به نام تفاوت

به نام تفاوت

به نام تفاوت

درود به شما

با تشکر از اینکه از وبلاگ من بازدید می کنید.

در صورت تمایل میتونید برای ارتباط با من از قسمت نظرات استفاده کنید.

شاد و سلامت و موفق باشید.

بایگانی

میگن اگر توی یه جنگل بودی

 

و یه درخت رو دو بار دیدی

 

بدون گم شدی

 

 

من که خیلی وقته حس میکنم توی جنگلم - اینو قبلنم در موردش نوشتم

 

ولی اون زمان که نوشتم زیاد به درختا دقت نمیکردم - فقط میدونستم توی جنگلم

 

از اون زمان مدت زیادی گذشته و اتفاق های زیادی افتاده

 

حس میکنم زیادی توی این جنگل بی سر و ته پرسه زدم

 

 و چیزی که نظرمو جلب کرده اینه که - یه سری از درختاشو دائم دارم میبینم

 

و حتا طوری شده که میدونم دقیقن چه زمانی - کدوم درخت رو قراره ببینم

 

نکته ی جالب در مورد این مدل گم شدن اینه که میدونی گم شدی

 

و گم شدن شده یه قسمت از داستانی که خیلی خوب بلدیش

 

یعنی دیگه همون گم شدن شده مسیر

 

و عادت کردی به پیمودنش

 

گاهی احساسی که به آدم دست میده - حس یه کاراکتره توی یه بازی کامپیوتری - که وسط یه Glitch بازی گیر افتاده

 

کنترل داری بری به هر طرفی که میخوای

 

ولی در نهایت توی یه باگی - هر طرفی بری به هیچی جز چیزی که باگ برات تعریف میکنه نمیرسی

 

یا مثل شنا کردن توی یه رودخونه - وقتی که حس میکنی داری جلو میری - ولی کل آب رودخونه داره میره عقب - و در عین حالی که جلو میری داری برمیگردی به عقب - چون محیطی که توش قرار داری داره به یه سمت دیگه حرکت میکنه

 

خلاصه که این روزا خیلی از درختایی که قراره بهشون برسم رو از مدت ها قبل میشناسم و حتا میدونم دقیقن چه زمانی و چجوری قراره بهش برسم

 

دیگه بی حس شدم - بی تفاوت از کنارش رد میشم

 

دیگه حتا جمله ی "عه این درخته" رو هم نمیگم چون خیلی تکراریه

 

شد ۳۳ و تازه دارم میفهمم مدت زیادیش صرف این شد که بفهمم

 

درختا دارن تکرار میشن

 

اینجا به نظر یه آمازون میاد

 

ولی آمازونی که توی ماتکریسه

 

کنتور نداره - ۵ تا درختو n بار تکرار کردن و یه آمازون ساختن

 

این یکی رو هنوز نتونستم هک کنم و ازش خارج بشم

 

شاید چون کد منم یه قسمت از کد همین جنگله !

 

شاید منم یکی از این درختام...

 

 

 

 

 

فکر کردم اسم اینو چی بذارم، گفتم هرچی در مورد عنوانش توی ذهنمه بنویسم

 

منظورم از اون G در حقیقت نقطه G هست. آره همون نقطه G.

حالا چون خواستم برعکسشو نشون بدم و خود G به گرانش هم ربط داره

 

یه منفی هم گذاشتم پشتش

 

اون سیاه و سفید هم رنگشه

 

خشکی هم یعنی جایی که خشکه !

 

حالا ماجرا چیه؟

من چند سال پیش فکر میکردم در یک دوره‌ی سیاه و سفید از زندگیم قرار دارم که هیچ چیز رنگی نداره.

 

ولی بعد اتفاقاتی افتاد که فهمیدم به خوبی قادر به تشخیص رنگ‌ها هستم. در حقیقت شاید رنگی بود و من به رنگ‌ها عادت کرده بودم.

 

میتونستم به اوج لذت بردن از یک حس برسم و هنوز هم گاهی، مثل الان، با گوش دادن به یک موسیقی خاص در حالتی بین خواب و بیداری، و یا استشمام یک عطر خاص، اون حالت برای لحظاتی برام مجددن قابل تصور و ملموس میشه و حسش رو میگیرم.

 

اما کمی عمیق شدم و دیدم از اونجایی که احساس کردم زندگیم رنگی شده، تقریبن دیگه هیچوقت در حسی عمیق نشدم

 

همه چیز سطحی ‌شد و نقطه G نداشت.

به نظر رنگی میومد اما در حقیقت سیاه و سفید بود.

خشک بود.

 

مثل زل زدن به عکس ۲ بعدی یه منظره‌ی زیبا.

 

خنده‌ها، لذت‌ها و حتا احساسات منفی، ژرفاشون رو از دست دادند.

 

نمیدونم این خوبه یا نه...

 

دیشب تا خط بالا رو نوشتم و خوابم برد

الان باز هم دارم موزیک Reversed Fireworks  رو گوش میدم و من رو نزدیک میکنه به حسی که دوست دارم در موردش بنویسم

 

 

یادمه اولین باری که رفتم جایی که اسمش رو الان گذاشتم سیاهچاله، چه حسی داشتم

 

مثل کسی بودم که چشمش بسته بوده، ولی بیناییش مشکلی نداشته و مور رنگی هم نداشته

 

وقتی چشمم رو باز میکردم همه چیز رو با تمام رنگ‌ها و وضوح بالا میدیدم

 

و این بعدها به اوج خودش رسید...

یادمه اوج ترکیب و تلفیق رنگش رو...

 

ولی بعدش ، شاید به خاطر یه ضربه یا شوک، اون سنسور رنگ از کار افتاد

 

الان انگار در باغ‌های معلق بابل و جنگل‌های آمازون هم تا دوردست‌ها خشکی حس میشه

 

توی دل رنگین کمان هم جز سیاه و سفید رنگی نیست...

 

ضد آب شدم! خشک!

 

میخندم، ولی انگار حسی نداره

تفریح، ارتباط، استراحت، ورزش...

 

انگار همشون افتادن توی یه لوپ که تکراری شده و دیگه چیز جدیدی توش نیست

 

احساس میکنم باید برگردم به دوران غارنشینیم، یکم برم تو خودم

فریک بشم... کتاب بخونم، بنویسم، کارای ریسکی انجام بدم، به هیچ جام نباشه هیچی

 

و دوباره چاکراهام باز بشن!

 

من وقتی بمیرم تمام این‌ها رو دوباره میبینم

مثل یه نسیم خنک، همینطور که چشمام دارن بسته میشن، عبور میکنن و نوازشم میکنن...

 

فکر میکنم لحظه‌ی جالبی باشه، اگر فقط قسمت‌های خوبش رو ببینم...

 

همون قسمت‌هایی که علیرغم داشتن تمام توجه و حواس یک نفر، لبخندش رو هم روبروم دارم...

 

 

...Replay

ردّی...

 

این روزا این کلمه چیزیه که کسی نمیبینش، اما به سادگی و بدون رد دادن یه واو، توضیحم میده

 

شدم مثل تهران روی گُسلش !

 

همه چیز اوکیه، مرتب، منظم

 

به یه اشاره بنده که با خاک یکی بشه

 

صفر تا صد تو یک صدم ثانیه پر میشه

 

عشق و نفرت عین یین یانگ شدن توی وجودم

 

همشو با هم دارم، میتونم در عین حالی که خیلی یکیو دوست دارم اینقدر ازش بدم بیاد که یاد و خاطرشو با خودش خاکشیر کنم

 

حس میکنم تو داستان اشتباهی بهم نقش دادن

 

این کاراکتر من برای یه داستان دیگه بوده

 

یه جور وحشی طوری شدم و عین یه گوله برف که از روی کوه قل میخوره میاد پایین و هی بزرگ و بزرگتر میشه دارم ردی تر میشم

 

انگار خاصیت سقوط همینه

 

چند روز مونده به عید بود که رد دادم و رفتم پیست که یکم آروم شم

 

و یهو دیدم با موتور بین زمین و آسمونم و بعدشم استخونم معلوم بود از شدت جراحت و آمبولانس و اورژانس و بخیه و خال جوش

 

خال جوش 😁

 

بعد باز از اورژانس مرخصم کردن برگشتم پیست... با همون پای پاره🤦🏻😑

 

مایک تایسون میگفت من ردی ام، به خاطر حریفم و مسابقم زندگی به کامم زهر مار شده، برا همین نه کمربندو میخوام، نه قهرمانی ، نه هیچی

 

من میخوام سلامتیشو ازش بگیرم، میخوام چیزی که من کشیدمو حس کنه

 

نمیدونم چرا شدم مایک تایسون رینگی که اون طرفش خودمم !

 

دارم به خودم میزنم

 

لطمه !

 

آره الان فکر کردم دیدم عین تهران روی گسلم

 

ولی بعدش فکرم رفت رو داستانایی که باعث شدن و میشن که گسل بره تو ماجرا و تهران خاک شه

 

پسر تو اصلن اینجا چیکار میکنی؟

 

چرا اینجوری شدم من؟

این آدمای دورم چرا این مدلی ان؟

 

الان یادم اومد، پولامو چرا اینجوری دارم خرج میکنم؟

آتیش بزنم به مراتب بهتره!

 

🍆

 

این نمیدونم چرا سجست شد رو کیبوردم! بیا گذاشتمش اوکیه حالا؟

 

یه عکسم میخوام بذارم نمیدونم میشه یا نه ، با گوشی سخته

 

خلاصه نمیفانکشنه درست...

 

دوتا یکیش داره میکنه، رد میده یکی در میون

 

چه چیزایی داره میاد تو ذهنم

 

فکمو گرفته بود فشار میداد اینور اونور میکرد میگفت چیکاااااار کنم حالاااااا

 

یا اون پنیک اتک

 

چقدر اینجا بی صداست

 

صدای توی گوشم داره کر میکنه منو

 

برم دنبال هندزفری... هنزفری...

 

ثثثثثثث

 

 

 

اسم پستو !

 

دوست دارم در مورد احساساتی که اذیتم میکنن اینجا بنویسم

 

یه مدته که حس میکنم دچار یه دوگانگی شدم

 

از طرفی آدمایی که باهاشون ارتباط دارم خیلی سریع بهم کانکت میشن - یا شاید من خیلی سریع بهشون کانکت میشم - یا باز شاید فقطم نه آدما - هر موجودی - یا دوباره شاید نه همه موجوداتم دیگه !‌ جانوران و برخی جانداران

 

و از طرفی هم مثل اینه که کانکشن در عین حالی که قوی به نظر میاد خیلی ضعیفه ! یا شاید بیشتر از حدی که لازمه قوی میشه - قبل از اینکه بسترش فراهم بشه !

 

حالتش رو میتونم اینطوری توصیف کنم

 

زمانی که تازه دانشجو شده بودم مادرم بهم دستور پخت مرغ سرخ کرده رو داد و من اولین باری که سعی کردم مرغ بپزم - مرغ منجمد رو از فریزر کشیدم بیرون و کمی که یخش آب شد گذاشتمش توی ماهیتابه و سعی کردم طبق دستور پختش پیش برم ولی در نهایت غذایی که پختم روش برشته شده بود و وسطش خام بود و مثل آدمی که توی یه جزیره دور افتاده در ۶۵ میلیون سال قبل گیر افتاده و مجبور شده دایناسور بخوره تا نمیره، اون غذا رو خوردم !

 

آره فکر کنم خوردمش !‌ وات ده فاک !

 

الان همچین حسی میگیرم از اطراف - از آدمایی که بیشتر بهشون کانکتم...

 

انگار روش برشته و عالی به نظر میاد ولی از داخل خیلی مشکل داره و اصلن چیزی نیست که به نظر میاد !

 

و مسئله ای که روی مخمه همون دستورالعملشه ! اینکه من فکر میکنم همه چیز رو درست انجام میدم ولی در نهایت نتیجه چیز دیگری رو نشون میده !

 

این حس رو از همکارام - از بعضی اعضای فامیل - از اعضای نزدیک خونوادم و خیلیای دیگه میگیرم ! 

 

کسانی که من بهشون اهمیت میدم ولی یادم نمیاد حس مشابهی رو ازشون دریافت کرده باشم یا حسی که بهشون میدم رو به درستی درک کرده باشند.

 

کپسول انجماد - ۶۵ میلیون سال قبل !

 

این یه ترکیبه که از بهم پیوستن یک سری حس ها و کلماتی که میان توی ذهنم و قبل از اینکه بتونم شکارشون کنم فرار میکنن به وجود اومده !

 

من نمیدونم خود واقعیم کجا گیر افتاد.

 

خود واقعیمو یادمه ولی اینکه کجا جا گذاشتمش رو یادم نیست.

 

این نسخه ای که الان از من وجود داره از نظر خودم یه نسخه فیک هست - که میتونم بگم فیکه ولی دقیقن نمیدونم چرا !

 

به رفتارای دیگه خودم هم با آدما فکر میکنم !‌ من خیلی باگ دارم ! اینکه چطور میتونم با یکی خیلی خوب باشم و هیچ بدی از من نبینه و با یکی دیگه مثل یه جاااااااااااااااااااانوررررررررررررررررررررر رفتار کنم ! 

 

خودش اون تیکه رو نوشت ! حلال زادست !

 

خلاصه که پر شدم از حسای منفی

 

اما به اینم فکر میکنم که شاید آدمای منفی اطرافم رو که توی ذهنم بایگانیشون کرده بودم و قرار بوده که دیگه حساب نکنمشون رو حساب کردم و اونا این حسو بهم دادن

 

و دقیقن هم همینه چون از همونا این حسا رو میگیرم !

 

چند تا برج زهرمار نچسب دارم اطرافم که اگرم نخوام جزئی از زندگیم هستن مگر اینکه تا جایی که میتونم به حساب نیارمشون و فقط بر حسب ضرورت ببینمشون !‌ چون هر بار که میبینمشون بیشتر مطمئن میشم که چقدر بدرد نخورن !‌ انگار هیچکس نیست که اینقدر به درد هیچی نخوره !

 

منحرف شد داستان - در کل باید سعی کنم روی خودم بیشتر کار کنم - یه قیچی هم دستم باشه که هرچیز منفی ای رو با فکرش حذف کنم .

 

حساسیتامو کم کنم ! نه خیلی خوب باشم که فرشته به نظر بیام - گرچه خوبه - نه اینقدر بد بشم که جااااااااااااانووووووررررررررر - اوه فاک !‌ - به نظر بیام .

 

شخصیت گرگی خودمو دوست دارم - انگار قرار نیست رام بشه هیچوقت - ولی گاهی سگای مهربون خونگی رو از دور تماشا میکنه - و خودشم نمیدونه چی در اونها براش جذابه که باعث میشه بهشون خیره بشه !

 

من یه جایی توی کپسول انجماد موندم و این نسخه از من داره روی زمین قدم میزنه !

 

۶۵ میلیون سال قبل ؟

 

آره اون موقع یه شهاب سنگ منقرض کننده هم خورد به زمین !‌ 

 

شاید من منقرض شدم اصلن - خبری از کپسول مپسول نیست !‌ چون توی اون کپسول هنوزم امید وجود داره - و این نسخه از من به امید پیدا کردن اون کپسول داره روی زمین راه میره !

 

کجاست جدی ؟‌ چی شد ؟

بچه خوبی بود !

 

شاید ارتباطی بین اون کپسول و این سگای خونگی که گرگ وجودم به تماشاشون میشینه وجود داره !

 

اگر فراموشی گرفته باشی - گمشده ات اگر جلوی چشمت هم باشه نمیتونی شناساییش کنی !

 

گرچه منظورم این نیست که اون سگ خونگی توی اون کپسوله !

 

در کل گفتم بنویسم شاید یکم سبک یشم !

 

کپسول انرژی منفی رو ولی میدونم چیه !‌ یه بار باهاش برخورد کنم یه ماه باید پاکسازی کنم !‌

 

این دیگه از کجا اومد ! سم خالص !

 

یکی از میکسای استریکس خودبخود توی پلی لیستم پلی شد  و باعث شد من بتونم این نوشته مبهم رو تموم کنم !

 

امروز داییم میگفت چهره ی مبهمی داری - وقتی دختر داییم میگفت ساسان موهاتو کوتاه کن و قفلی زده بود روم !

 

گفتم فیدبک مثبتم دارم از موهام - همینجوری مبهم و بهم ریخته هم طرفدارای خاص خودشو داره !

 

بریم دیگه !

 

یه نفری اومد - دو نفری دارم میرم !‌ منم سم خالصم !‌ خودمم نمیدونم چند تام دیگه !

 

 

 

 

 

یه پسر و یه دختر با هم میرن بیرون

 

به صورت خیلی تصادفی توی اینترنت آشنا شدن و یه روز پسر میخواد یه رازی رو به اون دختر بگه

 

بهش میگه یه خانم مشاوری وجود داره

که کارش کار کردن با کودکان استثناییه

معلم بچه هاییه که با بقیه فرق دارن

 

دقیقن مثل خودت

 

یه روز که داشت با یکی از بچه های استثناییش کار میکرد - بچه ای که اتفاقن این خانم خیلی توی زندگیش تاثیر گذاشته بود

و البته از نظر ذهنی در جهت مثبت استثنایی بود و نه منفی

 

بهش گفت چندین سال پیش که جوون تر بودم

با یه پسری آشنا شدم که شاید اگر باهاش آشنا نمیشدم الان اینجا نبودم و اصلن با تو هم آشنا نمیشدم

 

اون پسر مسیر زندگی من رو تغییر داد

آدم خیلی خوبی بود

و یه مرتبه ناپدید شد

 

پسر بچه ازش پرسید که

خوب دوست داشتی ناپدید نمیشد ؟

 

و اون خانم گفت

راستش آره

 

خیلی دوست داشتم بدونم کجا رفت... چی شد !

هنوز بعد از این همه سال بهش فکر میکنم ! که از کجا اومد... کجا رفت !

انگار از توی کتابا در اومده بود و برگشت همونجا !

 

اون پسر بچه استثنایی اونجا به فکر فرو رفت...

 

سالها گذشت و اون پسر بزرگ شد... و از ذهن درخشانش در جهتی استفاده کرد که در نهایت منجر به یک اکتشاف بزرگ شد

چیزی که شاید فکرش هم هیجان انگیز باشه

 

و اون، توانایی تونل زدن در زمان بود...

 

اون میتونست در بعد زمان جابجا بشه و به جلو یا عقب سفر بکنه...

 

و بعد یاد خانم معلمش افتاد، و احساس دینی که بهش داشت...

 

تصمیم گرفت معمای معلمش رو حل بکنه...

 

بنابراین به گذشته رفت...

 

به اون زمانی که خانم معلمش تعریف میکرد...

 

تا گمشده اش رو براش پیدا بکنه...

 

وقنی که به اون زمان سفر کرد۷ یک مدت زندگی کرد و یک هویت بدست آورد...

 

و بعد که یک مقدار جایگاهش در جامعه به ثبات رسید، رفت تا معلمش رو پیدا بکنه

 

و در نهایت موفق شد...

 

توی اینترنت پیداش کرد و بهش کانکت شد ولی در مورد اینکه کیه و از کجا اومده بهش چیزی نگفت

 

فقط سعی میکرد ازش سوالاتی بپرسه که در راه رسیدن به جوابی که به دنبالش در زمان سفر کرده بود کمکش بکنه

 

اما انگار هنوز اون فرد وارد زندگی معلمش نشده بود...

 

براش عجیب بود چون تاریخی که از صحبت های معلمش در ذهنش بود دقیقن همون تاریخ بود اما اون فرد اونجا نبود...

 

با معلمش قرار گذاشت... اون رو دید...

 

جوون تر بود... با یک سری مسائل و مشکلاتی که خیلی از جوون ها در اون دوره و زمونه درگیرش بودند دست و پنجه نرم میکرد...

 

چند بار باهاش قرار گذاشت... بیرون میرفتند... در مورد مشکلات صحبت میکردند...

 

همچنان دنبال اون فرد میگشت ولی حالا توجهش به مشکلات معلمش هم جلب شده بود و سعی داشت در حل کردن اون مشکلات بهش کمک بکنه

 

گرچه تمرکزش رو روی اصل ماجرا هم از دست نمیداد

 

یک مدت گذشت و ارتباط اونها منجر به یک سری تغییرات در زندگی معلمش شد...

چون مثل یک دوست بهش کمک میکرد و سعی داشت تا لطفی که معلمش در آینده بهش کرده بود رو جبران بکنه...

 

در حقیقت اگر معلمش نبود، اون هم الان اونجا نبود و معلوم نیست داستان زندگیش به چه شکلی در میومد...

 

به هر حال بعد از گذشت مدتی، تاثیر زیادی توی زندگی  معلمش گذاشت ولی همچنان سوال اصلی بی جواب مونده بود...

 

اون آدم کی بود؟

 

در نهایت بعد از اینکه کلی جستجو کرد و به نتیجه نرسید، تصمیم گرفت که به زمان خودش برگرده...

 

خیلی از مشکلات معلمش هم رفع شده بود و با خودش گفت شاید اومدن من به این زمان باعث شد که اون آدم با معلمش در یک مسیر قرار نگیرند...

 

و یک شب بدون اینکه چیز زیادی بگه، و در مورد این موضوع با معلمش، که در حقیقت دوستش بود، چیزی بگه، باهاش خداحافظی کرد و برگشت به زمان خودش...

 

سالها گذشت و معلمش تبدیل شد به یه معلم که با کودکان استثنایی کار میکرد...

 

 

و یه روز که داشت با یکی از بچه های استثناییش کار میکرد - بچه ای که اتفاقن این خانم خیلی توی زندگیش تاثیر گذاشته بود

و البته از نظر ذهنی در جهت مثبت استثنایی بود و نه منفی

 

بهش گفت چندین سال پیش که جوون تر بودم

با یه پسری آشنا شدم که شاید اگر باهاش آشنا نمیشدم الان اینجا نبودم و اصلن با تو هم آشنا نمیشدم

 

 

اون پسر مسیر زندگی من رو تغییر داد

آدم خیلی خوبی بود

و یه مرتبه ناپدید شد...

 

 

 

بعد از اینکه پسر این حرفا رو به دختر زد، دختر گفت چقدر جالب !

یکم گیج شدم

یعنی اون پسره و اون خانم معلم چی شدن ؟ آخر متوجه شدن که موضوع چیه؟

 

پسر هم یه لبخندی زد و گفت:

 

فکر کنم آره...

 

 

تمام این نوشته از یک جمله در ذهن من شکل گرفت و میخوام اون رو اونطور که در ذهنم مجسم کردم به اینجا منتقل کنم.

 

من چند سالی هست که زندگی آروم و OFF THE RECORD ای دارم.

 

برای خودم برنامه میچینم و شخصیت و اهدافم یه مقدار تغییر کردن.

 

رفتن به سمت آسون گرفتن زندگی و توی حال زندگی کردن و استفاده از فرصت ها و از این مدل جملات انگیزشی/انقلابی.

 

یه موتور خریدم و سعی میکنم با هم حال کنیم.

 

از زمانی هم که موتور خریدم انگار یه چیزی قلقلکم میداد که برو تو کارش و ته اینم در بیار.

 

برای همین با موتورم وقتی تایم آزاد دارم میرم پیست و اونجا موتور سواری حرفه ای تمرین میکنم و حال میکنم با این ماجرا.

 

چند روز پیش که رفته بودم پیست، داشتم پیش آقا رسول که یکی از قهرمانای بلامنازع موتورسواری کشوره تمرین میکردم و اونم میدید.

 

من داشتم تک چرخ میزدم با موتور و اونم داشت نگاه میکرد.

 

پیش یه مربی حرفه ای که مو رو از ماست میکشه، تمرین کردن هم خیلی باحاله و هم سخت.

 

یه دفعه صدام کرد گفت ساسان بیا.

 

رفتم پیشش.

 

گفت دنبال تهش نباش ! میبینی دو پره نمیخواد دنبال تهش بگردی که موتور صاف شه !

 

بعد اومد نزدیک تر و با یه لحن آروم تر گفت

 

برو سه

 

یه چشمک با لبخند زد و رفت عقب

 

داستان تک چرخ زدن اینجوریه که هرچی از دنده های پایین تر شروع میکنیم کنترل موتور سخت تره‌،‌ چون به فرض توی دنده یک، یه گاز که میدیم دور موتور پر میشه و بالا رفتن دور موتور یعنی بالا رفتن سر موتور ! حالا وقتی سر موتور بالا باشه، وقتی که گاز بدیم میره بالاتر و اگر کنترل نشده گاز بدیم موتور برمیگرده !

 

وقتی از یک میریم دو، دیگه با یه گاز سر موتور اونقدر نمیاد بالا، و اگر زاویه ی سر موتور مناسب باشه، یعنی یه چیزی تو مایه های پنجاه شصت درجه، توی دنده ی مناسب با گازای معمولی میشه موتور رو توی همون زاویه نگه داشت.

 

حالا اگر بخواهیم سرعتمون بره بالاتر، باید بیشتر گاز بدیم و  باز همون جریان بالا و پایین شدن نوک موتور تکرار میشه و باید یه دنده بریم بالاتر تا باز یکم نوسان سر موتور کمتر بشه و توی حالت تعادل باقی بمونیم. 

 

اما سرعت که میره بالا کنترل موتور هم سخت تر میشه و یه اشتباه کوچیک باعث میشه که کنترلش از دست بره.

 

اینکه از دنده یک شروع کنیم به تمرین کردن، کار سختیه ولی رسوندن دنده یک به تعادل خیلی کار بزرگیه و تقریبن هشتاد درصد ماجراست و بعدش دیگه میشه تمرین تعادل و تمرین دنده دادن و تمرین و تمرین و تمرین...

 

این حرفو که آقا رسول بهم زد،‌ بعدش رفتم توی فکر و دیدم این داستان تک چرخ زدن چقدر توی زندگی ما قابل تعمیم دادنه !

 

توی خیلی از مسائلی که در زندگی باهاشون سر و کار داریم، داستان شبیه به تک چرخ زدنه.

 

اولش که شروع میشه خیلی بالا و پایین داره اما آدم با صبر و تلاش میتونه کم کم به یه حالت تعادل نسبی برسه.

 

اما وقتی پیش میره برای حفظ تعادلش نباید توی اون مرحله باقی بمونه و وقتی که زمانش میرسه باید بره مرحله ی بعد.

 

نه زودتر و نه دیرتر چون هرکدومش باعث میشه که تعادل از بین بره و مرحله ی بعد کنسل بشه.

 

توی هر مرحله آدم به یه حدی از پختگی و عمق میرسه و اونجاست که باید تشخیص بده کی باید بره مرحله بعد.

 

و اگر زمان رسیدن به مرحله‌ی بعد رسید دیگه دنبال تهش نباشه !‌دنبال این نباشه که ته این مرحله‌ای که الان درش هست رو در بیاره...

 

گاهی هم موضوع فقط تک چرخ نیست.

 

گاهی مسیر خرابه و موانع بدی سر راهمون هستن و اونجاست که باید بیخیال تک چرخ بشیم و حواسمون باشه که زمین نخوریم.

 

دیگه باید متوقفش کنیم و اجازه ندیم احساسات بهمون غلبه بکنه.

 

بازم یه نقل قول از اولین باری که با آقا رسول در مورد تک چرخ صحبت میکردم اینجا میگم و اون این بود که قبل از اینکه تک چرخ بزنی، یه بار مسیر رو چک کن، ببین سنگی چاله ای چیزی توی راهت نباشه.

 

من نمیخوام برای اینکه تک چرخ به چه چیزایی در زندگیمون شبیه هست مثال بزنم و فقط حالتش رو توصیف کردم تا ذهن شما به هرچیزی که در زندگیتون هست و بهش شبیهه، ربطش بده.

 

تک چرخ زدن خیلی حال خوبی میده به آدم ولی برای رسیدن به اون حال خوبش باید هم مسیر هموار باشه و هم تلاش کنیم که به تعادل برسیم و توی هر مرحله هدفمون حفظ همون تعادل باشه.

 

و اگر یکی از این موارد هم به درستی انجام نشن، اون حال خوب جاش رو به یه حال بد و حتا آسیب های جبران نشدنی میده.

 

ساعت ۲ شب هست و من باید صبح زود بیدار بشم و برم سر کار، اما این رو باید مینوشتم تا مطلبش همونطور که داشتم بهش فکر میکردم ماندگار بشه.

 

شاید برای خود آقا رسول هم بفرستمش.

 

شاید خودش ندونه این جمله اش چقدر قشنگ و با معنی بود.

 

یه همچین حرفی رو کسی میتونه بزنه که خاک یه چیزی رو خورده و تمام چیزی که باید بدونی رو توی یه همچین جمله ی ساده ای بهت میگه و بعدش تو میتونی ساعت ها در موردش صحبت کنی.

 

پ.ن :

 

Wheelie یعنی تک چرخ.

 

خدا نگهدارتون باشه.

 

My Wheelie Guy

 

 

 

کسی که قراره بیفته، یا میخواد خودشو بندازه ، ولی هنوز پاش روی زمینه رو خیلی ساده تر میشه نجات داد

 

تا کسی که افتاده، یا خودشو انداخته

 

باید واقعن قدرتمند باشی که بتونی یکی که در حال سقوطه و انتهای داستانش رو پذیرفته رو بین زمین و آسمون بگیری و داستانش رو تغییر بدی

 

حتا گاهی ممکنه بگیریش ولی قدرت حفظش رو نداشته باشی و دوباره رها بشه

 

و این براش بدتره

 

چون برای لحظاتی به این فکر کرده که شاید سرنوشت دیگه ای در انتظارشه

 

و حس کرده که دیگه اون پایان که پذیرفته بودش رو دوست نداره

 

و حالا داره به سمت چیزی میره که اگرم بخواد نمیتونه تغییرش بده
 

جالبه که در اکثر موارد زمانی که میخوام چیزی بنویسم

عنوان اون نوشته در لحظه به ذهنم میاد و همونطور مینویسمش - حتا اگر بی ربط باشه

 

و بعد سعی میکنم نوشته رو یه جوری بهش ربط بدم

 

گرچه در خیلی موارد بی ربط نیست و بعد متوجه میشم که ذهنم زودتر از اینکه به خودم اطلاع بده ارتباطشون رو کشف کرده و برای همین اون عنوان رو بهم پیشنهاد داده

 

و من به ذهنم اعتماد میکنم

 

اما چیزی که میخوام بنویسم در مورد بی اعتمادی به ذهنمه

 

در اکثر موارد، زمانی که با کسی آشنا میشم

 

ذهنم شروع میکنه به ساختن یک تصویر ابتدایی از اون فرد

 

بذارید عنوان این نوشته رو تغییر بدم چون یه عنوان بهتر براش پیدا کردم

 

خلاصه که ذهنم یک تصویر ابتدایی از اون فرد ایجاد میکنه و بعد اون رو توسعه میده

 

مثل چیزی که دوستم کوثر که عکسای من رو نقاشی میکنه بهشون میگه Sketch

 

یک الگوی ساده که به مرور زمان کامل میشه

 

درسته که طرح اولیه این الگو توسط ذهنم داده میشه، اما توسط احساساتم تکمیل میشه

 

گرچه در این مورد که طرح رو ذهنم از خودش میده یا اون رو هم از احساساتم تحویل میگیره هم شک دارم

 

اما به هر حال هرچه که حسم به اون فرد کامل تر و عمیق تر میشه جزپیات تصویرش هم میره بالاتر

 

و اینجاست که باگ ها قرار دارن

 

تصویر که به وضح قابل قبولی میرسه ذهنم شروع به قضاوت میکنه اما این قضاوت معمولن احساسیه

 

به خصوص اگر ارتباط احساسی با اون فرد داشته باشم

 

و در بعضی موارد اون قضاوت اشتباهه

 

و داستان از اینجا شروع میشه

 

گرچه سعی کردم این خط سیر داستان رو قیچی کنم تا از اینجا به بعدش دیگه ادامه پیدا نکنه و داستانی شروع نشه اما در بعضی موارد اون داستان شروع میشه

 

و روندش هم به این صورته که وقتی ذهنم سیگنال "تو اشتباه کردی" رو برام صادر میکنه، از نظر منطقی و در واقعیت کانکشن من با اون فرد بسته میشه و ارتباطمون قطع میشه

 

اما در یک فضای غیر واقعی که فاصله چندانی هم با واقعیت نداره، اون فرد مطابق با همون تصویری که من ازش در ذهنم داشتم و قبل از دریافت سیگنال "تو اشتباه کردی"، وجود داره و همچنان ارتباط داریم.

 

این ارتباط کاملن ذهنیه و نمیدونم تاثیرش در زندگی واقعیم چقدره، اما میتونم بگم که اون فرد به صورت کامل ارتباطش قطع نمیشه. اینکه تاثیر این موضوع در زندگی خود اون فرد چقدر هست هم فکر میکنم بستگی به این داره که یک همچین فضایی در زندگی خودش داره یا نه

 

چون فکر میکنم این فضاها به هم مرتبطن

 

اما در کل در اون فضا هیچ سیگنال پشیمون کننده ای وجود نداره و مشخصات فرد با تصویری که ازش در ذهنم توسط قلبم توسعه داده بودم یکیه ! شاید ذهنم این کار رو انجام میده تا من رو از آسیب های روحی حفظ بکنه و مثل یک تشک فنری از شدت ضربه حاصل از "من اشتباه میکردم" حفظ بکنه اما در کل این حالت که در مورد یک نفر اشتباه نکنیم و به همون اندازه که خوب تصورش میکنیم خوب باشه یا حتا نزدیک بهش باشه در دنیای واقعی به شدت به ندرت اتفاق میفته !

 

به هر حال داشتم داستان کوکا رو میخوندم که تحت تاثیرش قرار گرفتم و من هر زمان تحت تاثیر قرار میگیرم دوست دارم باز بنویسم. اینم که این رو نوشتم هم دلیلی داشت که به داستان کوکا بی ربط نبود.

 

راستی اینم بگم که کوثر که به صورت اتفاقی توی اینترنت باهاش آشنا شدم و هر چند وقت یک بار بدون توضیح خاصی براش یک عکس میفرستم و اونم بعد از یه مدت بدون توضیح خاصی نقاشیش رو برام میفرسته، یکی از خصوصیاتی که داره اینه که هر آدمی رو به شکل یک جانور در ذهنش تصور میکنه

 

و من رو همیشه با دو تا شاخ نقاشی میکشه و منم زیاد ازش توضیح نخواستم اما تمام نقاشیای من رو با شاخ کشیده که اینم برام جالبه.

 

 

 

 

اون روز توی مدرسه بهشون گفتن فردا همتون میتونید اسباب بازی هاتون رو بیارید و با هم بازی کنید

 

همه خوشحال شدند و هیجان و هیاهوی خاصی به راه شد

 

اون هم خیلی خوشحال بود چون میتونست بهترین اسباب بازی دنیا که فقط خودش اون رو داشت رو بالاخره به بقیه نشون بده

 

اون اسباب بازی اعجاب انگیز، یه تیله بود... تیله‌ای که در شرایط خاص و شاید به خاطر یک سری خطا در فرآیند تولیدش به شکل بسیار عجیب و زیبایی درومده بود

 

داخلش رگه های رنگی به صورت خیلی خاصی پخش شده بودند و در تمام اون تیله مثل یک ریشه توزیع شده بودند

 

نگاه کردن بهش مثل نگاه کردن به یک عضو جاندار بود که رگ‌های زیادی داره

 

اون توی شب هم ظاهر خاصی داشت... نگاه کردن بهش احساس خیلی خوبی میداد

 

انگار که زنده بود و روحی داخلش جریان داشت

 

اون واقعن زیباترین و خاص ترین اسباب بازی دنیا بود

 

اون شب تا صبح از شدت هیجان نتونست بخوابه... فکر فردا و اینکه بالاخره این تیله‌ی افسانه‌ای رو به بقیه نشون میده و بهشون میگه که چه خواص جادویی‌ای داره، نذاشت که چشم روی هم بذاره

 

بالاخره صبح شد... با ذوق و شوق خاصی لباسش رو پوشید و تیله رو گذاشت توی جیبش و راهی مدرسه شد

 

توی راه دائم داشت صحنه‌ی نشون دادنش به دوستاش رو مرور می‌کرد و هیجان زده می‌شد

 

به مدرسه رسید و وارد حیاط شد... تمام بچه‌ها توی حیاط بودند... اونجا غلغله بود...

 

هرکدوم از اونها بهترین اسباب بازی خودش رو آورده بود... ماشین کنترلی... هلیکوپتر... روبات سخنگو... اسلحه‌ی ابرقهرمانی و...

 

همشون داشتن با حیرت به اسباب بازی‌های همدیگه نگاه می‌کردن و در مورد اسباب بازی‌های خودشون با هیجان صحبت میکردن و اونا رو نشون بقیه میدادن...

 

وقتی که این صحنه رو دید یک مقدار رفت توی فکر...

 

دستش رو کرد توی جیبش و تیله‌‌اش رو محکم گرفت توی مشتش...

 

از اون اسباب بازی‌ها خیلی زیاد دیده بود... تقریبن توی هر مغازه‌ی اسباب بازی فروشی‌ای میشد یکیشون رو پیدا کرد...

 

اما مثل تیله‌ی خودش رو هرگز جایی ندیده بود... و میدونست که وجود نداره...

 

اما وقتی اون هیایو رو دید، تیله‌اش رو از جیبش درآورد و نگاه کرد... و بعد به اسباب بازی های بقیه نگاه کرد... این کار رو چند بار انجام داد...

 

در ذهنش چیزهای زیادی می‌گذشت...

 

یه مرتبه یاد بهترین همکلاسیش افتاد و اون رو بین بچه‌ها دید و خوشحال شد...

 

حس کرد باید بره و با اون در مورد تیله‌ی جادوییش صحبت کنه... بنابراین رفت پیشش...

 

همکلاسیش که مشغول تفنگ بازی بود، تا اون رو دید بهش گفت سلااااام، تو اسباب بازیت چیه؟ تنفگه یا ماشین؟

 

و نگاهی به دستش کرد و گفت تیله بازی میکنی؟ و بعد خندید و گفت اگه تفنگ آوردی بیا تفنگ بازی و شروع کرد به شلیک کردن به دوستش و رفت...

 

اونم همینطور که بهش نگاه می‌کرد لبخندی زد و تیله‌اش رو توی مشتش گرفت و رفت یه گوشه...

 

یکمی ایستاد و روش رو برگردوند... و پشت به جمعیت نشست...

 

تیله‌اش رو گذاشت روی زمین...

 

خورشید داشت بهش می‌تابید... و نور که از لابلای اون رگه‌های زیبا عبور می‌کرد رنگی می‌شد و به شکل بسیار قشنگی روی زمین مینشست...

 

غرق در زیبایی اون تیله شد...

 

بچه‌ها مشغول بازی با اسباب بازی‌های خودشون بودن... و اون هم در دنیای خودش با بهترین و زیباترین اسباب بازی دنیا سرگرم بود...

 

کسی اون و تیله‌اش رو نمیدید... اما اون گوشه... زیر نور خورشید... و غرق شدن در زیبایی‌های بی پایان اون تیله براش دنیایی می‌ساخت که حاضر نبود با کسی که هیچ درکی نمیتونه ازش داشته باشه سهیمش کنه...

 

اون روز پر از تنهایی بود... اما یه تنهایی خاص... با چیزی که زیباییش به بی مانند بودنش بود...

 

صدای آژیر آمبولانس یکی از بچه‌ها، چرخیدن پره‌ی هلیکوپتر یکی دیگه، کشیدن شدن لاستیک ماشین کنترلی اون یکی دوستش روی زمین و خنده و هیجان هم مدرسه‌ای هاش میومد...

 

و زیباترین تیله‌ی دنیا داشت دور خودش میچرخید و یکی از قشنگ‌ترین تصاویر دنیا رو روی زمین خلق می‌کرد...

 

 

 

 


این داستان دیشب به ذهنم رسید

بارها به ورژن‌های مختلفش فکر کردم و دیشب به این صورت در ذهنم مجسمش کردم و گفتم این ورژنش رو بنویسم

همه‌ی ما ممکنه در شرایطی بوده باشیم که یک ویژگی یا خصلت خاص در خودمون پیدا کرده باشیم که از سمت دیگران هیچ درک درستی در موردش وجود نداره

چیزی که برای ما خیلی منحصر بفرده و به نظرمون وجه تمایز ما با بقیه‌است، اما چندباری که نشون بقیه دادیمش یا در موردش صحبت کردیم، متوجه شدیم که به هیچ وجه تحلیل نمیشه و فیدبک خوبی نگرفتیم

بنابراین با خودمون بردیمش به یک دنیای دیگه در خیالاتمون، و اونجا باهاش زندگی می‌کنیم

اونجا ممکنه یک دوست خیالی هم داشته باشیم که عاشق اون ویژگی ماست و به راحتی در موردش باهاش صحبت می‌کنیم

و اون هم همیشه واکنش‌‌های عالی‌ای نسبت بهش نشون میده

اینطوریه که اون حس، اون ویژگی یا اون صفت رو زنده نگه می‌داریم... گرچه نتونستیم در دنیای واقعی کسی رو پیدا کنیم که بتونه ببینش...

زنده نگهش میداریم تا شاید روزی این اتفاق افتاد، و کسی یا کسانی پیدا شدند که اون رو دیدند، و دیگه نیازی به مخفی کردنش نبود

و میتونستیم با خیال راحت خود واقعیمون باشیم... همون چیزی که اصلی‌ترین قسمت‌هاش رو همیشه مخفی کردیم...

تا اون روز... خورشید می‌تابه...

 

 

کودک و فرشته با هم حرکت میکردند...

حالا پس از مدت ها کودک در فضایی قرار داشت که دیگر تاریک نبود.

 

راه میرفت، دستش در دستان کسی بود و احساس خوبی داشت...

 

کمی که رفتند در دستانش احساس سردی کرد...

گویا آن دستان گرم و مهربان یک مرتبه جای خود را به یک سنگ منجمد داده بودند.

 

کودک نسبت به این موضوع احساس خوبی نداشت، بنابراین فرشته را نگاه کرد تا شاید از جریان سر در بیاورد...

 

فرشته هم برگشت و کودک را نگاه کرد... اما...

 

کودک نمیتوانست چیزی که میدید را درک کند... 

آن چشمان آرام و مهربان جای خود را به چشمانی جهنمی و ترسناک داده بودند...

 

آن دستان گرم و لطیف تبدیل به اجسامی زمخت و سرد شده بودند و حالا گویی این کودک نبود که دستان او را گرفته بود...

بلکه او دستان کودک را گرفته بود و به دنبال خود میکشید...

 

کودک حالا ترسیده بود... حالا بیرون از آن جانور بود... آزاد ولی آسیب پذیر...

 

در لحظه این فکر از ذهنش گذشت که شاید درون آن جانور امن تر بود... تاریک بود... تنها بود... اما امن !

 

اما حالا دستانش در دستان موجودی بود که هرچه بود، فرشته نبود...

 

او گول خورده بود... از دل آن جانور وحشی خارج شده بود و دستانش را به دست فرشته ای داده بود که حالا میدانست رو به جهنم در حال حرکت است...

 

جانور، فقط وحشی بود...

ولی کودک درونش، آن کودک معصوم، حالا که به چشمان فرشته‌ نگاه میکرد، شیطان را میدید که به او لبخند میزد...