امروز برای یک مسیر طولانی اسنپ گرفته بودم، و این مدت به دلیل شیوع این ویروس لعنتی اصلن با خودم پول حمل نمیکنم و فقط کارم شده کارت به کارت کردن، حتا برای دادن کرایهی ماشین. این بار کارت راننده مشکل داشت و مجبور شدم نزدیکای خونه کنار یک عابر بانک بایستم تا پول بگیرم و کرایه رو بدم
.وقتی که رفتم کنار عابر بانک یک آقای سن و سال داری مشغول کار کردن باهاش بود
.در این مواقع من نه به قصد فضولی، بلکه به این دلیل که برای بعضی افراد مسن کار با سیستم های جدید یک مقدار سخته، یک نگاهی به مانیتور میندازم تا اگر به کمکی احتیاج داشتند ازشون بخوام که کمکشون بکنم...
خلاصه نگاه کردم و دیدم که اون آقا زل زده به صفحه ی مانیتور و داره به دقت نگاهش میکنه. مثل وقتی که داریم صفرهای پول رو میشمریم. منم توجهم جلب شد و دیدم روی صفحه نوشته پنجاه هزار ریال. یعنی ۵ هزار تومن. بعد اون آقا کلید دریافت مبلغ رو فشار داد. و در مانیتور پیام "موجودی کافی نیست" ظاهر شد. یک نفس عمیقی کشید و یک مقدار به دنبال دکمهای گشت که کارتش رو پس بده.تا اون لحظه متوجه حضور من نشده بود. کارت رو گرفت و برگشت و ناگهان با یک حالت خیلی پریشونی من رو نگاه کرد و و من هم مات و مبهوت نگاهش میکردم. بعد هم با یک حالتی که نمیتونم توصیفش کنم آروم آروم رفت.
من همونجا خشکم زده بود، انگار یک نفر یک سطل آب یخ ریخته بود روم و بعد هم زیرم آتیش روشن کرده بود و گذاشته بودم زیر دستگاه پرس! گیج بودم! احساس عذاب وجدان شدیدی داشتم. بیش از اینکه از این ناراحت باشم که اون صحنه رو با جزئیات و حالتی که اون آقا داشت دیدم، از این ناراحت بودم که اون آقا من رو دید، و یک لحظه احساس کردم خجالت کشید و این حس خیلی بد بود.
چند ثانیه نگاهش کردم و نمیدونستم چکار بکنم. تا اینکه به خودم اومدم و رفتم کنار دستگاه و تند تند عددارو وارد کردم، هر مبلغی رو وارد میکردم دستگاه ارور میداد به خاطر کمبود اسکناس هاش! حتا نمیدونستم تصمیمی که گرفتم درسته یا نه. میگفتم شاید اگر به روی خودم بیارم اون آقا خیلی بیشتر ناراحت بشه، بنابراین یک عدد مسخره وارد کردم و دستگاه پول رو داد.
سریع گرفتمش و رفتم به اون مسیری که اون آقا رفته بود... غیب شده بود، هر طرفی رو که نگاه کردم نبود، پول راننده رو در حالی دادم که نگاهم متوجه اطرافم بود. راست، چپ، روبرو، پل هوایی... هیچ جا نبود! ناپدید شد! و انگار یک تیکه از من رو با خودش برد...
حتا همین الان هم نمیدونم دقیقن چه حسی دارم... من خودم این روزها از لحاظ روحی خیلی احساس بهم ریختگی و پریشونی دارم. وضعیت این روزهامون هم که جالب نیست.
ولی لابلای تمام دغدغههای ریز و درشت ما، یک نفر میره کنار خودپرداز، و ۵ هزار تومن هم موجودی نداره. خدا میدونه توی دلش چی میگذره، چه وضعیتی داره، اصلن کورونا در بین مشغلههای فکریش جایی داره؟ کسی رو داره؟ و این آدم در فاصلهی کمتر از یک متر از ما قرار میگیره و وضعیتش هیچ فرقی نمیکنه. و یکی مثل من اینقدر هاج و واج نگاه میکنه تا بره و ناپدید بشه! و بعد میاد اینجا و قصه مینویسه!
رفتم کلی دویدم، مدتها بود اینقدر ندویده بودم، تقریبن دو برابر همیشه. از بس ذهنم درگیر بود حتا احساس خستگی یادم رفته بود...
غمگین بودم، الانم هستم. از اینکه به هیچ دردی نخوردم و فقط یک حس بد رو منتقل کردم فوق العاده ناراحتم... ناراحتم که یک نفر به خاطر ۵ هزار تومن جلوی من آه کشید. ناراحتم از خیلی چیزا...
شاید نباید وضعیت هیچکس در این کشور اینطور میبود، ولی منم یکی از همونایی بودم امروز که دید، هیچ کاری نکرد، و فقط یک حس بد رو منتقل کرد. خراب کرد. یک جزء از کلی که باعث شده وضعیت مردم اینطور بشه... نمیدونم... گیجم! کاش نگاه نکرده بودم! اون ۵ هزار تومن خیلی گرون تموم شد...
بنی آدم اعضای یکدیگرند
که در آفرینش ز یک گوهرند
چو عضوی به درد آورد روزگار
دگر عضوها را نماند قرار
تو کز محنت دیگران بی غمی
نشاید که نامت نهند آدمی
سلام
با اندکی تاخیر سال جدید رو تبریک میگم
در سال گذشته تجربیاتی کسب کردم که خیلیاشون خیلی تلخ و اذیت کننده بودند و برخی هم خوب بودند
خدا رو شکر
امیدوارم امسال سالی سرشار از موفقیت و سلامتی و شادی و آرامش و برکت باشه برای هممون و این قرن رو با دل خوش به پایان برسونیم
دعا کنیم برای هم
در پناه خدا
گفتم بیام و بعد از مدتی بنویسم
در حقیقت خیلی وقته که به صورت منظم ننوشتم - و این عدم تمرین باعث شده که در این زمینه به شدت ضعیف بشم
یادمه زمانی رو که وقتی مینشستم پای کامپیوتر - بالاخره چیزی میومد به ذهنم که بتونم به عنوان استارت یک نوشته استفادش بکنم و این قابلیت هم در من وجود داشت که به اون جرقه شکل بدم - و روشن و روشن ترش بکنم
گاهی یک ستاره میساختم از یک جرقه
گاهی یک کهکشان قابل تعریف رو از عمق وجودش میکشیدم بیرون
اما حالا - شاید تنها چیزی که بتونم انتظارش رو داشته باشم یک شمع باشه
خود به خود زمانی که به یک شمع فکر میکنیم زیاد واژه هایی مثل درخشش یا تابش یا ... در ذهن تداعی نمیشن
بلکه فقط تصویر یک تاریکی در ذهنمون مجسم میشه که روشنایی خفیفی داره از مطلق شدن حفظش میکنه...
الان این نوشته حکم اون شمع رو داره ...
چیز خاصی به ذهنم نمیرسه - شاید چون ذهنم خیلی زیاد درگیره - اینقدر که دیگه نمیتونه فکر بکنه
گم شده شاید !
شاید ذهن من هم بعد از مدتی تقلا و بیتابی در تاریکی مطلق به یک شمع رسیده بود - و مادامی که داشت دنبال چیزی میگشت که آتش و گرمای اون شمع رو بهش انتقال بده و فضا رو روشن تر بکنه - از دستش داد !
شاید حس موندن در تاریکی خیلی بهتر از تاریکی - روشنایی (و امید) - و دوباره تاریکی باشه !
اگر قبل از روشنایی هم ذهن رو در تکاپو برای یافتن اون کورسوی نور میدیدیم - بعدش دیگه دوست داره بره یه گوشه بشینه - و به این فکر کنه که آیا این نور اصلن وجود داشته ؟ یا در ذهنش خلقش کرده بوده ؟
آیا هرگز اون چیزی که حس میکرد دیده واقعیت داشته ؟ یا فقط خلقش کرده بوده چون احتیاج داشته که ببینش ؟
متاسفانه هنوز هم در یک جهان مالیخولیایی و موهومی حضور دارم که اینقدر با دنیای فیزیکی که درش زندگی میکنم قاطی شده و بهش تصویر و تجسم تزریق میکنه که دیگه خودمم نمیدونم چی واقعیه و چی نیست
تنها اتفاقی که افتاده اینه که تقلا کردنم داره کاهش پیدا میکنه و در بازه های زمانی مختلف و بر حسب نوع شرایطی که درش قرار میگیرم - این اتفاق میفته که یه مرتبه یه ندایی بهم میگه کجایی ؟ چیکار داری میکنی ؟ واقعی نیست - دوباره توهم زدی ! داری اشتباه میری... وایسا ! برگرد !
خوب حالا چرا کامبوج ؟ نمیدونم ! ذهن من از اولشم خلاق بود - از هیچی خلق میکرد... من بهش یه چیزی میدادم و اون باهاش خیلی چیزا میساخت - کامبوج هیچ معنی ای نداره و فقط انتظار داشتم یه چیزی ازش بسازه برام !
ولی شاید نتونست ! شایدم همینیه که دارید میخونید !
دارید میخونید ؟ مگه هستید ؟
اصلن نمیدونم دیگه کسی اینارو میخونه یا نه ! نگاه کردم دیدم بیشتر از دویست تا نوشته اینجا دارم ! ولی شاید یک درصدش هم مخاطب نداشتن
هیچوقت دنبال مخاطب نبودم - انگار خودمو با این نوشته ها نقاشی میکردم اینجا... که یه تصویر مبهمی ازم بمونه - یه زمانی که...
هیچوقت نقاشیم خوب نبود - برای همین شاید گنگ باشه
کامبوج ! چرا ؟
این چند روزه خیلی گیجم ! دیگه ذهنم توانایی پردازش بعضی از اتفاقهایی که میفتن رو نداره و حتا نمیتونه بهشون فکر بکنه ! فقط تلاش میکنه بایپس بکنه و رد شه ازشون...
نمیدونم میتونه یا نه - به من که چیزی نمیگه ! نمیدونم اون تو داره چیکار میکنه اصلن ! فقط حس میکنم وضعیتش زیاد جالب نیست !
بومممم ! اوهوم ! گاهی به اینم فکر میکنم - یعنی صداشو میشنوم که داره اداشو در میاره - بومممم - دوباره میزنه عقب و - بومممم
خوشش میاد !
کامبوج ! پیرپکاجکی ! چکش ! داشته باشم ! دیعصر ! هلیکوپتر ! ... ! ... !
آآآآآره !
خوب اینم از این ! اگه خودم فهمیدم چی نوشتم یکی دیگه هم اگر بخونش میفهمه...
کورونا اومده - تعظیل شده همه چیز - حتا ورزش
البته من قبل از اینکه کورونا تعطیلم کنه رفتم تعطیلات... و نمیدونم کی برمیگردم...
میدونی ؟ (کی؟) هیچوقت از این تعطیلات خوشم نمیومد... و سالها سخت زندگی کردم چون دوست نداشتم به همچین تعطیلاتی برم...
و حالا به عنوان مزد اون همه سختی و اون سالهای پر از تنهایی - این تعطیلات بهم هدیه داده میشه !
مثل اینکه به یه زندانی برای اینکه خیلی بی آزاره و حوصله ی همه رو سر برده حکم انفرادی بدن ! همون چیزی که به خاطر تجربه نکردنش بی آزار شده بود !
من برم دیگه...
قبل از اینکه برم حسی که دارم رو بنویسم - دو سال قبل رفتم وسط دریا و اون وسط سرم رو کردم زیر آب - احساس کردم یه چیز خیلی بزرگ کف آب بود - که دیده نمیشد و تصویر خیلی مبهمی داشت از سطح آب - اما خیلی بزرگ بود !
من رو خیلی ترسوند... شاید مدت ها بود اونقدر نترسیده بودم
یه همچین حسی رو الان به خودم دارم - احساس میکنم شناور شدم روی سطح خودم - و دیگه نمیدونم چقدر عمق دارم و چی در درونم دارم
و از روی سطح که به خودم نگاه میکنم - یه چیز خیلی بزرگ در اون عمق میبینم... خیلی عظیم
نمیتونم خوب ببینمش - نمیتونم از این سطح پایین تر برم و قدرتم رو از دست دادم... انگار رها شدم روی پوسته ی خودم...
اون کورسوهای نور و امید بهانه هایی شده بودند در ذهن من که یک مقدار فضا رو برای خودم روشن بکنم - که ببینم اون چیه که اونجاست
اما توهم بودند... و فقط انرژیم رو گرفتند
از خدا میخوام بهم انرژی بده - تا برم و ببینمش - ببینم چیه که اونجاست - خودم باید پیداش کنم - مطمئن شدم که هیچکس بهم کمک نمیکنه چون حتا کسی نمیتونه ببینش...
صحبتای بچگونه ایه ! نباید در موردش حرف بزنم حتا - اما اینجا هم مثل اینجایی که الان نشستم و اینو مینویسم برهوته - پس مثل صحبت کردن با خودمه
به یکم انرژی احتیاج دارم - چیزی که از دستش دادم فقط ، در راه به دست آوردنش - در مسیر توهم !
احساس میکنم توی جاده ای افتادم که خدا در انتهاش منتظرمه - نمیدونم اینی که اومد و بعد از افتادنم زیر شونه هامو گرفت کی بود - شاید خدا فرستادش برام - شایدم دیگه کسی رو نمیفرسته - شاید خودش بود...
ولی در طول مسیر هم همیشه باهامه... من باید بتونم به جای کامبوج به اون چیزی فکر کنم که ذهنم پیداش کرده اما دستش بهم نمیرسه که بدتش بهم !
باید برم به سمت ذهنم و کشفش کنم - باید قلبمو دنبال کنم - اون راهو بلده...
خدانگهدارمون !
مدتی بود پشت عضلات پام درد میکرد و من از تمام این ماجرا فقط دردش رو حس میکردم
با یک سری از اساتید مشورت کردم و ماساژ رو توصیه کردند
چند روزی مشغول ماساژ دادن پاهام شدم و ماساژ رو تا عمق عضله پیش میرفتم، تا متوجه شدم یک قسمتهایی در اون اعماق، یک سری چیزهای توده مانند تشکیل شده که وقتی لمسشون میکردم دقیقن با منشا درد مواجه میشدم... اصطلاحن بهشون Trigger Point یا نقاط ماشهای گفته میشه و در ورزشکاران خیلی رایج هست و باید بهشون رسیدگی بشه
خلاصه کار من یک مدته که شده ماساژ عضلات داخلی پام بعد از تمرین و تلاش برای رفتن به عمق عضله و باز کردن اون نقاط ماشهای، که احتیاج به زمان و صبر داره
همین اتفاق بعضن با گوش دادن به یک موسیقی برای ذهنم رخ میده
یعنی یک موسیقی گاهی من رو به عمیق ترین لایههای فکرم میبره، و میرسم به یک سری توده که بهشون بی توجهی کردم یا اونطور که باید رسیدگی نکردم بهشون
این بی توجهی باعث نشده که دفن بشن یا از بین برن، فقط اونجا تبدیل به توده شدن و به صورت خوداگاه و ناخوداگاه روی خیلی از افکار من تاثیر میذارن
گاهی همین رسیدن بهشون، و لمس کردنشون، خیلی اثر خوبی داره، اونها رو میکشه بیرون
در بسیاری موارد هم راه حل همینه، اما خیلی از موارد هم بیرون کشیدنی و دور انداختنی نیستند
احتیاج به یک متخصص دارند که اولن محلشون رو تشخیص بده و دومن قدرت نفوذ به اون عمق و باز کردن اون گرهها رو داشته باشه
خیلی تخصص لازم داره... اینکه خودت هم گاهی نمیدونی درد کجاست، و یکی میاد پیداشون میکنه، مثلن یک روانشناس با تجربه
و در مقابل به حرفهی قضاوت فکر کردم... به اینکه یک سری قراردادهای فوق العاده سطحی، استفاده میشن تا در مورد آدمهایی که هرکدوم میتونن از لایههای بسیار زیاد و عمیقی تشکیل شده باشند، قضاوت بشه و حکم صادر بشه
قراردادهای انسانی که به علت اینکه عمومیت داشته باشند، نمیتونن زیاد عمیق باشن، چون شخصیت و عمق کاراکتر هر آدم مثل یک اثر انگشت میتونه منحصر بفرد باشه، و یک قضاوت عادلانه و بینقص، به معنای واقعی کلمه کار خداست فقط... اما خوب خیلی ها این جرئت رو پیدا کردند که بشینن جای خدا...
در بعضی موارد قضاوت به اونچه که باید انجام بشه نزدیکه اما در خیلی موارد هم فرسنگها با اونچه که باید، فاصله داره
به خصوص زمانی که فرد قضاوت کننده نمیتونه درکی از عمق چیزی داشته باشه که داره در موردش قضاوت میکنه
مثل یک موجود بیگانه که ناگهان روی زمین و در کنار یک لجنزار با عمق سی سانتی متر و سطح صد متر مربع فرود میاد، اون لجن رو تست میکنه و گزارش میده به همنوعانش که در سیارهای از جنس لجن فرود اومده که غیر قابل استفاده است، و همنوعانش تصمیم به نابودی زمین میگیرند
در صورتی که قطر زمین حدود دوازده هزار و هشتصد کیلومتره... با لایه های مختلف در عمقش و سرزمینها و دنیاهای متفاوتی که روی سطحش وجود دارند
یادمه جایی میخوندم که عدهای از شکارچیان که قانونی هم شکار میکردند، بزها و قوچها رو هدف قرار میدادند، با این تفسیر که اینها پیر هستند و در آبی که مصرف میکنند، در صورت کشتنشون صرفهجویی میشه و بحران کم آبی مدیریت میشه!
فارغ از هرگونه تفکری مرتبط با دیگر موارد مربوط به محیط زیسا ،خود اون حیوانات، اینکه شاید بچهای داشته باشند که چند متر اون طرف تر منتظرشون باشه و بسیاری موارد دیگه
تمام اون مقدمه چینیها برای رسیدن به همین مورد بود، یعنی قضاوت
خیلی دارم تمرین میکنم که حتا افرادی که بدترین ظلمها و قضاوتها رو در حقم میکنند و یا کردند رو قضاوت نکنم... و در موردشون حکم ندم
چون هرچه بیشتر به این موضوع فکر میکنم، مطمئنتر میشم که کار کسی جز خدا نیست...
خیلی در مورد قضاوتمون دربارهی خصوصن افراد، محتاط باشیم...
این قضاوت ما معمولن ناکامل و در بسیاری موارد نادرسته، ولی اثرش میتونه مستقیمن زندگی اون فرد رو تحت تاثیر قرار بده
حداقل خودم به اندازهای تجربهاش کردم و اثر قضاوت اشتباه رو دیدم و حس کردم که بتونم بگم سعی کنیم حداقل در مواردی که قراره حکم منفی بدیم، خیلی خیلی محتاط باشیم...
به هیچکس بر اساس ظاهرش، سلایقش، اینکه درک درستی از افکارش نداریم، به خاطر عملی که در شرایطی خاص انجام میده که هرگز درش نبودیم و نمیتونیم درک درستی ازش داشته باشیم، به خاطر حرف دیگران که در بسیاری موارد فقط چیزیه که گفتنش به نفع خودشونه برای بیگناه جلوه دادن یا تبرئه کردنشون، و در کل به خاطر موارد ناچیزی که ازش میدونیم و در برابر مواردی که ازش نمیدونیم هیچ هستند، برچسب نزنیم... به خصوص برچسب منفی، چون حقیه که میمونه به گردنمون و بدهکارمون میکنه... بدجوری هم بدهکارمون مبکنه... من که این بدهی رو اصلن دوست ندارم...
حس خدا بودن بهمون دست نده... خدا یه دونست... باور به این موضوع رو در عمل نشون بدیم...
برای خیلی ها معنی قدرت اینه که چه کارهایی رو میتونیم انجام بدیم
تعریف بدی نیست اما کامل هم نیست
به نظر من قدرت واقعی یک مرحله بعد از این تعریف قرار میگیره
اونجایی که قدرت انجام خیلی کارها رو داریم
اما انجام دادن یا ندادنشون رو در اختیار خودمون میگیریم
به قولی، در قدرت غرق میشیم یا نه...
تا زمانی که نتونیم قدرت هامون رو کنترل کنیم، و اونها به ما غلبه بکنند، قدرتمند نیستیم
جمله ای که خیلی اوقات ممکنه بشنویم، زمانی که بعضی ها به یک قابلیت ما پی میبرند:
"اگر من جای تو بودم تا الان... "
بهتره قبل از اینکه این جمله ما رو تحت تاثیر قرار بده، اول این سوال رو از خودمون بپرسیم که اگر اون فرد جای من بود میتونست مثل من باشه؟
کدومش ساده تره؟ مثل اون بودن یا مثل من بودن؟
بعد شاید بهتر بتونیم تشخیص بدیم که جای درستی ایستادیم یا نه
افلاطون در یک جمله خلاصه اش کرده
The Measure Of Man Is What He Does With Power
آخرین نوشته ی سال ۱۳۹۷
امسال سال عجیبی بود - خدا رو شکر میکنم که سلامتیم و در کنار هم
اما من ابتدای هر سال یک سری هدف رو برای خودم مشخص میکنم که تا انتهای سال بهشون برسم
امسال شرایط اقتصادی به هم ریخت - از اون اهدافی که داشتم یک سریشون اصلن محقق نشدند و من هم کاری از دستم بر نمیومد
برنامه هام به هم ریختند... اتفاق هایی رخ دادند که تحت کنترلم نبودند
برای تغییر وضعیت وارد شرایط جدیدی شدم
و همه چیز خوب بود تا اینکه یک مرتبه به یکی از بدترین اشکال ممکن شرایط تغییر کرد و همه چیز از بین رفت
میتونم بگم نیمه ی دوم آخرین ماه سال ۹۷ بدترین دوران زندگیم بود از لحاظ روحی
و هنوز هم درگیرشم چون حس میکنم خیلی ضرر کردم
هرسال این موقع حس فوق العاده ای داشتم - خیلی برای شروع سال جدید هیجان داشتم
امسال اینطور نیست...
سال ۹۷ به نظرم طوری میاد که داره تموم میشه اما من انتظارشو نداشتم که اینطوری به انتها برسه
بازم خدا رو شکر میکنم - احتمالن هرچه که رخ داده به نفعم بوده - و خیلی چیزها میتونست رخ بده که خیلی بدتر باشه
اما به هر حال اولین سالیه که خیلی ناراحتم که داره تمام میشه
ناراحتیم بابت ناکامی هامه - بابت اینکه دوست داشتم طور دیگری تمام میشد
من در انتهای این سال له شدم...
خیلی برای عید سال جدید و ادامه اش برنامه داشتم اما با اتفاقاتی که رخ داد تمام اون برنامه ها هم به هم ریختند
میدونم تا مدتی درگیر شرایطی هستم که درش قرار گرفتم
اما داستانم مشابه اون کسیه که بهش میگن اگر وسط دریا یه کوسه دنبالت گذاشت چیکار میکنی؟میگه میرم بالای درخت چون مجبورم !
منم راهی ندارم جز کنار اومدن با خیلی چیزها
با اینکه حداقل در شرایط فعلی احساس میکنم شکست خوردم
شکستی که راهی جز پذیرشش ندارم و فقط میتونم امیدوار باشم که در آینده بفهمم به نفعم شده و اگر اون شرایط ادامه پیدا میکرد شکست واقعی رو تجربه میکردم
اتاقم رو مرتب نکردم - و قصدم ندارم این کارو انجام بدم...
سال قبل کلی تغییرات دادم و به قولی خونه تکونی کردم
اما اینا همه اش الکیه
تاثیری روی چیزی نداره به اون صورت
مرتب باشه یا نباشه - حتا باشم یا نباشم - سال جدید شروع میشه و تمام اتفاقاتی که باید بیفتند می افتند
این پست رو به عنوان افتتاحیه ی سال جدید در نظر نگیرید که با خودتون بگید عجب فازی گرفته اول سال
این پست اختتامیه ی سال ۹۷ هست...
سالی که تا مدتی قبل بهترین سال زندگیم بود - اما همه چیز تغییر کرد
با تمام اتفاق ها و خاطرات خوبش که نابود شدند - با تمام اهدافی که محقق نشدند
و با هرچی که داشت... به انتهاش رسیدیم
امیدوارم من و افرادی که وضعیت مشابه من دارند به انتهاشون نرسند
و سال جدید شروعی باشه برای تغییر خودشون و زندگیشون
با اینکه برای اولین بار در زندگیم احساس میکنم آمادگی شروع سال جدید رو ندارم و نمیخوام این سال تمام بشه به این صورت - اما خداحافظی میکنم با سال ۹۷ - سالی که بهترین روزهای زندگیم - و همینطور بدترین روزهاش رو درش تجربه کردم
امیدوارم هیچکس روزهای بد من رو تجربه نکنه
و اون شرایطی که باعث شد این روزها رو تجربه کنم براش پیش نیاد
و مشابه اون افرادی که باعث شدند در اون شرایط قرار بگیرم هرگز در مسیر زندگیش قرار نگیرند
خیلی ممنونم که امسالم با هم بودیم
شاد باشید
خداحافظ بهترین روزهای زندگیم
خدانگهدار بدترین روزهای زندگیم
بابت تمام روزها و اتفاقات مثبتت شکر میکنم خدا رو
بابت باقیش هم توکل به خدا
از صمیم قلب دلم برای روزهای خوب و رویاییت تنگ میشه
و امیدوارم ناکامی ها و پایان تلخ اون روزهای قشنگ رو دیگه هرگز تجربه نکنم
بدرود سال 1397
سلام
خیلی وقت بود که چیزی ننوشته بودم و سعی میکنم یک مقدار در مورد دلیلش توضیح بدم
مدتی بود که زندگی من تغییراتی کرده بود و روزهای خوبی رو میگذروندم
دیگه خبری از اون دنیای سیاه و سفید نبود... یه دنیای رنگی با کلی اتفاقات جالب و جدید که من رو تبدیل کرده بود به یک موجود دیگه
اما بعد از مدتی که در این دنیا پرسه زدم احساس کردم که شدم مثل اون کاراکتری که در کتاب خیام و آن دروغ دلاویز وصف شده بود
مثل کسی که در بهشت یک زمانی رو سپری میکنه و بعد احساس میکنه که یه جای کار میلنگه !
قبلن هم اینجا نوشته بودم که - شاید بتونم با قدرت بگم که به خاطر موهبتی که خدا بهم داده - خیلی چیزها رو احساس میکنم
من روحم رو با حساسیت بالایی تربیت کردم و همیشه سعی کردم زلال نگهش دارم و شاید این هدیه ای از طرف خداست که روحم غرق در این دنیا نیست و هنوز هم میتونه به سمتی که باید شنا بکنه...
و متوجه چیزهایی میشه که من قدرت توصیفشون رو ندارم... اما کاملن حسشون میکنم
در شرایطی قرار گرفته بودم که احساس میکردم یک جای کار مشکل داره... و این احساس روز به روز قوی تر میشد - شب ها که میخوابیدم خواب هایی میدیدم که به شدت واقعی بودند و کل روز بعد فکر من مشغول اون خواب میشد...
و کم کم به جایی رسید که شروع کردم به دنبال علت این خواب های بسیار واقعی و تکراری گشتن... حس میکردم خواب نیستند... و خواب فقط من رو وارد فضایی میکنه که بتونم اونچه که باید رو ببینم
حتا طوری شده بود که در چشم فردی که باهاش صحبت میکردم یا ارتباطی میگرفتم میتونستم چیزی رو ببینم که قدرت توصیفش رو نداشتم
یه روزی به یکی از دوستانم که در حال حاضر اصلن نمیتونم از واژه ی دوست برای توصیفش استفاده بکنم گفتم : "یه چیز وحشی توی چشماته - خیلی قویه... خیلی هم احساس بدی به آدم میده"
خندید و گفت چیه ؟ گفتم نمیدونم ! ولی میدونم یه چیزی رو میبینم که نمیتونم توصیفش کنم اما حسش میکنم
به هر حال گذشت و کم کم متوجه شدم تمام خواب هایی که میدیدم واقعیت داشتند... افراد اطرافم که درخواب میدیدمشون - به شکل واقعی و با داستان واقعیشون در خواب های من ظاهر میشدند ... فهمیدم اون چیزی که در عمق چشم ها میدیدم واقعن وجود داشت...
بعد از مدتی به شدت ضربه خوردم و تازه فهمیدم که بین چه موجوداتی قرار گرفته بودم... زبانم از توصیف شدت بی شرافتی و پلیدی اونها ناتوانه
ضربه ی شدیدی خوردم... ضربه ای که میتونم بگم به عمرم تجربه ای مشابهش نداشتم... اتفاقات بسیاری برام افتاد
گرچه قبل از اون هم افراد بی شرافت مشابهی در مسیر زندگیم قرار گرفته بودند که هیچ چیز برای از دست دادن نداشتند و هدفشون شده بود ضربه زدن
اما این بار تفاوتش این بود که روحم حسشون میکرد و عقل و احساس مادیم سعی داشتند تا اون حس خدادادی رو نادیده بگیرند و این کار اشتباهی بود
به هر صورت همه چیز همونطور که در خواب هام میدیدم اتفاق افتاد و در نهایت به چیزی ختم شد که حتا در خواب هم ندیده بودم
و من آسیب دیدم
و نکته ی جالب دیگه این بود که - بعد از مدتی - یعنی حالا - که دارم مسائل رو آنالیز میکنم و بهشون فکر میکنم - میبینم که من تمام این اتفاق ها رو قبلن - سالها پیش در نوشته هام پیش بینی کرده بودم و الان که نوشته هام رو میخونم - انگار که دفترچه ی خاطراتمه !
اون زمان این ها به من به صورت یک حس دست میدادند - گاهی حتا آزارم میدادند و برای فرار از اون حالت - سعی میکردم با نوشتن خودم رو تخلیه بکنم
اما الان میبینم که من داشتم چیزی رو مینوشتم که قرار بوده برام رخ بده... و این من رو به فکر فرو برده !
که چطور اینقدر دقیق نوشتمشون... چیزی رو که اون روزها حتا در شرایطش هم قرار نگرفته بودم...
و نکته ی دیگه اینکه هنوز قسمت هایی از داستان هام که نوشته بودم و برام رخ دادند رو تجربه نکردم ! و این من رو بیشتر به فکر فرو میبره...
انگار که حتا میدونم از اینجا به بعد قراره چی رو تجربه بکنم!
با خودم میگم نکنه ذهن من داره به صورت ناخودآگاه زندگی من رو همونطوری شکل میده که من قبلن مینوشتم !
و در کنارش فرض دیگری دارم که میگه اونها حس هایی بودند که به من دست میدادند... از یک منشا ناشناس... و در حقیقت روح من ورای ابعاد زمانی و مکانی - چیزی رو حس میکرده که جسم و فکر مادی من قادر به درکش نبوده و فقط انتقالش میداده...
به هر صورت من این روزها حال جالبی ندارم... تجربیاتی کسب کردم که شاید در دراز مدت بسیار مفید باشند اما در حال حاضر روزهای من رو برگردوندند به همون حالت سیاه و سفید - به اضافه ی درد ناشی از اون تجربیات و شرایط بد که به اون حالت مسخره ی سابق اضافه شده و تحملش رو سخت کرده
گرچه احتمالن این هم نعمتی باشه از طرف خدا - که باعث قوی تر شدن من بشه و شرایطم رو به صورت بسیار خوبی تغییر بده
یک قطعه موسیقی هست که از ابتدا تا انتهاش حال من رو در حین و بعد از این رخدادها به صورت دقیق توصیف میکنه
قرارش میدم تا گوش بدید
امیدوارم همیشه شاد باشید
در مورد سگ ها خونده بودم که وقتی صاحبشون دعواشون میکنه ناراحت میشن و میرن یه گوشه و غصه میخورن
ناراحتیشون از این بابت نیست که صاحبشون دعواشون کرده
از این ناراحت میشن که صاحبشون ناراحته از دستشون
یک حسی مثل عذاب وجدان یا احساس مسئولیت یا...
و این یکی از چیزایی هست که من در موردشون خیلی دوست دارم
دوستی واقعی...
گاهی فیدل رو که دعوا میکنم به خاطر شیطنت هاش، میره یه گوشه و مظلوم و ناراحت میشینه، و فقط حواسش به منه
و کافیه که من صداش کنم تا بدوه و شیرجه بزنه توی بقلم
انگار این حیوون تمام تمرکزش فقط روی اینه که من ناراحت نباشم و وقتی که حس میکنه من ازش ناراحتم، ناراحتی رو میشه در چهره اش هم حتا دید
اما خودش با ناراحتیاش کنار میاد و فقط دوست داره که ناراحتی من ازش متوقف بشه
برای همین اینقدر دوست دارمش، سگ ها موجودات بی نظیری هستند...
خبر خوب اینکه این ویژگی در وجود آدم ها هم ممکنه که دیده بشه
و خبر بد اینکه تعداد آدم هایی که این ویژگی رو دارند اینقدر کمه که دنیا ازشون صرف نظر کرده و فراموش شدن
اما اگر روزی کسی با چنین ویژگی ای به پستتون خورد،اگر از دستش بدید قطعن یکی از بزرگترین هدایایی که زندگی میتونه به یک نفر عطا بکنه رو از دست دادید
با ماشین که میرم بیرون، خیلی واهمه دارم از اینکه بخورم به چراغ قرمز
نه به خاطر چراغ، به خاطر زیرش!
اگر دقت کرده باشید زیر اکثر چراغ قرمزها یک سری افراد هستند، که حالا با اینکه چرا به این کار رو آوردند کاری ندارم، منتها بعضیهاشون واقعن میرن روی اعصاب
میخوری به یه چراغ قرمز، دو دقیقه هم باید صبر کنی، که میبینی یکی داره به این شکل😏 نگاهت میکنه و میاد سمت ماشین
آدامسو چسب زخمو میندازه توی ماشین و میره!
با خودت میگی اینا چه دست و دل باز شدن
که چند ثانیه بعد میبینی از اون شیشه سرشو آورد تو، گفت ۵ تومن!
میگی چی ۵ تومن؟ میگه همینا که خریدی
میگی تو انداختی تو ماشین، میگه تو اگه نمیخریدی که نمینداختم! ۵ تومن!
بعدم میاد جلوی ماشین می ایسته که یا ۵ تومنو میای بالا یا باید از روم رد شی!
خفت گیری خلاصه...
یکی دیگشون میاد شیشه ماشینو با مواد شوینده قشنگ فاتحه میخونه بهش جوری که اصلن دیگه جلو رو نمیتونی ببینی، بعد اگه بهش پول ندی پاکش نمیکنه
جدیدن که دیگه شوینده هم نمیزنن، گل و خاک و ایناست فکر کنم، که برف پاک کنم اگه بزنی کنده بشه و نتونه پاکش کنه
پولو که بدی برات یکمشو در حدی که خودتو بتونی به یه جایی برسونی فقط، پاک میکنه و میره... معلوم نیست قیر میمالن به شیشه، چیه خدا میدونه...
یا اون یکی میاد، هفت کیلو اسپندو آتیش زده، میاد میکنه توی ماشین، نفس نمیتونی بکشی، همونطوری که داری جون میدی و هیچ جایی رو هم نمیتونی ببینی باید دست کنی توی داشبوردی جایی، هرچی دستت اومدو بدی بهش تا اینو در بیاره و بره
بعضیاشون اشک آور قاطیش میکنن که کاملن از کمک بهشون مطمئنت کنن!
یهو ام وقتی میره مثلن میبینی جای هزاری، بیمه یا کارت ماشینو دادی بهش رفته...
خلاصه که پشت این چراغ قرمزا منو یاد فیلمای Resident Evil میندازه و زامبیا و...
همیشه میگم خدا کنه فقط نخورم به زیر چراغ قرمز...
دو دفعه دیگه برام اسپند دود کنن راحت میتونم برم کارت جانبازیمو بگیرم...
خیلی وقته که فرصت و یا شاید حوصله ی نوشتن ندارم اما امشب دلم خواست یه چیزی بنویسم که طبق معمول نمیدونم چیه و همینطور که مینویسم تولید میشه... احتمالن در مورد مسائل مختلفی بنویسم
کل چیزی که قصد دارم در موردش صحبت بکنم برمیگرده به برگشت امشب من از تمرین به خونه...
این روزا روحیه ی من خیلی شکننده شده و نمیدونم - فکر کنم خیلی هم آزردست... دقیقن نمیدونم چشه... و خوب وقتی که آدم با یک سری مسائل درگیر میشه به واسطه ی این درگیری توجهش نسبت به یک سری مسائل دیگه بیشتر میشه
داخل پرانتز اول این رو بگم که من همونطور که قبلن گفته بودم به حضرت سلیمان - حالا چه افسانه که بعید میدونم - و چه واقعیت - علاقه دارم... نمیدونم شاید به این دلیل بود که دوست داشتم با حیوانات صحبت بکنم
چند وقت پیش که درگیر یک سری افکار بودم - شب که خوابیدم دیدم دارم با یک نفر صحبت می کنم و بهش گفتم که سلیمان چه آدم جالبیه - دقیقن یادم نیست ولی یادمه که خود سلیمان رو دیدم بعدش... اومد اونجا و با یه لبخندی بهم گفت خوب مثل اینکه خیلی دوست داری یکی از ما باشی - یه همچین چیزی- و بعد انگشت شستش رو گذاشت روی پیشونیم و یه فشار داد و مادامی که داشت فشار میداد گفت آآآآآ آآآه - تموم شد
بعدم خندید و رفت... و بعدش توی خواب همه دورم جمع شده بودن و میگفتن سلیمان روی پیشونیت مهر زده و خیلی براشون جالب بود... من که نفهمیدم معنی اون خواب چی بود ولی حس خوبی بهم دست داد از دیدنش...
یه وقتایی بچه ها بهم میگن تو هم شدی مثل سلیمان... نمیدونم چرا ولی انگار با حیوونا حرف میزنم ! البته این مربوط به اون خواب نیست - از قبلش هم این حس رو داشتم... به خصوص با سگا...
خلاصه برسونیمش به داستان امشب - داشتم از تمرین میومدم و غرق بودم توی فکر - که یک مرتبه توجهم به یه سگ کنار خیابون جلب شد... چون جای نسبتن شلوغی بود تعجب کردم... یکم که خواستم بهش نزدیک شم - با اینکه سگ بزرگی بود ولی ترسید و راهش رو کج کرد - وقتی که داشت میرفت صداش کردم - برگشت یه نگاهی بهم کرد و منم بهش خندیدم و گفتم بیا... اونم خیلی خوشحال اومد و شروع کرد به بازیگوشی - منم همینطور که نازش می کردم باهاش صحبت می کردم و فهمیدم که گرسنه است ! البته این رو هم نگفت - سگای خیابونی همیشه گرسنه ان...
خلاصه بهش گفتم دنبالم بیا و رفتم در یه مغازه - خیلی برام جالب بود که وقتی که داشتم میرفتم و این سگ پشت من میومد - در همون حال یه مردک الدنگ شیره ای رد شد و با همون پاکت سیگار که تنها چیزی بود که توی دست و بالش بود به این سگ حمله کرد و پاکت رو پرت کرد سمتش ! منم با یه حالت تاسف باری بهش نگاه می کردم... نمیدونستم چی بگم بهش ! خلاصه یکم صبر کردم تا بهم نزدیک تر بشه اون سگ تا کسی کاری بهش نداشته باشه - و بعد دوباره به مسیر ادامه دادم تا رسیدم در یه مغازه و رفتم و براش شیرین عسل گرفتم - تجربه ثابت کرده که اینجور خوراکی ها رو دوست دارن... حتا پیش اومده که بهشون سوسیس دادم و نخوردن...
خوشبختانه این رفیقمونم دوست داشت و همه اش رو خورد... نمیدونم ولی حس می کردم یه چیزی بین من و اون سگ مشترکه - هردومون یه چیز مشترکی رو درون خودمون احساس می کردیم و شاید همون حس مشترک که دقیقن نمیدونم چی بود ما رو با هم دوست کرد
شاید چون حس کردم اونم مثل من وسط اون خیابون نسبتن شلوغ دلش به هیچکس خوش نیست و فقط دوست داره دور بشه و کسی کاری بهش نداشته باشه
به هر حال باهاش خداحافظی کردم و اومدم - سوار یه ماشین شدم و راننده شروع کرد به صحبت کردن... با اینکه خیلی خسته بودم ولی کلی جلوتر از اونجایی که باید پیاده میشدم پیاده شدم و حتا قبل از پیاده شدن ایستاد و چند دقیقه هم در حالت توقف صحبت کردیم ... اونم نمیدونم چرا ! شاید چون حس می کردم هیچکس نیست که باهاش صحبت کنه...
و در نهایت وقتی که پیاده شدم و یک مقدار به سمت خونه راه رفتم یک رفتگر رو دیدم که کنار خیابون نشسته بود... انگار تمام اون احساسات آزاردهنده و سنگین که با خودم میبرم این طرف و اون طرف - و احتمالن خیلی بیشترش رو در خودش داشت - یک چهره ی فوق العاده نگران... مملو از غم - تحت فشار - پر از بیچارگی... نمیدونم چی بگم...
من در یک لحظه دیدمش و حدود دو قدم به چهره اش خیره شدم و عبور کردم اما انگار در اون دو قدم زمان متوقف شد و من شاهد خیلی چیزها شدم... انگار که یک چهره نبود... یک نقش بود از مواردی که بالاتر گفتم - که روی کالبد یک نفر نقاشی کرده بودند...
چقدر ناراحت بود... خدا میدونست زیر چقدر فشار قرار داره... چند تا بچه داره - چه مشکلاتی دارن... این کار قراره چقدر از مشکلاتش رو حل بکنه و چقدرش هنوز رو هواست...
بعدم که رسیدم طرفای خونه - مثل همیشه یک سگ که اون نزدیکا کنار یک ساختمون نیمه ساز زندگی می کنه با دیدنم شروع کرد به اجرای حرکات نمایشی و به طرفم دوید... و من هم یکمی نوازشش کردم و از اینکه این تنها کاریه که میتونستم بکنم و اینکه نمیدونستم با ناله کردناش قصد داره بهم چی بگه باز هم احساس بدی بهم دست داد... ازش غذرخواهی کردم و رفتم به سمت خونه...
در کل این فقط داستان دو تا آدم بود و دو تا سگ... که به صورت تصادفی سر راه هم سبز شده بودیم
خدا میدونه اطرافم چقدر پره از این موارد...
من از اینکه هنوز نتونستم بعضی کارها رو انجام بدم احساس خوبی ندارم... اینکه هنوز هم خیلی زخمها تازه هستند...
اووووفففف - خودمونیم - این مدت که دستم به نوشتن نمیره نوشتنم هم ریخته به هم - انگار کیفیتش رو از دست داده ! معلوم نیست چی نوشتم
البته اولش هم پیش بینی کرده بودم که قرار نیست چیز جالبی بشه
اسم هم هنوز براش انتخاب نکردم... ممم - اسمش رو میذارم - مممم - Mechanical Animals !
نمیدونم چرا این اسم... شاید چون بهش میاد
یه تیکه موزیک هم داره این متن
They'll Never Be Good To You
Or Bad To You
They'll Never Be Anything
Anything At All
I'm Never Gonna Be The One For You
I'm Never Gonna Save The World For You