، فرد چیزی رو که الان دیده رو به شکل چیزی احساس میکنه که مدتها قبل دیده... اما ایدهای هم هست در این مورد که ایدهی جالبیه... اینکه ممکنه یک اتفاق واقعن در حال به یاد آورده شدن باشه... اما این بار، از آینده! تا بحال به یادآوری یک خاطره، که هنوز حتا رخ نداده در زندگی فیزیکی، فکر کردید؟ چیزی که تعریف میکنم یک مثال هست... یک خاطره، که حتا زمانی که برای اولین بار رخ داد هم خاطره بود... یادم میاد توی یک رستوران بودیم... من طبق معمول غذام رو خورده بودم... چون سرعت غذا خوردنم بالاست... و اون آروم آروم داشت غذاش رو میخورد... و من هم با تمام وجود مشغول تماشاش بودم... این زیباترین تصویری بود که در زندگیم میدیدم... هر چند لحظه یک بار نگاهی به من میکرد و میخندید... و من هم بهش لبخند میزدم... چیزی که در حال تعریفش هستم... اون خاطره که اونجا به یاد من اومد... از همین الان، که در حال نوشتنش هستم، یادآوری شد... اون احساس چیزی بود که از این لحظه به من منتقل میشد... از زمانی که اون لحظه رو مینویسم، در حالی که به یک خاطره تبدیل شده... همینطور که بهش لبخند میزدم، ناگهان یک حس بسیار بد بهم دست داد... انگار که در حال تماشای بهترین خاطرهی زندگیم هستم... خاطرهای که مدتهاست تمام شده... سعی میکردم این حس رو درون خودم خفه بکنم اما قدرتش خیلی زیاد بود... ناگهان فشار غیر قابل وصفی رو تجربه کردم... خیلی واقعی بود... اصلن شبیه به یک خیال نبود... سرش پایین بود و با لبخند قشنگش داشت با غذاش بازی میکرد، و من همینطور تماشاش میکردم، که یک مرتبه سرش رو بالا آورد، نگاهی به من کرد... و لبخندش محو شد... من هنوز لبخندم روی لبم بود... اما با حرفی که زد متوجه شدم که اتفاق دیگری هم افتاده... "ساسان! گریه؟ عزیز دلم چی شد؟" این حرف رو هنوز با حالت بیانش به خاطر دارم... و به خودم اومدم... و دیدم که روی گونههام خیسه! و موضوع این بود که نمیتونستم توضیح بدم که چه اتفاقی برام افتاده... شروع کرد به گریه کردن و اوضاع خیلی بد شد... و من از اون حالت خارج شدم و سعی کردم براش توضیح بدم که به خاطر خستگی، چشمهام اینطور شدن... چون در اون لحظه توضیحی نداشتم براش... طفلک... غذاش رو دیگه نتونست بخوره... گفت بریم... رفتیم و دستش رو محکم گرفته بودم... و بهش گفتم... یعنی اگه واقعی بوده باشه چی؟ گفت چی؟ گفتم اینکه یه روزی نباشی... دستم رو محکم فشار داد و گفت ساسان! من همیشه باهاتم... حتا توی اون دنیا... الان ،قسمتی از اون همیشهای هست، که قولش رو بهم داد... و سر قولش هم موند... خودش رفت... اما حتا یک روز هم فکرش از من جدا نشد... تبدیل شد به شیرین ترین و دلچسب ترین و تلخ ترین و دردناک ترین خاطره ی زندگیم... تمام حس این روزهام، تمام شخصیتم، رفتارم... و هرچیزی که بهش تبدیل شدم رو مدیونم بهش... به موندنش... به اینکه هرگز رهام نکرد... حتا بعد از اینکه رهام کرد، طوری که انگار هرگز وجود نداشتم... مطمئنم فراموشم کرده و روحشم خبر نداره که در طول روز، چند بار بهش فکر میکنم... چه در خواب، چه بیداری... من به دژاوو اعتقاد دارم... فقط باید روحمون، اینقدر تحت تاثیر یک موضوع باشه، که از چارچوب مکانی و زمانی خودش خارج بشه، و درک بین گذشته و حال و آینده، به صورت دیگری در بیاد... من قبل از اینکه بره، دیدم که رفت... و دیدم که دارم به صورتش نگاه میکنم، در حالی که اشک توی چشمهای قشنگش بود و میگفت من موندنیام... من میدونستم که موندنیه... حتا اگر بره... تا بحال دژاوو رو تجربه کردید؟...
خیلی وقته که دیگه شبها نمیتونم بیدار بمونم... به خاطر شرایطم... اما از زمانی که خودم رو شناختم، با شب خیلی دوست شدم... انگار که مثل تکههای پازل همدیگه رو کامل میکنیم... شاید بدنم در روز بهتر کار بکنه، اما ذهنم شبها در بهترین حالت خودش قرار داره... قوی، خلاق، هوشیار و مجهز به تخیل... و شاید این قدرت تخیل بوده که من رو نجات داده... قدرتی که باعث شده دنیایی رو در ذهنم خلق بکنم و اون نیمهی بد خودم رو متصل کنم بهش... من اون قسمت بد خودم رو خفه نمیکنم، نمیکشمش... چون اگر باهاش درگیر بشم، اون برنده میشه... فقط سعی میکنم گولش بزنم... تا به دنیای واقعی کاری نداشته باشه، و در یک فضای فانتزی، هرجوری که دوست داره باشه و
عمل بکنه... منم سعی میکنم که طوری براش فضاسازی بکنم که ارضا بشه...
من خودم میدونم که چقدر میتونه قوی و خطرناک باشه... و اگر روی زمین توی دنیای واقعی قدم بزنه، ممکنه اصلن نتیجهی خوبی نداشته باشه... راستش توی بعضی از فصلهای زندگیم... به جایی رسیدم که احساس کردم شخصیت خوبم اصلن به درد این دنیا نمیخوره... فوق العاده آسیب پذیره و ازش سو استفاده میشه... و در مقابل، من این هیولا رو هم درون خودم داشتم، که خیلی دوست داشت از ضعیف شدن و نا امید شدن اون قسمت خوب وجودم استفاده بکنه و خودی نشون بده... من رو متقاعد بکنه که باید رهاش بکنم، اجازه بدم با بقیه اونطوری رفتار بکنه که اعتقاد داره حقشونه... اگر من رو اذیت کردند زندگیشون رو ویران بکنه... اگر از خوبیم سو استفاده کردند، پشیمونشون بکنه... و در کل، من رو تبدیل به کسی بکنه که این دنیا میخواد...
و زمانی که شبها باهاش تنها میشم، شروع میکنه به صحبت کردن با من... خیلی از اتفاقهای بد زندگیم رو بهم یادآوری میکنه... و بعد هم طرحهای پیشنهادیش رو ارائه میده... و من فقط براش فضاسازی میکنم، و در اون فضا همشون رو عملی میکنه و نتیجه رو نشونم میده... و دائم در حال کلنجار رفتن با منه تا بیارمش به دنیای واقعی... و شاید گفتنی نباشه اما من برای اینکه نذارم این موجود عجیب، با واقعیتها و واقعیهای زندگیم روبرو بشه، بهای سنگینی پرداخت کردم... بعضی زخمهایی که بهم زده شده هنوز خوب نشدند... و این قسمت بد هم دردش رو حس میکنه و از درون من رو میخوره که راه به بیرون باز کنه و بره برای تسویه با هرکسی که زخمارو زده...
بارها سناریوش رو برام مرور کرده... حتا گاهی فکر میکنه و نقشههاش رو بی نقص و بی نقص تر میکنه... اما هرگز نتونستم بهش اجازه بدم که نقشههاش رو عملی کنه... چون هر زخمی که از دیگران خوردم رو، وقتی که نگاه میکنم، و خوب بررسی میکنم، به تیغی میرسم که خودم دادم دستشون... به نظرم کسی نمیتونه دیگران رو به خاطر حماقتهای خودش محکوم بکنه... حتا اگر طبیعتش بخواد که این کار رو انجام بده... حتا اگر درد بعضی از زخمهاش بارها تا مرگ برده باشش... باید راهی پیدا کرد برای آروم کردن اون هیولای درون... با تصویرسازی ذهنی، با گول زدنش، با نوشتن، با مناجات... باید زخمها رو خوب کرد... بدون اینکه مشابهش رو جایی ایجاد کرد... نباید حیوان بود...
در نهایت ازم خواست که برای لحظاتی رهاش کنم... گفت ماسک میزنم... فقط بذار منم چند لحظه توی دنیای واقعی باشم... گفتم باشه... ازش عکس گرفتم... همونجوری که بود... بهم گفت به نظرت، این ماسک داره چهرهی ما رو مخفی میکنه، یا داره چهرهی واقعیمونو نشون میده؟ به نظرت تو واقعی تری یا من؟ خیلی این حرفش من رو به فکر فرو برد... اینکه اونی که کردمش توی قفس واقعیه، اونی که ساخته شده برای بودن توی راس هرم این دنیا، با کلی قدرت... یا اینی که بیرونه، و آسیب پذیره، و اصلن مال اینجا نیست... و دائم درد میکشه و زخم میخوره و توی چشمای کاراکتر ضعیف و زخمزن دیگران نگاه میکنه و سکوت میکنه... کدوم حقشه که روی این زمین قدم بزنه؟ این زمین و محتویاتش، حقشون کدومه؟
عکسش بد نشد... موزیک روی این ویدیو رو هم خودش انتخاب کرد... گفت با این موزیک و موارد مشابهش توی دنیایی که براش ساختم خیلی کارا میکنه... وقتی روبروم قرار گرفته بود تا این عکسو ازش بگیرم ، ازم پرسید میدونی الان چند نفری ؟
داشتم نگاهش میکردم و با اون ماسک عجیبش بهم لبخند میزد... انگار اون بهتر از خودم جوابو میدونست...
فیدل، دوست ۶ دنگم
یکی از بهترین هدیههایی که خدا بهم داد در زندگیم... بعد از تحمل حدود دو ماه درد و مریضی، در حالی که توی بقلم بود و داشتم باهاش حرف میزدم و بهش میگفتم نره، رفت...
توی این مدتی که حالت خیلی بد بود من اونجور که باید پیشت نبودم عزیز دلم، در حالی که توی بدترین شبای زندگیم هرگز تنهام نذاشتی...
همیشه با تمام وجود کنارم بودی و دوستم داشتی، منم همیشه دوستت داشتم قربون چشمات برم...
الان راحت شدی، رفتی پیش خالم... میدونم الان یه جایی توی بهشت کنارش نشستی و داره نازت میکنه...
نفسکم راحت شدی...
منو ببخش اگر این چند سال بهت سخت گذشت، اگر دلت گرفته بود و من نبودم، اگر اومدی بالای سرم و من خواب بودم...
اگر این مدت میخواستی باشم و نتونستم زیاد باشم کنارت...
تو بهم یاد دادی که دوستی به حرف نیست، چون بلد نبودی حرف بزنی ولی بهترین هم صحبتم بودی...
قشنگ نازم دلم برات تنگ میشه... فیدلکم ببخشید اگر جایی که خوابیدی دیگه مثل پتوی من گرم و نرم نیست...
همیشه به یادتم رفیق بی نظیرم... تو هم از پیشم رفتی و تنهام گذاشتی، خیلی تنها شدم دیگه، ولی بدون تا ابد توی قلبمی و هرگز فراموشت نمیکنم...
دوستت دارم فیدلم... دوستت دارم مِیبال... دوستت دارم مِیبولیور... دوستت دارم دخمل من... دوستت دارم موچّخ...
بچه ی خوشکل من... جانمک من... عزیز دلم...
آروم بخوابی... یه روزی دوباره همو میبینیم قشنگم... قصهات تموم نشده ناز من...
۸ سال تنهام نذاشتی... عشق رو با تمام وجود ازت یاد گرفتم... ممنونم ازت بابت همه چیز فیدلکم...
آروم بخواب آروم جونم... داغت میمونه رو دلم بچهاک من...
دیگه نمیتونم بنویسم خوشکلکم... هرگز از یاد و دلم نمیری...
در آغوش خدا راحت بخواب، سپردمت به همون خدایی که تو رو بهمون داد...
آخ فیدلم...
خدانگهدارت...
فیدل
۵/۲/۹۱
۲۶/۱/۹۹
...
اگر روی blog.ir وبلاگ دارید بهتره که از محتوای وبلاگتون یک بک آپ بگیرید.
با توجه به خبرایی که دارم، این شرکت چند وقتیه که به حالت نیمه معلق درومده و فقط چند نفر میرن و سرویس ها رو آنلاین نگه میدارن. اگر در این سرویس وبلاگ داشته باشید حتمن دقت کردید که دیگه لیست آخرین نمایش ها، گزارش کپی برداری ها و... رو بالا نمیاره و این هم احتمالن به این دلیله که کسی دیگه نظارت نداره بهشون
خلاصه که ممکنه برای وبلاگتون زحمت زیادی کشیده باشید و خواستم در جریان باشید که ممکنه که یک مرتبه نیست و تاپدید بشن
گرچه به نظر من قوی ترین سرویس وبلاگ ایرانی بود، اما شاید به پایان عمرش داریم نزدیک میشیم
خدا کنه خودم هم فرصت و حالش رو پیدا بکنم که از وبلاگم بکاپ بگیرم.