به نام تفاوت

به نام تفاوت

به نام تفاوت

درود به شما

با تشکر از اینکه از وبلاگ من بازدید می کنید.

در صورت تمایل میتونید برای ارتباط با من از قسمت نظرات استفاده کنید.

شاد و سلامت و موفق باشید.

بایگانی

ردّی...

 

این روزا این کلمه چیزیه که کسی نمیبینش، اما به سادگی و بدون رد دادن یه واو، توضیحم میده

 

شدم مثل تهران روی گُسلش !

 

همه چیز اوکیه، مرتب، منظم

 

به یه اشاره بنده که با خاک یکی بشه

 

صفر تا صد تو یک صدم ثانیه پر میشه

 

عشق و نفرت عین یین یانگ شدن توی وجودم

 

همشو با هم دارم، میتونم در عین حالی که خیلی یکیو دوست دارم اینقدر ازش بدم بیاد که یاد و خاطرشو با خودش خاکشیر کنم

 

حس میکنم تو داستان اشتباهی بهم نقش دادن

 

این کاراکتر من برای یه داستان دیگه بوده

 

یه جور وحشی طوری شدم و عین یه گوله برف که از روی کوه قل میخوره میاد پایین و هی بزرگ و بزرگتر میشه دارم ردی تر میشم

 

انگار خاصیت سقوط همینه

 

چند روز مونده به عید بود که رد دادم و رفتم پیست که یکم آروم شم

 

و یهو دیدم با موتور بین زمین و آسمونم و بعدشم استخونم معلوم بود از شدت جراحت و آمبولانس و اورژانس و بخیه و خال جوش

 

خال جوش 😁

 

بعد باز از اورژانس مرخصم کردن برگشتم پیست... با همون پای پاره🤦🏻😑

 

مایک تایسون میگفت من ردی ام، به خاطر حریفم و مسابقم زندگی به کامم زهر مار شده، برا همین نه کمربندو میخوام، نه قهرمانی ، نه هیچی

 

من میخوام سلامتیشو ازش بگیرم، میخوام چیزی که من کشیدمو حس کنه

 

نمیدونم چرا شدم مایک تایسون رینگی که اون طرفش خودمم !

 

دارم به خودم میزنم

 

لطمه !

 

آره الان فکر کردم دیدم عین تهران روی گسلم

 

ولی بعدش فکرم رفت رو داستانایی که باعث شدن و میشن که گسل بره تو ماجرا و تهران خاک شه

 

پسر تو اصلن اینجا چیکار میکنی؟

 

چرا اینجوری شدم من؟

این آدمای دورم چرا این مدلی ان؟

 

الان یادم اومد، پولامو چرا اینجوری دارم خرج میکنم؟

آتیش بزنم به مراتب بهتره!

 

🍆

 

این نمیدونم چرا سجست شد رو کیبوردم! بیا گذاشتمش اوکیه حالا؟

 

یه عکسم میخوام بذارم نمیدونم میشه یا نه ، با گوشی سخته

 

خلاصه نمیفانکشنه درست...

 

دوتا یکیش داره میکنه، رد میده یکی در میون

 

چه چیزایی داره میاد تو ذهنم

 

فکمو گرفته بود فشار میداد اینور اونور میکرد میگفت چیکاااااار کنم حالاااااا

 

یا اون پنیک اتک

 

چقدر اینجا بی صداست

 

صدای توی گوشم داره کر میکنه منو

 

برم دنبال هندزفری... هنزفری...

 

ثثثثثثث

 

 

 

اسم پستو !

 

دوست دارم در مورد احساساتی که اذیتم میکنن اینجا بنویسم

 

یه مدته که حس میکنم دچار یه دوگانگی شدم

 

از طرفی آدمایی که باهاشون ارتباط دارم خیلی سریع بهم کانکت میشن - یا شاید من خیلی سریع بهشون کانکت میشم - یا باز شاید فقطم نه آدما - هر موجودی - یا دوباره شاید نه همه موجوداتم دیگه !‌ جانوران و برخی جانداران

 

و از طرفی هم مثل اینه که کانکشن در عین حالی که قوی به نظر میاد خیلی ضعیفه ! یا شاید بیشتر از حدی که لازمه قوی میشه - قبل از اینکه بسترش فراهم بشه !

 

حالتش رو میتونم اینطوری توصیف کنم

 

زمانی که تازه دانشجو شده بودم مادرم بهم دستور پخت مرغ سرخ کرده رو داد و من اولین باری که سعی کردم مرغ بپزم - مرغ منجمد رو از فریزر کشیدم بیرون و کمی که یخش آب شد گذاشتمش توی ماهیتابه و سعی کردم طبق دستور پختش پیش برم ولی در نهایت غذایی که پختم روش برشته شده بود و وسطش خام بود و مثل آدمی که توی یه جزیره دور افتاده در ۶۵ میلیون سال قبل گیر افتاده و مجبور شده دایناسور بخوره تا نمیره، اون غذا رو خوردم !

 

آره فکر کنم خوردمش !‌ وات ده فاک !

 

الان همچین حسی میگیرم از اطراف - از آدمایی که بیشتر بهشون کانکتم...

 

انگار روش برشته و عالی به نظر میاد ولی از داخل خیلی مشکل داره و اصلن چیزی نیست که به نظر میاد !

 

و مسئله ای که روی مخمه همون دستورالعملشه ! اینکه من فکر میکنم همه چیز رو درست انجام میدم ولی در نهایت نتیجه چیز دیگری رو نشون میده !

 

این حس رو از همکارام - از بعضی اعضای فامیل - از اعضای نزدیک خونوادم و خیلیای دیگه میگیرم ! 

 

کسانی که من بهشون اهمیت میدم ولی یادم نمیاد حس مشابهی رو ازشون دریافت کرده باشم یا حسی که بهشون میدم رو به درستی درک کرده باشند.

 

کپسول انجماد - ۶۵ میلیون سال قبل !

 

این یه ترکیبه که از بهم پیوستن یک سری حس ها و کلماتی که میان توی ذهنم و قبل از اینکه بتونم شکارشون کنم فرار میکنن به وجود اومده !

 

من نمیدونم خود واقعیم کجا گیر افتاد.

 

خود واقعیمو یادمه ولی اینکه کجا جا گذاشتمش رو یادم نیست.

 

این نسخه ای که الان از من وجود داره از نظر خودم یه نسخه فیک هست - که میتونم بگم فیکه ولی دقیقن نمیدونم چرا !

 

به رفتارای دیگه خودم هم با آدما فکر میکنم !‌ من خیلی باگ دارم ! اینکه چطور میتونم با یکی خیلی خوب باشم و هیچ بدی از من نبینه و با یکی دیگه مثل یه جاااااااااااااااااااانوررررررررررررررررررررر رفتار کنم ! 

 

خودش اون تیکه رو نوشت ! حلال زادست !

 

خلاصه که پر شدم از حسای منفی

 

اما به اینم فکر میکنم که شاید آدمای منفی اطرافم رو که توی ذهنم بایگانیشون کرده بودم و قرار بوده که دیگه حساب نکنمشون رو حساب کردم و اونا این حسو بهم دادن

 

و دقیقن هم همینه چون از همونا این حسا رو میگیرم !

 

چند تا برج زهرمار نچسب دارم اطرافم که اگرم نخوام جزئی از زندگیم هستن مگر اینکه تا جایی که میتونم به حساب نیارمشون و فقط بر حسب ضرورت ببینمشون !‌ چون هر بار که میبینمشون بیشتر مطمئن میشم که چقدر بدرد نخورن !‌ انگار هیچکس نیست که اینقدر به درد هیچی نخوره !

 

منحرف شد داستان - در کل باید سعی کنم روی خودم بیشتر کار کنم - یه قیچی هم دستم باشه که هرچیز منفی ای رو با فکرش حذف کنم .

 

حساسیتامو کم کنم ! نه خیلی خوب باشم که فرشته به نظر بیام - گرچه خوبه - نه اینقدر بد بشم که جااااااااااااانووووووررررررررر - اوه فاک !‌ - به نظر بیام .

 

شخصیت گرگی خودمو دوست دارم - انگار قرار نیست رام بشه هیچوقت - ولی گاهی سگای مهربون خونگی رو از دور تماشا میکنه - و خودشم نمیدونه چی در اونها براش جذابه که باعث میشه بهشون خیره بشه !

 

من یه جایی توی کپسول انجماد موندم و این نسخه از من داره روی زمین قدم میزنه !

 

۶۵ میلیون سال قبل ؟

 

آره اون موقع یه شهاب سنگ منقرض کننده هم خورد به زمین !‌ 

 

شاید من منقرض شدم اصلن - خبری از کپسول مپسول نیست !‌ چون توی اون کپسول هنوزم امید وجود داره - و این نسخه از من به امید پیدا کردن اون کپسول داره روی زمین راه میره !

 

کجاست جدی ؟‌ چی شد ؟

بچه خوبی بود !

 

شاید ارتباطی بین اون کپسول و این سگای خونگی که گرگ وجودم به تماشاشون میشینه وجود داره !

 

اگر فراموشی گرفته باشی - گمشده ات اگر جلوی چشمت هم باشه نمیتونی شناساییش کنی !

 

گرچه منظورم این نیست که اون سگ خونگی توی اون کپسوله !

 

در کل گفتم بنویسم شاید یکم سبک یشم !

 

کپسول انرژی منفی رو ولی میدونم چیه !‌ یه بار باهاش برخورد کنم یه ماه باید پاکسازی کنم !‌

 

این دیگه از کجا اومد ! سم خالص !

 

یکی از میکسای استریکس خودبخود توی پلی لیستم پلی شد  و باعث شد من بتونم این نوشته مبهم رو تموم کنم !

 

امروز داییم میگفت چهره ی مبهمی داری - وقتی دختر داییم میگفت ساسان موهاتو کوتاه کن و قفلی زده بود روم !

 

گفتم فیدبک مثبتم دارم از موهام - همینجوری مبهم و بهم ریخته هم طرفدارای خاص خودشو داره !

 

بریم دیگه !

 

یه نفری اومد - دو نفری دارم میرم !‌ منم سم خالصم !‌ خودمم نمیدونم چند تام دیگه !

 

 

 

 

 

یه پسر و یه دختر با هم میرن بیرون

 

به صورت خیلی تصادفی توی اینترنت آشنا شدن و یه روز پسر میخواد یه رازی رو به اون دختر بگه

 

بهش میگه یه خانم مشاوری وجود داره

که کارش کار کردن با کودکان استثناییه

معلم بچه هاییه که با بقیه فرق دارن

 

دقیقن مثل خودت

 

یه روز که داشت با یکی از بچه های استثناییش کار میکرد - بچه ای که اتفاقن این خانم خیلی توی زندگیش تاثیر گذاشته بود

و البته از نظر ذهنی در جهت مثبت استثنایی بود و نه منفی

 

بهش گفت چندین سال پیش که جوون تر بودم

با یه پسری آشنا شدم که شاید اگر باهاش آشنا نمیشدم الان اینجا نبودم و اصلن با تو هم آشنا نمیشدم

 

اون پسر مسیر زندگی من رو تغییر داد

آدم خیلی خوبی بود

و یه مرتبه ناپدید شد

 

پسر بچه ازش پرسید که

خوب دوست داشتی ناپدید نمیشد ؟

 

و اون خانم گفت

راستش آره

 

خیلی دوست داشتم بدونم کجا رفت... چی شد !

هنوز بعد از این همه سال بهش فکر میکنم ! که از کجا اومد... کجا رفت !

انگار از توی کتابا در اومده بود و برگشت همونجا !

 

اون پسر بچه استثنایی اونجا به فکر فرو رفت...

 

سالها گذشت و اون پسر بزرگ شد... و از ذهن درخشانش در جهتی استفاده کرد که در نهایت منجر به یک اکتشاف بزرگ شد

چیزی که شاید فکرش هم هیجان انگیز باشه

 

و اون، توانایی تونل زدن در زمان بود...

 

اون میتونست در بعد زمان جابجا بشه و به جلو یا عقب سفر بکنه...

 

و بعد یاد خانم معلمش افتاد، و احساس دینی که بهش داشت...

 

تصمیم گرفت معمای معلمش رو حل بکنه...

 

بنابراین به گذشته رفت...

 

به اون زمانی که خانم معلمش تعریف میکرد...

 

تا گمشده اش رو براش پیدا بکنه...

 

وقنی که به اون زمان سفر کرد۷ یک مدت زندگی کرد و یک هویت بدست آورد...

 

و بعد که یک مقدار جایگاهش در جامعه به ثبات رسید، رفت تا معلمش رو پیدا بکنه

 

و در نهایت موفق شد...

 

توی اینترنت پیداش کرد و بهش کانکت شد ولی در مورد اینکه کیه و از کجا اومده بهش چیزی نگفت

 

فقط سعی میکرد ازش سوالاتی بپرسه که در راه رسیدن به جوابی که به دنبالش در زمان سفر کرده بود کمکش بکنه

 

اما انگار هنوز اون فرد وارد زندگی معلمش نشده بود...

 

براش عجیب بود چون تاریخی که از صحبت های معلمش در ذهنش بود دقیقن همون تاریخ بود اما اون فرد اونجا نبود...

 

با معلمش قرار گذاشت... اون رو دید...

 

جوون تر بود... با یک سری مسائل و مشکلاتی که خیلی از جوون ها در اون دوره و زمونه درگیرش بودند دست و پنجه نرم میکرد...

 

چند بار باهاش قرار گذاشت... بیرون میرفتند... در مورد مشکلات صحبت میکردند...

 

همچنان دنبال اون فرد میگشت ولی حالا توجهش به مشکلات معلمش هم جلب شده بود و سعی داشت در حل کردن اون مشکلات بهش کمک بکنه

 

گرچه تمرکزش رو روی اصل ماجرا هم از دست نمیداد

 

یک مدت گذشت و ارتباط اونها منجر به یک سری تغییرات در زندگی معلمش شد...

چون مثل یک دوست بهش کمک میکرد و سعی داشت تا لطفی که معلمش در آینده بهش کرده بود رو جبران بکنه...

 

در حقیقت اگر معلمش نبود، اون هم الان اونجا نبود و معلوم نیست داستان زندگیش به چه شکلی در میومد...

 

به هر حال بعد از گذشت مدتی، تاثیر زیادی توی زندگی  معلمش گذاشت ولی همچنان سوال اصلی بی جواب مونده بود...

 

اون آدم کی بود؟

 

در نهایت بعد از اینکه کلی جستجو کرد و به نتیجه نرسید، تصمیم گرفت که به زمان خودش برگرده...

 

خیلی از مشکلات معلمش هم رفع شده بود و با خودش گفت شاید اومدن من به این زمان باعث شد که اون آدم با معلمش در یک مسیر قرار نگیرند...

 

و یک شب بدون اینکه چیز زیادی بگه، و در مورد این موضوع با معلمش، که در حقیقت دوستش بود، چیزی بگه، باهاش خداحافظی کرد و برگشت به زمان خودش...

 

سالها گذشت و معلمش تبدیل شد به یه معلم که با کودکان استثنایی کار میکرد...

 

 

و یه روز که داشت با یکی از بچه های استثناییش کار میکرد - بچه ای که اتفاقن این خانم خیلی توی زندگیش تاثیر گذاشته بود

و البته از نظر ذهنی در جهت مثبت استثنایی بود و نه منفی

 

بهش گفت چندین سال پیش که جوون تر بودم

با یه پسری آشنا شدم که شاید اگر باهاش آشنا نمیشدم الان اینجا نبودم و اصلن با تو هم آشنا نمیشدم

 

 

اون پسر مسیر زندگی من رو تغییر داد

آدم خیلی خوبی بود

و یه مرتبه ناپدید شد...

 

 

 

بعد از اینکه پسر این حرفا رو به دختر زد، دختر گفت چقدر جالب !

یکم گیج شدم

یعنی اون پسره و اون خانم معلم چی شدن ؟ آخر متوجه شدن که موضوع چیه؟

 

پسر هم یه لبخندی زد و گفت:

 

فکر کنم آره...

 

 

تمام این نوشته از یک جمله در ذهن من شکل گرفت و میخوام اون رو اونطور که در ذهنم مجسم کردم به اینجا منتقل کنم.

 

من چند سالی هست که زندگی آروم و OFF THE RECORD ای دارم.

 

برای خودم برنامه میچینم و شخصیت و اهدافم یه مقدار تغییر کردن.

 

رفتن به سمت آسون گرفتن زندگی و توی حال زندگی کردن و استفاده از فرصت ها و از این مدل جملات انگیزشی/انقلابی.

 

یه موتور خریدم و سعی میکنم با هم حال کنیم.

 

از زمانی هم که موتور خریدم انگار یه چیزی قلقلکم میداد که برو تو کارش و ته اینم در بیار.

 

برای همین با موتورم وقتی تایم آزاد دارم میرم پیست و اونجا موتور سواری حرفه ای تمرین میکنم و حال میکنم با این ماجرا.

 

چند روز پیش که رفته بودم پیست، داشتم پیش آقا رسول که یکی از قهرمانای بلامنازع موتورسواری کشوره تمرین میکردم و اونم میدید.

 

من داشتم تک چرخ میزدم با موتور و اونم داشت نگاه میکرد.

 

پیش یه مربی حرفه ای که مو رو از ماست میکشه، تمرین کردن هم خیلی باحاله و هم سخت.

 

یه دفعه صدام کرد گفت ساسان بیا.

 

رفتم پیشش.

 

گفت دنبال تهش نباش ! میبینی دو پره نمیخواد دنبال تهش بگردی که موتور صاف شه !

 

بعد اومد نزدیک تر و با یه لحن آروم تر گفت

 

برو سه

 

یه چشمک با لبخند زد و رفت عقب

 

داستان تک چرخ زدن اینجوریه که هرچی از دنده های پایین تر شروع میکنیم کنترل موتور سخت تره‌،‌ چون به فرض توی دنده یک، یه گاز که میدیم دور موتور پر میشه و بالا رفتن دور موتور یعنی بالا رفتن سر موتور ! حالا وقتی سر موتور بالا باشه، وقتی که گاز بدیم میره بالاتر و اگر کنترل نشده گاز بدیم موتور برمیگرده !

 

وقتی از یک میریم دو، دیگه با یه گاز سر موتور اونقدر نمیاد بالا، و اگر زاویه ی سر موتور مناسب باشه، یعنی یه چیزی تو مایه های پنجاه شصت درجه، توی دنده ی مناسب با گازای معمولی میشه موتور رو توی همون زاویه نگه داشت.

 

حالا اگر بخواهیم سرعتمون بره بالاتر، باید بیشتر گاز بدیم و  باز همون جریان بالا و پایین شدن نوک موتور تکرار میشه و باید یه دنده بریم بالاتر تا باز یکم نوسان سر موتور کمتر بشه و توی حالت تعادل باقی بمونیم. 

 

اما سرعت که میره بالا کنترل موتور هم سخت تر میشه و یه اشتباه کوچیک باعث میشه که کنترلش از دست بره.

 

اینکه از دنده یک شروع کنیم به تمرین کردن، کار سختیه ولی رسوندن دنده یک به تعادل خیلی کار بزرگیه و تقریبن هشتاد درصد ماجراست و بعدش دیگه میشه تمرین تعادل و تمرین دنده دادن و تمرین و تمرین و تمرین...

 

این حرفو که آقا رسول بهم زد،‌ بعدش رفتم توی فکر و دیدم این داستان تک چرخ زدن چقدر توی زندگی ما قابل تعمیم دادنه !

 

توی خیلی از مسائلی که در زندگی باهاشون سر و کار داریم، داستان شبیه به تک چرخ زدنه.

 

اولش که شروع میشه خیلی بالا و پایین داره اما آدم با صبر و تلاش میتونه کم کم به یه حالت تعادل نسبی برسه.

 

اما وقتی پیش میره برای حفظ تعادلش نباید توی اون مرحله باقی بمونه و وقتی که زمانش میرسه باید بره مرحله ی بعد.

 

نه زودتر و نه دیرتر چون هرکدومش باعث میشه که تعادل از بین بره و مرحله ی بعد کنسل بشه.

 

توی هر مرحله آدم به یه حدی از پختگی و عمق میرسه و اونجاست که باید تشخیص بده کی باید بره مرحله بعد.

 

و اگر زمان رسیدن به مرحله‌ی بعد رسید دیگه دنبال تهش نباشه !‌دنبال این نباشه که ته این مرحله‌ای که الان درش هست رو در بیاره...

 

گاهی هم موضوع فقط تک چرخ نیست.

 

گاهی مسیر خرابه و موانع بدی سر راهمون هستن و اونجاست که باید بیخیال تک چرخ بشیم و حواسمون باشه که زمین نخوریم.

 

دیگه باید متوقفش کنیم و اجازه ندیم احساسات بهمون غلبه بکنه.

 

بازم یه نقل قول از اولین باری که با آقا رسول در مورد تک چرخ صحبت میکردم اینجا میگم و اون این بود که قبل از اینکه تک چرخ بزنی، یه بار مسیر رو چک کن، ببین سنگی چاله ای چیزی توی راهت نباشه.

 

من نمیخوام برای اینکه تک چرخ به چه چیزایی در زندگیمون شبیه هست مثال بزنم و فقط حالتش رو توصیف کردم تا ذهن شما به هرچیزی که در زندگیتون هست و بهش شبیهه، ربطش بده.

 

تک چرخ زدن خیلی حال خوبی میده به آدم ولی برای رسیدن به اون حال خوبش باید هم مسیر هموار باشه و هم تلاش کنیم که به تعادل برسیم و توی هر مرحله هدفمون حفظ همون تعادل باشه.

 

و اگر یکی از این موارد هم به درستی انجام نشن، اون حال خوب جاش رو به یه حال بد و حتا آسیب های جبران نشدنی میده.

 

ساعت ۲ شب هست و من باید صبح زود بیدار بشم و برم سر کار، اما این رو باید مینوشتم تا مطلبش همونطور که داشتم بهش فکر میکردم ماندگار بشه.

 

شاید برای خود آقا رسول هم بفرستمش.

 

شاید خودش ندونه این جمله اش چقدر قشنگ و با معنی بود.

 

یه همچین حرفی رو کسی میتونه بزنه که خاک یه چیزی رو خورده و تمام چیزی که باید بدونی رو توی یه همچین جمله ی ساده ای بهت میگه و بعدش تو میتونی ساعت ها در موردش صحبت کنی.

 

پ.ن :

 

Wheelie یعنی تک چرخ.

 

خدا نگهدارتون باشه.

 

My Wheelie Guy

 

 

 

کسی که قراره بیفته، یا میخواد خودشو بندازه ، ولی هنوز پاش روی زمینه رو خیلی ساده تر میشه نجات داد

 

تا کسی که افتاده، یا خودشو انداخته

 

باید واقعن قدرتمند باشی که بتونی یکی که در حال سقوطه و انتهای داستانش رو پذیرفته رو بین زمین و آسمون بگیری و داستانش رو تغییر بدی

 

حتا گاهی ممکنه بگیریش ولی قدرت حفظش رو نداشته باشی و دوباره رها بشه

 

و این براش بدتره

 

چون برای لحظاتی به این فکر کرده که شاید سرنوشت دیگه ای در انتظارشه

 

و حس کرده که دیگه اون پایان که پذیرفته بودش رو دوست نداره

 

و حالا داره به سمت چیزی میره که اگرم بخواد نمیتونه تغییرش بده
 

جالبه که در اکثر موارد زمانی که میخوام چیزی بنویسم

عنوان اون نوشته در لحظه به ذهنم میاد و همونطور مینویسمش - حتا اگر بی ربط باشه

 

و بعد سعی میکنم نوشته رو یه جوری بهش ربط بدم

 

گرچه در خیلی موارد بی ربط نیست و بعد متوجه میشم که ذهنم زودتر از اینکه به خودم اطلاع بده ارتباطشون رو کشف کرده و برای همین اون عنوان رو بهم پیشنهاد داده

 

و من به ذهنم اعتماد میکنم

 

اما چیزی که میخوام بنویسم در مورد بی اعتمادی به ذهنمه

 

در اکثر موارد، زمانی که با کسی آشنا میشم

 

ذهنم شروع میکنه به ساختن یک تصویر ابتدایی از اون فرد

 

بذارید عنوان این نوشته رو تغییر بدم چون یه عنوان بهتر براش پیدا کردم

 

خلاصه که ذهنم یک تصویر ابتدایی از اون فرد ایجاد میکنه و بعد اون رو توسعه میده

 

مثل چیزی که دوستم کوثر که عکسای من رو نقاشی میکنه بهشون میگه Sketch

 

یک الگوی ساده که به مرور زمان کامل میشه

 

درسته که طرح اولیه این الگو توسط ذهنم داده میشه، اما توسط احساساتم تکمیل میشه

 

گرچه در این مورد که طرح رو ذهنم از خودش میده یا اون رو هم از احساساتم تحویل میگیره هم شک دارم

 

اما به هر حال هرچه که حسم به اون فرد کامل تر و عمیق تر میشه جزپیات تصویرش هم میره بالاتر

 

و اینجاست که باگ ها قرار دارن

 

تصویر که به وضح قابل قبولی میرسه ذهنم شروع به قضاوت میکنه اما این قضاوت معمولن احساسیه

 

به خصوص اگر ارتباط احساسی با اون فرد داشته باشم

 

و در بعضی موارد اون قضاوت اشتباهه

 

و داستان از اینجا شروع میشه

 

گرچه سعی کردم این خط سیر داستان رو قیچی کنم تا از اینجا به بعدش دیگه ادامه پیدا نکنه و داستانی شروع نشه اما در بعضی موارد اون داستان شروع میشه

 

و روندش هم به این صورته که وقتی ذهنم سیگنال "تو اشتباه کردی" رو برام صادر میکنه، از نظر منطقی و در واقعیت کانکشن من با اون فرد بسته میشه و ارتباطمون قطع میشه

 

اما در یک فضای غیر واقعی که فاصله چندانی هم با واقعیت نداره، اون فرد مطابق با همون تصویری که من ازش در ذهنم داشتم و قبل از دریافت سیگنال "تو اشتباه کردی"، وجود داره و همچنان ارتباط داریم.

 

این ارتباط کاملن ذهنیه و نمیدونم تاثیرش در زندگی واقعیم چقدره، اما میتونم بگم که اون فرد به صورت کامل ارتباطش قطع نمیشه. اینکه تاثیر این موضوع در زندگی خود اون فرد چقدر هست هم فکر میکنم بستگی به این داره که یک همچین فضایی در زندگی خودش داره یا نه

 

چون فکر میکنم این فضاها به هم مرتبطن

 

اما در کل در اون فضا هیچ سیگنال پشیمون کننده ای وجود نداره و مشخصات فرد با تصویری که ازش در ذهنم توسط قلبم توسعه داده بودم یکیه ! شاید ذهنم این کار رو انجام میده تا من رو از آسیب های روحی حفظ بکنه و مثل یک تشک فنری از شدت ضربه حاصل از "من اشتباه میکردم" حفظ بکنه اما در کل این حالت که در مورد یک نفر اشتباه نکنیم و به همون اندازه که خوب تصورش میکنیم خوب باشه یا حتا نزدیک بهش باشه در دنیای واقعی به شدت به ندرت اتفاق میفته !

 

به هر حال داشتم داستان کوکا رو میخوندم که تحت تاثیرش قرار گرفتم و من هر زمان تحت تاثیر قرار میگیرم دوست دارم باز بنویسم. اینم که این رو نوشتم هم دلیلی داشت که به داستان کوکا بی ربط نبود.

 

راستی اینم بگم که کوثر که به صورت اتفاقی توی اینترنت باهاش آشنا شدم و هر چند وقت یک بار بدون توضیح خاصی براش یک عکس میفرستم و اونم بعد از یه مدت بدون توضیح خاصی نقاشیش رو برام میفرسته، یکی از خصوصیاتی که داره اینه که هر آدمی رو به شکل یک جانور در ذهنش تصور میکنه

 

و من رو همیشه با دو تا شاخ نقاشی میکشه و منم زیاد ازش توضیح نخواستم اما تمام نقاشیای من رو با شاخ کشیده که اینم برام جالبه.

 

 

 

 

اون روز توی مدرسه بهشون گفتن فردا همتون میتونید اسباب بازی هاتون رو بیارید و با هم بازی کنید

 

همه خوشحال شدند و هیجان و هیاهوی خاصی به راه شد

 

اون هم خیلی خوشحال بود چون میتونست بهترین اسباب بازی دنیا که فقط خودش اون رو داشت رو بالاخره به بقیه نشون بده

 

اون اسباب بازی اعجاب انگیز، یه تیله بود... تیله‌ای که در شرایط خاص و شاید به خاطر یک سری خطا در فرآیند تولیدش به شکل بسیار عجیب و زیبایی درومده بود

 

داخلش رگه های رنگی به صورت خیلی خاصی پخش شده بودند و در تمام اون تیله مثل یک ریشه توزیع شده بودند

 

نگاه کردن بهش مثل نگاه کردن به یک عضو جاندار بود که رگ‌های زیادی داره

 

اون توی شب هم ظاهر خاصی داشت... نگاه کردن بهش احساس خیلی خوبی میداد

 

انگار که زنده بود و روحی داخلش جریان داشت

 

اون واقعن زیباترین و خاص ترین اسباب بازی دنیا بود

 

اون شب تا صبح از شدت هیجان نتونست بخوابه... فکر فردا و اینکه بالاخره این تیله‌ی افسانه‌ای رو به بقیه نشون میده و بهشون میگه که چه خواص جادویی‌ای داره، نذاشت که چشم روی هم بذاره

 

بالاخره صبح شد... با ذوق و شوق خاصی لباسش رو پوشید و تیله رو گذاشت توی جیبش و راهی مدرسه شد

 

توی راه دائم داشت صحنه‌ی نشون دادنش به دوستاش رو مرور می‌کرد و هیجان زده می‌شد

 

به مدرسه رسید و وارد حیاط شد... تمام بچه‌ها توی حیاط بودند... اونجا غلغله بود...

 

هرکدوم از اونها بهترین اسباب بازی خودش رو آورده بود... ماشین کنترلی... هلیکوپتر... روبات سخنگو... اسلحه‌ی ابرقهرمانی و...

 

همشون داشتن با حیرت به اسباب بازی‌های همدیگه نگاه می‌کردن و در مورد اسباب بازی‌های خودشون با هیجان صحبت میکردن و اونا رو نشون بقیه میدادن...

 

وقتی که این صحنه رو دید یک مقدار رفت توی فکر...

 

دستش رو کرد توی جیبش و تیله‌‌اش رو محکم گرفت توی مشتش...

 

از اون اسباب بازی‌ها خیلی زیاد دیده بود... تقریبن توی هر مغازه‌ی اسباب بازی فروشی‌ای میشد یکیشون رو پیدا کرد...

 

اما مثل تیله‌ی خودش رو هرگز جایی ندیده بود... و میدونست که وجود نداره...

 

اما وقتی اون هیایو رو دید، تیله‌اش رو از جیبش درآورد و نگاه کرد... و بعد به اسباب بازی های بقیه نگاه کرد... این کار رو چند بار انجام داد...

 

در ذهنش چیزهای زیادی می‌گذشت...

 

یه مرتبه یاد بهترین همکلاسیش افتاد و اون رو بین بچه‌ها دید و خوشحال شد...

 

حس کرد باید بره و با اون در مورد تیله‌ی جادوییش صحبت کنه... بنابراین رفت پیشش...

 

همکلاسیش که مشغول تفنگ بازی بود، تا اون رو دید بهش گفت سلااااام، تو اسباب بازیت چیه؟ تنفگه یا ماشین؟

 

و نگاهی به دستش کرد و گفت تیله بازی میکنی؟ و بعد خندید و گفت اگه تفنگ آوردی بیا تفنگ بازی و شروع کرد به شلیک کردن به دوستش و رفت...

 

اونم همینطور که بهش نگاه می‌کرد لبخندی زد و تیله‌اش رو توی مشتش گرفت و رفت یه گوشه...

 

یکمی ایستاد و روش رو برگردوند... و پشت به جمعیت نشست...

 

تیله‌اش رو گذاشت روی زمین...

 

خورشید داشت بهش می‌تابید... و نور که از لابلای اون رگه‌های زیبا عبور می‌کرد رنگی می‌شد و به شکل بسیار قشنگی روی زمین مینشست...

 

غرق در زیبایی اون تیله شد...

 

بچه‌ها مشغول بازی با اسباب بازی‌های خودشون بودن... و اون هم در دنیای خودش با بهترین و زیباترین اسباب بازی دنیا سرگرم بود...

 

کسی اون و تیله‌اش رو نمیدید... اما اون گوشه... زیر نور خورشید... و غرق شدن در زیبایی‌های بی پایان اون تیله براش دنیایی می‌ساخت که حاضر نبود با کسی که هیچ درکی نمیتونه ازش داشته باشه سهیمش کنه...

 

اون روز پر از تنهایی بود... اما یه تنهایی خاص... با چیزی که زیباییش به بی مانند بودنش بود...

 

صدای آژیر آمبولانس یکی از بچه‌ها، چرخیدن پره‌ی هلیکوپتر یکی دیگه، کشیدن شدن لاستیک ماشین کنترلی اون یکی دوستش روی زمین و خنده و هیجان هم مدرسه‌ای هاش میومد...

 

و زیباترین تیله‌ی دنیا داشت دور خودش میچرخید و یکی از قشنگ‌ترین تصاویر دنیا رو روی زمین خلق می‌کرد...

 

 

 

 


این داستان دیشب به ذهنم رسید

بارها به ورژن‌های مختلفش فکر کردم و دیشب به این صورت در ذهنم مجسمش کردم و گفتم این ورژنش رو بنویسم

همه‌ی ما ممکنه در شرایطی بوده باشیم که یک ویژگی یا خصلت خاص در خودمون پیدا کرده باشیم که از سمت دیگران هیچ درک درستی در موردش وجود نداره

چیزی که برای ما خیلی منحصر بفرده و به نظرمون وجه تمایز ما با بقیه‌است، اما چندباری که نشون بقیه دادیمش یا در موردش صحبت کردیم، متوجه شدیم که به هیچ وجه تحلیل نمیشه و فیدبک خوبی نگرفتیم

بنابراین با خودمون بردیمش به یک دنیای دیگه در خیالاتمون، و اونجا باهاش زندگی می‌کنیم

اونجا ممکنه یک دوست خیالی هم داشته باشیم که عاشق اون ویژگی ماست و به راحتی در موردش باهاش صحبت می‌کنیم

و اون هم همیشه واکنش‌‌های عالی‌ای نسبت بهش نشون میده

اینطوریه که اون حس، اون ویژگی یا اون صفت رو زنده نگه می‌داریم... گرچه نتونستیم در دنیای واقعی کسی رو پیدا کنیم که بتونه ببینش...

زنده نگهش میداریم تا شاید روزی این اتفاق افتاد، و کسی یا کسانی پیدا شدند که اون رو دیدند، و دیگه نیازی به مخفی کردنش نبود

و میتونستیم با خیال راحت خود واقعیمون باشیم... همون چیزی که اصلی‌ترین قسمت‌هاش رو همیشه مخفی کردیم...

تا اون روز... خورشید می‌تابه...

 

 

کودک و فرشته با هم حرکت میکردند...

حالا پس از مدت ها کودک در فضایی قرار داشت که دیگر تاریک نبود.

 

راه میرفت، دستش در دستان کسی بود و احساس خوبی داشت...

 

کمی که رفتند در دستانش احساس سردی کرد...

گویا آن دستان گرم و مهربان یک مرتبه جای خود را به یک سنگ منجمد داده بودند.

 

کودک نسبت به این موضوع احساس خوبی نداشت، بنابراین فرشته را نگاه کرد تا شاید از جریان سر در بیاورد...

 

فرشته هم برگشت و کودک را نگاه کرد... اما...

 

کودک نمیتوانست چیزی که میدید را درک کند... 

آن چشمان آرام و مهربان جای خود را به چشمانی جهنمی و ترسناک داده بودند...

 

آن دستان گرم و لطیف تبدیل به اجسامی زمخت و سرد شده بودند و حالا گویی این کودک نبود که دستان او را گرفته بود...

بلکه او دستان کودک را گرفته بود و به دنبال خود میکشید...

 

کودک حالا ترسیده بود... حالا بیرون از آن جانور بود... آزاد ولی آسیب پذیر...

 

در لحظه این فکر از ذهنش گذشت که شاید درون آن جانور امن تر بود... تاریک بود... تنها بود... اما امن !

 

اما حالا دستانش در دستان موجودی بود که هرچه بود، فرشته نبود...

 

او گول خورده بود... از دل آن جانور وحشی خارج شده بود و دستانش را به دست فرشته ای داده بود که حالا میدانست رو به جهنم در حال حرکت است...

 

جانور، فقط وحشی بود...

ولی کودک درونش، آن کودک معصوم، حالا که به چشمان فرشته‌ نگاه میکرد، شیطان را میدید که به او لبخند میزد... 

 

آن جانور وحشی با خشم در چشمانش نگاه میکرد.

تمام وجودش پر از درندگی بود و هر لحظه امکان داشت که به او حمله کند.

 

اما او با آرامش در چشمان جانور نگاه میکرد.

او یک فرشته بود.

وقتی به چشمان آن جانور مینگریست، پشت چشمانش را میدید.

جایی که سرشار از تاریکی بود، و کودکی تنها و ناراحت از آن دو روزنه‌ی نور، بیرون را تماشا میکرد.

 

صدا میزد و کمک میخواست اما صدایش را کسی نمیشنید.

جانور نمیگذاشت که صدایش به گوش آنهایی که بیرون بودند برسد.

 

آن کودک معصوم درون این جانور گرفتار شده بود.

هیچکس صدایش را نمیشنید و کسی نمیداشت که درون این جانور، چه چیزی وجود دارد.

 

اما فرشته زمانی که به چشمان این جانور نگاه میکرد، کودک را میدید.

جانور غرش کرد، تهدید به حمله میکرد، خشمش را با تمام وجود ابراز میکرد، اما فرشته به عمق نگاهش و کودکی که درونش بود زل بده بود و با آرامش تماشایش میکرد.

 

کمی که گذشت، فرشته به جانور نزدیک و نزدیک تر شد.

جانور گارد حمله گرفته بود ولی فرشته بی اعتنا بود.

 

نزدیکش شد، دستش را دراز کرد و جانور را لمس کرد.

و بعد حرکتش را به سمت درون جانور ادامه داد. دستش را به درون دل جانور فرو کرد.

دست کودک را گرفت و آهسته او را بیرون کشید.

 

جانور از حال رفت.

کودک فرشته را در آغوش گرفت...

 

فرشته کودک را تماشا میکرد...

معصوم، بی گناه، گمشده و درمانده بود...

 

پس از چند لحظه، فرشته دست کودک را گرفت و با هم رفتند...

 

کودک درون آن جانور، هیچ ربطی به آن نداشت...

اما فقط کار یک فرشته بود که او را ببیند، صدایش را بشنود و از دل آن جانور بیرونش بکشد...

 

 

 

چشماش تازه باز شده بود...

 

چه جای عجیبی !‌

 

یه موجود خوشگل و مهربون و گرم و نرم جلوش بود و داشت لیسش میزد...

 

تا حالا فقط بوشو حس کرده بود... و شیرشو میخورد...

 

اونم دائم در حال لیس زدنش بود...

 

اون مهربون ترین چیزی بود که میشناخت... احتمالن اون مامان بود...

 

اطرافش چند تا موجود کوچیک دیگه رو میدید که مامان داشت اونا رو هم لیس میزد... اونا هم بوی خودشو میدادن... پس شاید خودشم شبیه اونا بود...

 

همینطور که داشت لیس زده میشد ناگهان یه نفر که صداش آشنا بود گفت آقا بدو بیا اینا چشماشون باز شده...

 

و یه نفر دیگه اومد و دوتایی شروع کردن به نگاه کردنشون...

 

صحنه‌ی عجیبی بود... تا حالا همچین چیزی رو احساس نکرده بود... اینکه بتونه صاحب صداهای آشنا رو ببینه...

 

وقتی نزدیکش شدن مامان لیس زدنش رو سریع تر کرد و گاهی که خیلی نزدیک میشدن مامان صداهای عصبانی در میاورد...

 

اون دوتا یکم با هم صحبت کردن و رفتن... و حالا اون آزاد بود که این بار ببینه و راه بره و بو بکشه... چون تا حالا فقط نمیدید و راه میرفت و بو میکشید...

 

خیلی براش جالب یود... هرچیزی رو که میدید رو بو میکشید... بوهای عجیبی میومد... بهترین بوی اون اطراف بوی مامانش بود... وقتی که اون بو رو حس میکرد خیالش راحت میشد...

 

یکم که قدم زدن، ناگهان اون دو نفر که اونجا بودن به همراه یه نفر دیگه اومدن پیششون... اون نفر جدید همه چیزش جدید بود... صداش... بوش...

 

خم شد و بغلش کرد... مامان شروع کردن به صدا در آوردن ولی اون آقا بهش گفت هیس ! عه ! و مامان مشغول تند لیس زدن بچه های دیگه شد و هر چند ثانیه یه بار بهش نگاه میکرد و دم تکون میداد...

 

اون کسی که بغلش کرده بود داشت بهش میخندید و نازش میکرد... این حس رو قبلنم تجربه کرده بود... خیلی حس خوبی بود... اونم چشماشو میبست و همه چیز تاریک میشد و اینجوری وقتی ناز میشد یاد مامان میفتاد...

 

اون شخص یکی دیگه از اون کوچولوها رو هم برداشت... گفت هردوتاشون رو میبرم... مامان دمشو سریع تکون میداد و آب دهنش رو تند تند قورت میداد !‌ انگار چون اونا رو نمیتونست لیس بزنه آب دهنش اضافه میومد و مجبور بود سریع قورت بده...

 

اون شخص همینجور که اون و اون یکی کوچولو توی دستاش بود شروع کرد به رفتن... حس عجیبی داشت !‌ از اون بالا مامان کوچیکتر شده بود... ولی همش بهشون نگاه میکرد...

 

یکم که رفتن مامان صداهای عجیب در میاورد... نمیدونست چرا ولی حس میکرد معنی اون صداها رو میفهمه... مامان خیلی ناراحت بود...

 

اونا رفتن به سمت یه چیز فلزی بزرگ که باز و بسته میشد... بازش کردن... ازش رد شدن و بستنش...

 

آخرین چیزی که میدید سر مامان بود که از لای اون چیز فلزی بزرگ داشت نگاهشون میکرد و صدای ناراحتش بلندتر شده بود...

 

و یکی از اون افراد سر مامان رو هل داد داخل و به اون شخصی که داخل بود گفت درو ببند !

 

در بسته شد... صدای مامان میومد... شروع کرد بو کشیدن... هنوزم بوی مامان میومد... چه بویی... بهترین بوی دنیا...

 

اون شخص که بغلش کرده بود بوی خوبی میداد و همش نازشون میکرد... وارد یه چیز بزرگ شدن که صدای عجیبی میداد... طبق معمول شروع کرد به بو کشیدن...

 

بوی مامان خیلی کم شده بود... لباس اون شخص یکم بوی مامان رو میداد ولی خیلی کم... اون چیزی که واردش شده بودند شروع به حرکت کرد... بوی عجیبی داشت... نه بوی مامان رو میداد نه بوی اون آقاها...

 

وقتی حرکت میکرد حس عجیبی بهش دست میداد... احساس میکرد داره میفته... چون هنوز خوب بلد نبود نیفته...

 

یکم که رفتن از اون چیز عجیب بیرون اومدن... اون یکی کوچولو هم اونجا بود... اونم یکم بوی مامان و لیس مامان رو میداد... مثل خودش...

 

رفتن و وارد یه جای عجیب دیگه شدن... الان فقط خودشون بودن و اون آقای مهربون...

 

دوباره وارد یه فضای تنگ شدن و اون شخص به زحمت یه چیزی رو فشار داد... با همون دستی که اون رو گرفته بود...

 

وقتی که میخواست فشارش بده اون شروع کرد به بو کشیدن... بوی عجیبی داشت !‌ بوی همه‌ی افرادی که تا حالا دیده بود رو با هم میداد...

 

وقتی که دست اون شخص تکون میخورد چشماشو میبست... حس جالبی داشت...

 

اون چیزی که داخلش رفته بودن باز شد... احتمالن ااون هم یه در بود !

 

جلوشون یه چیز دیگه بود که بازم احتمالن در بود...

 

کنارش یه چیزی بود مثل همونی که اون شخص فشارش داد... این یکی رو هم فشار داد و اون بازم بو کشیدش ! اینم بوهای مختلفی میداد...

 

ولی این رو که فشار داد یه صدای عجیب اومد و بعد از چند لحظه اون دری که اونجا بود باز شد و چند تا موجود دیگه شبیه ااونفرد اومدن... اونا کوچیکتر از اون فرد بودن و بوشون هم فرق میکرد...

 

سریع اونو اون یکی کوچولو رو از ازش گرفتن و شروع کردن به ناز کردنشون... بوی خوبی میدادن و ناز کردنشون خیلی جالب بود...

 

یکیشون اونا رو گرفت و برد جلوی یه چیزی... و گفت نگاه کنید !‌ این شمایید... کوچولوهاااا...

 

چیزی که داشت میدید عجیب بود... دوتا کوچولو رو داشت اونجا میدید... یکیشون همون کوچولویی بود که باهاش بود... ولی اون یکی رو نمیشناخت... برای همین بو کشید و دید اونم اونجا داره بو میکشه...

 

یکم دمشو تکون داد و اون هم دمشو تکون میداد و هرکاری که میکرد اونم انجام میداد...

 

حدس زد که اون باید خودش باشه و اون چیز عجیب دداشت تودشون رو نشونشون میداد...

 

همینطور که بو میکشید و داشت کشفش میکرد... اون موجود خوشبو گفت اسمتو میدارم کوکا ! و به اون یکی گفت تو هم روبرت...

 

نمیدونست اینایی که میگه یعنی چی... و داشت سعی میکرد با بو کشیدن معنی همه چیزو بفهمه...

 

حالا اون یه اسم داشت... کوکا !‌ اسم جالبی بود...

 

کوکا و روبرت پیش اون افراد حالشون خوب بود... همیشه بازی میکردن... غذای خوب میخوردن...

 

بیشتر وقتا داشتن با هم کشتی میگرفتن و گوشای همو گاز میگرفتن...

 

اون موجوداتی که اونجا بودن هم همش بهشون محبت میکردن... نازشون میکردن... میبردنشون بیرون از در...

 

اما کوکا همیشه بو میکشید تا بوی مامان رر پیدا کنه... اون میدونست که روبرت هم همین کارو میکنه...

 

ولی تقریبن دیگه هیچ بویی از مامان اونجا نبود... نه اونجا... نه بیرون از در... نه با اون موجودات مهربونی که نازشون میکردن...

 

کوکا روبرت رو هم بو میکشید... ولی دیگه حتا اونم بوی مامان رو نمیداد...

 

خیلی وقتا هردوتاشون وقتی که شب تنها میشدن یاد مامان میفتادن... یاد آخرین چیزی که ازش توی ذهنشون بود... اون نگاه نگران که از لای در داشت نگاهشون میکرد...

 

و بعد گریه میکردن...

 

وقتی که گریه میکردن، کمی که میگذشت یکی از اون موجودات میومد و نازشون میکرد... ولی به نظر نمیومد کسی میدونست که چرا گریه میکنن... چون هیچوقت خبری از مامان نمیشد...

 

روزها میگذشتن و بعضی روزها خیلی خوش میگذشت... کوکا و روبرت دوست داشتن که در ازای اون نوازش ها و غذاهای خوشمزه یه کاری برای صاحباشون انجام بدن... برای همین به محض اینکه صدایی میشنیدن یا بوی جدیدی احساس میکردن با صدای بلند به صاحبشون اطلاع میدادن...

 

گاهی صاحبشون هم با صدای بلند باهاشون حرف میزد بعد از این کار و صدایی مثل "هیسسسسسس" رو میشنیدن که نمیدونستن یعنی چی...

 

همه چیز داشت به آرومی پیش میرفت تا اینکه یک شب کوکا احساس کرد که از جایی که میخوابن بلندنش کردن...

 

اما این بار یه تفاوت با بارهای قبل داشت... معمولن همیشه کوکا و روبرت رو با هم بلند میکردن اما این بار فقط کوکا رو بلند کردن...

 

کوکا خیلی خوابش میومد و توی خواب و بیداری بو میکشید تا شاید بفهمه جریان چیه... همه چیز عادی به نظر میومد جز اینکه تنهایی بلندش کرده بودن... کوکا روبرت رو نگاه میکرد... روبرت خواب بود و فقط یه تکون ریز خورد و کمی چشماش رو باز کرد... اما به نظر نمیومد متوجه چیزی شده باشه...

 

کوکا منتظر بود تا دوباره بذارنش کنار روبرت... در حقیقت اون تنها دوستش بود... تنها کسی که یه زمانی بوی مامان رو میداد...

 

کوکا هنوز چهره‌ی مامان یادش بود... روبرت اون رو یاد مامان مینداخت... جز روبرت هیچ چیزی رو نمیشناخت که شبیه مامان باشه...

 

کوکا رو زمین نذاشتن و به سمت در رفتن... کوکا هم دیگه کاملن بیدار شده بود و تند تند تکون خوردن یه چیزی رو توی سینه‌اش احساس میکرد... این حس رو آخرین باری که مامان رو دیده بود هم تجربه کرده بود... برای همین گریه کرد...

 

تا شروع به گریه کرد صاحبش شروع کرد به ناز کردنش... کوکا با این کار یکم آروم میشد... اما بازم حس خوبی نداشت چون بوی روبرت داشت کمتر و کمتر میشد...

 

اون چیزی که وقتی از مامان جداش کرده بودن، بهش وارد شده بودند و از اینجا سر درآورده بودند اسمش ماشین بود... اینو بارها از صاحبش شنیده بود...

 

و حالا دوباره وارد ماشین شدن... کوکا توی بغل صاحبش خودشو جمع کرده بود و نمیدونست موضوع چیه... دوست داشت روبرت هم اونجا باشه...

 

ماشین شروع به حرکت کرد... هنوز هم بوی عجیبی میداد... کوکا هم گیج و مبهوت خوابش برد... تا اینکه یه مرتبه بیدار شد... هنوزم توی دست صاحبش بود ولی بیرون از ماشین... و داشتن به سمت یه در میرفتن...

 

اون در باز بود... و چند نفر شبیه صاحبش اونجا لای در ایستاده بودن...

 

کوکا بو میکشید... بوهای جدیدی میومد... گیج شده بود... لای بوها به دنبال بوی روبرت میگشت ولی اصلن بوشو حس نمیکرد... با خودش گفت شاید داره میره پیش مامان و دوباره بو کشید اما بوی مامان هم نمیومد...

 

اون بوها جدید بودن... همینطور که داشت بود میکشید صاحبش سرش رو محکم بو کشید... فکر نمیکرد صاحبش هم بو کشیدن بلد باشه... ولی با دهن بو کشید... یکم نازش کرد و بعد دادش به دست اونایی که شبیه صاحبش بودن و بوی خوبی میدادن...

 

کوکا صاحبش رو نگاه میکرد... صاحبش دستش رو تکون میداد و دور میشد... کوکا هم دمش رو تکون میداد... فکر میکرد شاید یه بازی جدیده...

 

صاحبش وارد ماشین شد... در رو بست و بعد ماشین رفت...

 

کوکا بو میکشید... بوی صاحبش داشت با ماشین میرفت...

 

همینطور که مشغول بو کشیدن بود این موجودات جدید که شبیه صاحبش بودند در رو بستند... کوکا هم گریه کرد... و باز هم مثل همیشه نازش کردند... اینها هم مثل صاحبش نازش میکردند... شاید اینها هم صاحبش بودند... صاحب جدید...

 

کوکا ناراحت بود... چشماشو بست و به روبرت فکر کرد... به اینکه بغلش کرده و دارن گوش همو گاز میگیرن...

 

گذاشته بودنش یه گوشه روی یه چیز نرم که شبیه جای خودشو روبرت بود... ولی اون بو رو نمیداد... همینطور که به روبرت فکر میکرد خوابش برد... خواب روبرت رو دید... و توی خواب بوی مامان رو حس میکرد... انگار مامان هم اونجا بود...

 

بعد از یه خواب نسبتن طولانی چشماشو باز کرد... طبق معمول شروع کرد به بو کشیدن... اون صاحبای جدید داشتن نگاش میکردن و با دهن محکم بوش میکردن... اونم با زبون لیسشون میزد...

 

روزها میگذشت... دیگه خبری از مامان و روبرت نبود...

 

ولی این صاحبای جدید خیلی دوستش داشتن و با اونها بهش خوش میگذشت... براش کلی چیزای جالب آورده بودن تا باهاشون بازی کنه... جای راحتی داشت... و برای تشکر ازشون بلند بلند هر بوی جدیدی که حس میکرد یا صدایی که میشنید رو فریاد میزد... اما وقتی این کار رو انجام میداد باز اون صدا رو میشنید :‌ "هیسسسسسسس"

 

یه روز صاحبای قبلی اومدن پیش صاحبای جدیدش... حس عجیبی بود !‌ شروع کرد به بو کشیدن...

یادش میومد آخرین بار که صاحب قبلیشو دیده بود بوی روبرت رو میداد... ولی این بار از بوی روبرت خبری نبود... برای همین شروع کرد داد کشیدن... اصلن هم دوست نداشت ساکت بشه...

 

دیگه زیاد گریه نمیکرد و در عوض داد میکشید... اون روز هم با اینکه خوشحال بود ولی چون نه خود روبرت بود نه بوش... شروع کرد داد کشیدن... و تا زمانی که اونها رفتن... چه وقتی که پشت در بود چه وقتی که رفتن بیرون در... همش داد میکشید و میدوید...

 

کمی که گذشت صاحبای قبلی رفتن و کوکا موند و صاحبای جدیدش...

کوکا دوستشون داشت... اونا هم خیلی دوستش داشتن...

 

یه روز از هوا آب میومد... کوکا رفته بود کنار چیزی که بهش میگفتن پنجره و داشت آب رو تماشا میکرد... خیلی براش عجیب بود که توی هوا آب باشه... برای همین خواست آب خوردن از توی هوا رو هم تجربه کنه و آب هایی که میومدن سمت پنجره رو لیس میزد و بو میکرد...

 

خیلی حس خوبی داشت... پنجره یکی از جاهای مورد علاقه اش بود که میومد کنارش و بیرون رو تماشا میکرد... صاحبش هم نازش میکرد و محکم با دهن بوش میکرد...

 

 یه روز که رفته بود و یه گوشه خوابیده بود صاحبای جدیدش اومدن بغلش کردن و بردنش سمت ماشین خودشون... اونا هم یه ماشین داشتن...

 

حس جالبی به این موضوع نداشت... چون هربار که سوار یه ماشین شده بود یکی که دوستش داشت رو از دست داده بود... درسته که صاحبای جدیدش خیلی خوب بودند... اما همین خوبیشون باعث میشد دلش نخواد از دستشون بده...

 

 

اونا سوار ماشین شدن و یه مدت طولانی میرفتن... تا رسیدن به جایی که به نظر آشنا میومد...

با اینکه از آخرین باری که اونجا بود خیلی میگذشت... اما ظاهرش و بوش هنوزم همون بود...

 

اونجا خوبه صاحب قبلیش بود...

دوباره همون حس تپیده شدن چیزی در سینه اش که چند بار تجربه اش کرده بود به سراغش اومد...

چون اونجا جایی بود که از روبرت جدا شده بود... و احتمالن داشت میرفت که روبرت رو دوباره ببینه...

 

خیلی دلش برای اون تنگ شده بود... بعد از مامان، اون تنها موجودی بود که از همه لحاظ شبیه‌اش بود و یاد مامان مینداختش...

 

 

وقتی که در باز شد، دوباره صاحب قبلیش رو دید... خیلی هیجان زده بود و فکر دیدن روبرت طاقتش رو کم کرده بود...

 

دوید به سمت دری که به داخل خونه باز میشد... معمولن اون و روبرت جایی بالای پله‌ها میخوابیدند و بازی میکردند و غذا میخوردند...

 

شروع کرد به بو کشیدن و به سمت اون نقطه رفتن... اما در میانه‌ی راه بود که متوجه شد اصلن بوی روبرت رو حس نمیکنه...

 

وقتی به اونجا رسید خبری از رختخواب و ظرف غذاشون نبود... شروع کرد به بو کشیدن اما هیچ اثری از بوی روبرت نبود...

 

صاحبای جدیدش بهش رسیدن و گرفتنش ولی آروم و قرار نداشت و از شدت ناراحتی شروع کرد به داد کشیدن و شنیدن اون صدای هیسسسسسس !

خیلی ناراحت بود... روبرت هم از اونجا رفته بود و این همه انتظار برای دیدنش بی نتیجه مونده بود...

 

اونها گرفتنش و بردنش روی بالاترین قسمت خونه و پشت یک در که بوی خوبی هم نداشت گذاشتنش و در رو به روش بستن...

 

کوکا به شدت ناراحت بود و گریه اش گرفت... داد میکشید و بین داد کشیدن‌هاش گریه میکرد...

 

حالا دیدن روبرت هم براش تبدیل به آرزو میشد و اون هم مثل مامان تبدیل به یک تصویر شده بود در ذهنش... هنوز میتونست در ذهنش بوی روبرت و مامان رو احساس بکنه...

 

کوکا اون شب مدت زیادی پشت اون در موند و ساعت ها گریه کرد و داد کشید اما هیچکس به سراغش نیومد... انگار همه فراموشش کرده بودند...

 

نیمه های شب در رو باز کردند و صاحبای جدیدش اومدند و بردنش پیش خودشون... کوکا کمی آروم شده بود... حداقل کسی بود که بره پیشش و دیگه مجبور نباشه داد بزنه و گریه بکنه...

 

صاحبای جدیدش چند روز رو در اون مکان حضور داشتند ولی کوکا کلافه بود... دائم داد میکشید و دوست نداشت با کسی بازی کنه...

 

از صاحبای قبلیش ناراحت بود که روبرت رو هم از اونجا برده بودند و اجازه نمیداد بهش نزدیک بشن...

 

چند روز به همین صورت گذشت... یک روز وقتی که از خواب بیدار شد صاحبش بالای سرش بود... مثل همیشه شروع کرد به لیس زدن صاحبش و صاحبش هم اون رو محکم با دهن بو میکرد... شاید این مدل بو کردن همون لیس زدن صاحبا بود...

 

صاحبش نازش میکرد و میچسبودنش به خودش... ولی اتفاق عجیبی افتاده بود... وقتی که داشت صورت صاحبش رو لیس میزد متوجه شد که از چشمای اون آب میاد... مثل همون روزی که کنار پنجره از آسمون آب میومد... اونم آب‌های چشمای صاحبش رو لیس میزد... ولی نمیدونست دلیل اینکه از چشم آب میاد چیه...

 

صاحبش با دو دست صورتش رو گرفته بود و توی چشماش نگاه میکرد... کوکا هم نگاهش میکرد... چشمای صاحبش پر از آب بود...

 

کوکا بو کشید... و بعد داخل سینه‌اش تند تند شروع به زدن کرد... احساس میکرد اتفاق عجیبی داره میفته...

 

همه رفتن کنار در ایستادن و ماشین هم جلوی در روشن بود... کوکا ترسید... نمیخواست باز صاحبش رو از دست بده و ببرنش یه جای دیگه... برای همین رفت و زیر یکی از ماشین‌هایی که اونجا بی حرکت بود قایم شد... 

 

صداهایی میشنید... کوکا... کوکا... ولی از جاش تکون نمیخورد... 

 

صاحبش اومد کنار اون ماشین و خم شد و گفت کوکا... ولی کوکا باز هم تکون نخورد...

 

و بعد صاحبش رفت و سوار ماشین شد... در ماشین بسته شد و ماشین حرکت کرد... 

 

کوکا داشت نگاهشون میکرد... اونها رفتن و دیگه دیده نمیشدن... 

 

کوکا بو میکشید... بوی اونها کمتر و کمتر میشد...

 

اون چیزی که توی سینه‌ی کوکا بود تندتر و تندر میزد... صاحبای قبلیش هم رفتند و در رو بستند و کوکا مونده بود زیر اون ماشین...

 

از زیر ماشین بیرون اومد و بو میکشید و نگاه به اطراف میکرد... صاحبش رفته بود...

 

چند بار صداش کرد ولی اتفاقی نیفتاد... 

 

هرموقع که صداش میکرد، اون خودش رو میرسوند... ولی این بار فرق داشت... هیچکس نیومد...

 

کوکا دور حیاط راه میرفت و صدا میکرد... حس بدی داشت...

 

بعد از چند دقیقه صدا کردن صاحب قبلیش اومد... 

 

کوکا هم که ناراحت بود... دیگه به خاطر روبرت ازش دوری نکرد و رفت به سمتش... دوست داشت یکی بغلش کنه...

 

صاحبش قبلیش هم شروع کرد به ناز کردنش... 

 

کوکا توی چشمای اون نگاه میکرد... و حس عجیبی داشت... انگار داشت با چشمهاش حرف میزد...

 

صاحبش رفته بود...

 

بعد از چند دقیقه ناز کردنش، کوکا دوباره تنها شد... و شروع کرد به صدا کردن هرکسی که دوستش داشت... مامان... روبرت... صاحبش که رفته بود... 

 

هوا تاریک شده بود...

 

یکم که گذشت در باز شد و صاحب قبلیش با یه آدم جدید اومدن داخل... 

 

کوکا ترسیده بود و حس خوبی به این موضوع نداشت... بنابراین شروع به سر و صدا کرد... صاحبش رو صدا میزد که بیاد... همزمان بو میکشید تا شاید بتونه ربطی بین این غریبه و صاحبش پیدا بکنه... ولی هیچ بوی آشنایی رو از سمتش حس نمیکرد...

 

اونا اومدن که کوکا رو بگیرن ولی کوکا فرار میکرد... میدونست قراره چه اتفاقی بیفته...

 

ولی در نهایت گرفتنش و دوباره همون اتفاق دوست نداشتنی... 

 

سوار ماشین کردنش و آخرین چیزهایی که میدید صاحب قبلیش بود که بهش نگاه میکرد... کوکا گریه میکرد و توی اون ماشین به سمت مقصدی نامعلوم به راه افتادند... 

 

دیگه تحمل این موضوع براش مشکل شده بود... چیز زیادی از زندگیش نگذشته بود ولی تو همین مدت کم خیلی از اونهایی که دوستشون میداشت رو از دست داده بود... 

 

این موضوع همیشه ناراحتش میکرد و دوست نداشت دیگه تکرار بشه... ولی حسی بهش میگفت که قراره دوباره تکرار بشه... و دیگه قرار نیست صاحبای قبلیش، مامان و روبرت رو ببینه...

 

یکم که توی راه بودند به مقصد رسیدند... اونجا یه خونه بود... 

 

در خونه باز شد و شخص جدیدی به سمتش اومد... اون توی دستش چیزی داشت که صاحبای قبلیش بهش میگفتن زنجیر... 

 

کوکا رو از ماشین پیاده کردن و زنجیر رو بستن بهش... اما بدی موضوع این بود که زنجیر مستقیم روی کمر و گردنش بسته شد و هیچ قلاده ای در کار نبود... 

 

کوکا احساس درد میکرد... سعی میکرد فرار بکنه اما نمیتونست... 

 

زنجیر رو بستند و اون سر زنجیر هم به دیواری که اونجا بود بسته شد... 

 

از اون روز به بعد کوکا اونجا بسته بود... نمیتونست زیاد حرکت بکنه... 

 

خیلی دلش میگرفت... گاهی شب ها تمام خاطراتش رو مرور میکرد و بلند گریه میکرد... تا وقتی که خورشید دوباره برمیگشت...

 

دلش برای تمام کسانی که دوستشون میداشت تنگ میشد...

 

صاحبای جدیدش باهاش خیلی مهربون بودند... اما اوایل طول کشید تا به اونها عادت بکنه...

 

اون هنوز بچه بود... دلش مامان میخواست... دلش گاز گرفتن گوشا و بازی کردن با روبرت رو میخواست... دلش میخواست با صاحب قبلیش برن بیرون و با وسایل بازیش بازی بکنه... 

 

اینجا گاهی باهاش توپ بازی میکردند ولی اون عادت داشت تمام توپ ها رو سوراخ بکنه... چون به جای بازی کردن اونها رو گاز میگرفت...

 

تمام وسایل بازیش تا اون موقع گاز گرفتنی بودند و کوکا نمیدونست چجوری باید با توپ بازی بکنه...

 

اون دست دادن هم یاد گرفته بود و به صاحبای جدیدش دست میداد... 

 

اما چون خیلی غصه داشت عصبی شده بود و به همه حمله میکرد... فقط به صاحباش حمله نمیکرد چون نمیخواست اونها رو هم از دست بده... دیگه از از دست دادن خسته شده بود...

 

روزها و ماه ها میگذشت... کوکا دیگه بزرگ شده بود... با صاحبای جدیدش دوست شده بود و حواسش بهشون بود...

 

تقریبن با این موضوع کنار اومده بود که دیگه قرار نیست صاحب قبلیش، روبرت و یا مامان رو ببینه... 

 

کوکا یه رختخواب ساده داشت که روی زمین پهن بود... هیچوقت نمیبردنش داخل... همیشه بیرون از در به اون دیوار بسته بود...

 

زمستون ها خیلی سرد بود... غذایی که میخورد تعریفی نداشت... و بدی ماجرا این بود که روزی یک بار بیشتر غذا نمیخورد...

 

گاهی روزی دوبار هم غذا میخورد و این خیلی خوشحالش میکرد... معمولن اون غذای اضافه غذای خوشمزه‌ای بود و برای کوکا حکم جایزه رو داشت...

 

ماه ها گذشت... سالها گذشت... کوکا برای صاحبای جدیدش دوست خیلی خوبی بود...

 

حالا دیگه اون زنجیر گردن و کمرش رو زخم کرده بود و زخم ها هم ترمیم شده بودند و دیگه اون قسمت از بدنش مو نداشت... ولی کوکا مجبور بود این موضوع رو هم بپذیره چون نمیتونست تغییرش بده...

 

کوکا روی صورتش چیزی رو حس میکرد... انگار زیر پوستش بود و گاهی زمانی که صاحبش باهاش بازی میکرد اون چیزی که روی صورتش بود رو لمس میکرد و کمی فشارش میداد... هیچکدوم نمیدونستند اون چیه...

 

بعد از گذشت چند سال... روزی یک غریبه به همراه صاحبش وارد خانه شدند و یک سری وسایل رو نزدیک جایی که کوکا بود ریختند... کوکا حسابی سر و صدا کرد... اون غریبه هم وسایل رو اونجا چید و رفت...

 

تا چند روز این وضعیت ادامه داشت و وسایل جدیدی به اونجا آورده میشد...

 

یک روز صاحبش مثل همیشه اومد و زنجیر کوکا رو باز کرد تا ببرش بیرون از در... 

 

در این چند سال این موضوع تبدیل به یک روتین شده بود و کوکا هم بهش عادت داشت... حتا یاد گرفته بود که در رو خودش باز بکنه...

 

اما این بار بعد از برگشتن از بیرون... صاحبش کوکا رو بغل کرد و به سمت ماشین رفت...

 

کوکا تقریبن این موضوع از یادش رفته بود و دیگه حس بدی به ماشین نداشت... اما دوباره اون چیزی که داخل سینه‌اش بود شروع کرد به تند تند زدن... چون هربار که سوار ماشین شده بود عزیزانش رو از دست داده بود... 

 

در عقب ماشین باز شد و کوکا رو داخل قسمت عقبی ماشین قرار دادند... کوکا میخواست بپره بیرون اما بهش اجازه نمیدادند و در آخر در رو بستند... اونجا تنگ و تاریک بود و کوکا اصلن دوستش نداشت... 

 

ماشین حرکت کرد و کوکا شروع کرد به سر و صدا... هم از بوی اونجا بدش میومد و هم از وضعیتی که درش قرار داشت... 

 

مدت خیلی زیادی اونجا بود... خیلی گرمش شده بود... گاهی در رو باز میکردند و کوکا رو بیرون می آوردند...

 

هر بار که بیرون میومد نور تغییر کرده بود... فضا به کلی تغییر کرده بود... کوکا بو میکشید و بوها هم دائم تغییر میکردند... انگار خیلی از خونه دور شده بودند چون اصلن بوی خونه رو احساس نمیکرد...

 

میدونست به سمت مامان یا روبرت نمیره... اونا اینقدر دور نبودن... صاحب قبلیشم اینقدر دور نبود... 

نمیدونست کجا میره ولی خیلی میترسید... چون خیلی دور بود... خیلی خیلی دور...

 

اونها همینطور به مسیر ادامه دادند و کوکا پشت ماشین بود... خسته شده بود... 

 

بالاخره بعد از اینکه خورشید یک بار رفت پایین و اومد بالا رسیدند... 

 

وقتی از ماشین خارج شد همه چیز جدید بود... 
 

کنار یک در بودند... در خیلی بزرگی بود...

 

وقتی که در باز شد وارد یک فضای بزرگ شدند که از جاهایی که قبلن توش بود خیلی بزرگتر بود... درخت داشت... پرنده داشت...

 

کوکا رو بردند و یک گوشه بستندش به یک دیوار و بعد از چند لحظه اون قسمت از زنجیر که به دیوار بود رو از زنجیر دور گردنش باز کردند...

 

کوکا همینطور بو میکشید... بوی موجودات مختلفی رو حس میکرد... روی زمین... توی هوا...

 

به دقت اطراف رو نگاه میکرد و بو میکشید ولی گیج بود...

 

نمیدونست اونجا چیکار میکنه و تصمیم گرفت صبر کنه چون دیگه از خیلی چیزا خسته بود...

 

چند روز گذشت و کوکا در اون محوطه که بهش میگفتن حیاط میچرخید... پشت چیزی که بهش میگفتن دیوار بوی آشنایی میومد... بویی شبیه به بوی خودش... بنابراین کوکا دائم میرفت و اونجا رو بو میکشید... 

 

یه بار در حین بو کشیدن، اون بو بیشتر و بیشتر شد تا اینکه صدای بو کشیدن چیزی رو حس کرد...

 

انگار اون طرف دیوار چیزی بود...

 

یک قسمت دیوار ریخته بود و کوکا میتونست از بینش اون طرف دیوار رو ببینه...

 

آره... یه موجود دیگه شبیه به خودش اون طرف بود و اون هم داشت بو میکشید... با هم شروع به بو کشیدن کردن و  هردوتا صداشون رفت بالا... کوکا از شدت هیجان بلند فریاد میکشید چون خیلی وقت بود چیزی شبیه به خودش رو ندیده بود... 

 

اون بو رو دوست داشت...

 

اون طرف دیوار هم موجودی شبیه به خودش بود که فقط رنگش فرق داشت و گوشهای خیلی درازی داشت... ولی اون هم بوی مشابهی داشت و صداشون هم تقریبن شبیه به هم بود...

 

کوکا روزی چند بار به اون قسمت میرفت و گاهی گوش دراز هم اونجا بود و با هم بو میکشیدن و سر و صدا میکردن...

 

حالا بعد از مدت ها گوش دراز یک دوست جدید بود...

 

چند روز که گذشت، یک روز صبح صاحبش اومد به سمتش و کلی نوازشش کرد... 

بوی صاحبش بویی بود که وقتی میخواست بره جایی اون بو رو میداد...

 

کوکا مشکوک شده بود و دوباره چیزی در سینه اش شروع به تپیدن کرد... 

 

صاحبش بغلش کرد و بعد به سمت ماشین رفت...

 

کوکا نمیدونست باید چه کار بکنه بنابراین همونجا نشست... 

 

در حقیقت به خاطر حسی که بهش دست داده بود توان حرکت نداشت و فقط بو میکشید و چشماش حرکت میکردن...

 

صاحبش رفت توی ماشین و ماشین  به حرکت درومد... 

 

کوکا نمیتونست باور کنه... نمیتونست حرکت بکنه و بدنش سرد شده بود...

ماشین از در بیرون رفت و در بسته شد...

 

بوی ماشین میومد و بعد صدای حرکت کردنش اومد... 

کوکا بلند شد و به سمت در دوید و شروع به بو کشیدن کرد...

 

بوی صاحبش و بوی ماشین کمتر و کمتر میشد و دیگه صدای ماشین شنیده نمیشد... 

 

کوکا شروع به داد زدن کرد و دور حیاط میدوید تا شاید بتونه راهی برای خارج شدن پیدا بکنه اما موفق نشد...

 

گریه اش گرفت... شروع کرد به گریه کردن...

 

گریه میکرد و بو میکشید و با سرعت میدوید... اما نتیجه‌ای نداشت چون فقط داشت دور خودش میدوید...

 

به سمت سوراخ دیوار رفت... گوش دراز اونجا بود... کوکا صداش میکرد و بو میکشید و گوش دراز هم صداش میکرد... 

 

بعد با هم گزیه کردن... 

گوش دراز دوست خوبی بود...

 

بعد از کلی گریه کردن و داد کشیدن... کوکا خسته رفت یه گوشه دراز کشید و به آسمون نگاه میکرد...

 

حالا دیگه خیلی بزرگ شده بود... ولی هنوزم دلش خیلی برای مامان تنگ میشد... 

 

چشماشو بست... مامان رو هنوز به یاد داشت... هنوز حسی بی نظیر لیس زدن های مامان یادش بود...

 

همینطور که در خاطراتش غرق بود روبرت رو دید... روبرت اومد نزدیکش و شروع کردن گوشای همدیگه رو گاز گرفتن... 

 

همینطور که در این رویا بود به خواب رفت...

 

روزها میگذشت... کوکا به شدت غمگین بود... احساس میکرد این جدایی رو دیگه نمیتونه تحمل بکنه...

 

تنها دلخوشیش گوش دراز بود... با اینکه تا حالا از نزدیک ندیده بودش ولی احساس میکرد خیلی دوستش داره... 

 

در روز چند بار میرفت کنار دیوار... گوش دراز هم حالا بیشتر از قبل میومد اونجا...

 

اونا دوستای خوبی بودن...

 

همینطور که زمان میگذشت... کوکا احساس میکرد چیزی که زیر پوست صورتش بود داره بزرگ و بزرگ تر میشه...

 

کم کم حس های بدی بهش دست میداد... 

 

گاهی وقتی که غذا میخورد دلش درد میگرفت و قسمتی از غذا دوباره از دهنش خارج میشد...

 

گاهی چیزهای عجیبی به از دهنش خارج میشدند...

 

کوکا حس میکرد دیگه حالش خوب نیست... 

 

کم کم قدرت دویدنش رو از دست داد و چون اشتهاش کم شده بود داشت لاغر میشد...

 

صاحب جدیدش هم ارتباط احساسی باهاش نداشت و فقط در روز یکی دو بار میومد و براش غذا میریخت و میرفت...

 

کوکا احساس تنهایی میکرد... مریض شده بود... اون چیزی که زیر پوست صورتش بود حالا دیگه خیلی بزرگ شده بود... 

 

صاحبش دیگه زیاد نزدیکش نمیومد... و از دور براش غذا میریخت...

 

گاهی با تمام سختی خودش رو به کنار دیوار میرسوند... خوشبختانه گوش دراز اونجا بود و کم پیش میومد که جای دیگه ای بره... اگر هم میرفت سریع برمیگشت...

 

روزها میگذشت و کوکا ضعیف و ضعیف‌تر میشد... 

 

دیگه کم کم قدرت راه رفتنش رو هم داشت از دست میداد... به سختی فراوان غذا میخورد... 

 

دیگه نمیتونست داد بکشه... فقط گاهی با صدای آروم گریه میکرد...

 

گوش دراز هم از اون طرف دیوار بو میکشید و وقتی میفهمید کوکا داره گریه میکنه اونم گریه میکرد...

 

گوش دراز دوست خیلی خوبی بود... 

 

مدتی گذشت و یک روز در حیاط باز شد و یک ماشین وارد حیاط شد...

 

اون ماشین آشنا بود... 

 

کوکا خیلی به سختی میتونست حرکت بکنه... صورتش خیلی بزرگ شده بود و تقریبن با یک چشمش دیگه نمیتونست جایی رو ببینه... حالش بد بود ولی سرش رو به زحمت بالا آورد...

 

اون ماشین صاحب قبلیش بود...

 

کوکا تپش اون چیز رو در قفسه سینه‌اش حس کرد... 

 

صاحب قبلیش به سمتش اومد و دستش رو گرفت... کوکا بلد بود دست بده اما خیلی براش سخت بود... دمش رو تکون میداد اما به سختی... دوست داشت بلند شه و تا جایی که میتونه صاحب قبلیش رو لیس بزنه اما نمیتونست...

 

چشمای صاحب قبلیش پر از آب بود... کوکا دوست داشت اون آبا رو لیس بزنه...

 

صاحب قبلیش یکم نازش کرد و بعد رفت...

 

بعد از گذشت مدتی دوباره برگشت...

 

کوکا دیگه نمیتونست خودش رو تکون بده... صاحبش بغلش کرد و توی اون قسمت عقبی ماشین قرارش داد...

 

از دهن کوکا چیزهایی میومد که نمیدونست چیه... داخل بدنش احساس درد شدیدی داشت... گرسنه بود و تشنه... ولی همه یادشون رفت که بهش غذا بدن...

 

ماشین به راه افتاد و بعد از گذشت یک زمان نه چندان طولانی توقف کرد...

 

در باز شد و صاحب قبلیش کوکا رو بغل کرد... 

 

اونجا بوی بدی میومد...

 

صاحب قبلیش اون رو برد و کنار یک دیوار که خراب شده بود گذاشت... 

 

اونجا خیلی گرم بود و اصلن جای راحتی نبود... دیوار خراب شده بود و کنارش کلی چیز بدبو وجود داشت... 

 

چشمای صاحب قبلی کوکا پر از آب بود... کوکا هم خیلی تشنه بود و دوست داشت همه اون آبها رو بخوره...

 

صاحبش کلی نازش کرد و بلند شد... و باز هم چیزی در سینه کوکا شروع به تند زدن کرد...

 

کوکا خیلی ناتوان بود و دوست داشت صاحب قبلیش کمکش کنه... در حقیقت تمام مسیر رو به این فکر میکرد که شاید داره جایی میره که از این وضعیت خلاص بشه و حالش رو خوب بکنند... 

 

اما صاحب قبلیش پشتش رو کرد بهش و رفت... آروم میرفت و دور میشد و کوکا نمیتونست صداش بزنه...

 

در اون لحظات تنها چیزی که دلش میخواست این بود که اون برگرده... اما اون این کار رو نکرد... رفت و بعد از چند لحظه صدای ماشین اومد که حرکت کرد و دورتر و دورتر شد تا اینکه دیگه صدایی شنیده نشد...

 

کوکا نمیتونست به خوبی بو بکشه... تقریبن دیگه بویی رو حس نمیکرد... 

 

یک چشمش دیگه نمیدید و چشم دیگرش هم به سختی و خیلی تار میدید...

 

گرمش بود... تشنه بود... گرسنه بود و درد داشت... 

 

هیچکس اونجا نبود... نور و گرما به شدت داشت اذیتش میکرد... 

 

ناگهان از لابلای چشم نیمه بازش نزدیک شدن موجودی رو احساس کرد... 

 

همه چیز رو تار میدید و نمیتونست تشخیص بده که چیه... اون به سرعت داشت به سمت کوکا میدوید...

 

وقتی که کاملن نزدیک شد شناختش...

 

اون گوش دراز بود... دوست خوبش... که تمام اون مسیر رو بو کشیده بود و دنبال ماشین دویده بود و بالاخره کوکا رو پیدا کرده بود...

 

گوش دراز یه دوست عالی بود...

 

وقتی به کوکا رسید شروع کرد به گریه کردن و داد کشیدن... گاهی کوکا رو با دهنش میگرفت و کمی میکشید و حرکت میداد و بعد به این طرف و اون طرف میدوید... اما انگار نتیجه ای نداشت...

 

با حالت درمانده ای کوکا رو بو میکرد و گریه میکرد... 

 

مدتی دور کوکا چرخید و بعد اومد کنارش نشست...

 

کوکا هر چند لحظه به سختی چشمش رو باز میکرد... منتظر اومدن کسی بود که نجاتش بده... تقریبن دیگه نمیتونست ببینه...

 

خیلی ناراحت بود... فکر اینکه در تمام این مدت طولانی از زمان کودکیش تا به حال، هیچکس اونقدری که کوکا بقیه رو دوست میداشت، دوستش نداشته اذیتش میکرد...

با خودش فکر میکرد که هیچکس اون رو نخواسته... ولی دلیلی براش پیدا نمیکرد... چون اون همیشه یه دوست خیلی خوب برای صاحبای خودش بود...

 

خاطراتش رو به یاد می آورد... لیس زدن بارون... اسباب بازی هاش... بیرون رفتناش... بو کشیدنای محکم صاحبش...

 

و بعد... چشمای کوکا پر از آب شد... تا حالا این حس رو تجربه نکرده بود... درد زیادی رو در اون قسمتی که همیشه تند تند میتپید حس میکرد... و آب از چشمانش سرازیر شد... 

 

دوست داشت آب چشمای خودش رو لیس بزنه... میدونست این کار حس خوبی داره... خیلی هم تشنه بود... اما نمیتونست... 

 

گوش دراز کوکا رو بو میکشید و آب چشماش رو دید... آب چشمای کوکا رو لیس زد و بعد شروع کرد به گریه کردن...

 

لیس زدنش حس خیلی خوبی به کوکا میداد... آخرین بار مامان لیسش زده بود... 

 

گوش دراز یکم کوکا رو لیس زد و بعد اومد و کنارش دراز کشید و سرش رو گذاشت روی سینه ی کوکا...

 

کوکا دیگه به سختی میتونست نفس بکشه... احساس عجیبی بهش دست داده بود... 

 

احساس میکرد اون چیزی که بعضی وقتا تند تند میزد حالا سرعتش داره کم میشه... ریتم زدنش رو حس میکرد...

 

هوا خیلی گرم بود... نور خیلی زیاد بود... 

 

گوش دراز که سرش روی سینه‌ی کوکا بود ناگهان متوجه چیزی شد...

اون صدای تاپ تاپ داخل سینه‌ی کوکا قطع شد...

 

کوکا چشماش رو بست... 

 

گوش دراز شروع کرد به گریه کردن و داد کشیدن...

 

کوکا حس عجیبی داشت... نور خیلی زیاد شد... 

 

درد بدنش از بین رفت... همینطور که چشماش بسته بود حس آشنایی رو احساس کرد...

 

به همراه اون حس بوی دلچسبی هم به مشامش میرسید... 

 

یکی داشت اون رو لیس میزد که لیس زدنش شبیه به هیچکس نبود...

کوکا چشماش رو باز کرد...

 

چیزی که میدید رو باور نمیکرد...

چیزی که توی سینه‌اش بود تند تند نمیزد ولی کوکا همون حس رو داشت...

 

اون مامان بود... داشت درست میدید... با اینکه مدت ها گذشته بود ولی هیچوقت چهره‌ی مامان رو فراموش نکرده بود...

 

کوکا بلند شد... مامان هنوز داشت صورتش رو لیس میزد... اون هم شروع کرد مامان رو لیس زدن و بو کشیدن... 

 

مامان هنوزم همون بو رو داشت...

 

کوکا برگشت... چیزی که میدید عجیب بود... خودش رو روی زمین میدید که خوابیده... و گوش دراز که سرش روی سینه‌اش بود و آروم گریه میکرد... 

 

کوکا خیلی سبک شده بود... هیچ دردی نداشت... مثل روزای اولی که مامان همیشه لیسش میزد...

 

برگشت به سمت مامان... مامان یکم جلوتر رفته بود و منتظرش بود...

 

کوکا به سمت مامان رفت... مامان داشت به سمت جایی میرفت که خیلی نورانی بود و بوی خوبی داشت...

 

مامان شروع کرد به آهسته دویدن... کوکا هم به دنبالش شروع به دویدن کرد...

 

خیلی خوشحال بود... هیچوقت اینقدر خوشحال نبود... حالا دیگه مامان اومده بود و داشت میبردش پیش خودش...

 

کوکا با مامان رفت...

 

گوش دراز گریه میکرد... بدن کوکا سرد شده بود و دیگه نفس نمیکشید...

 

گوش دراز دوستش رو رها نمیکرد... همونجا پیشش دراز کشیده بود و سرش رو گذاشته بود روی سینه‌اش و آروم از چشمانش آب میومد...

 

گوش دراز دوست بی مانندی بود...

 

 

کوکا و مامان در نور ناپدید شده بودند...

 

 

 

 

 

 


 

 

 

این نوشته که یکی از سنگین ترین نوشته های من از ابتدا تا با حالا بود، برگرفته از چند داستان واقعی بود که آخرین اونها مربوط به هفته قبل میشد... من تمام اونها رو با هم تلفیق کردم و این داستان رو نوشتم... خیلی باهاش گریه کردم چون تک تک حس هاش رو حس کرده بودم... خودمو داغون کرد... 

 

تقدیمش میکنم به جیم... رکس... هپی... ویلی... کپل... فیدل و تمام سگ ها و حیواناتی که در زندگی ادم ها قرار میگیرن و علیرغم خدمتی که به اونها میکنند و عشق بی بدیلی که به صاحبانشون دارند در نهایت رها میشن یا واگذار میشن ولی در تمام عمرشون اون عشق در قلبشون باقی میمونه و هرگز فرامششون نمیشه و تبدیل به اندوهی بزرگ در قلب و روحشون میشه...

 

خدا تمام این موجودات نازنین رو در پناه خودش حفظ بکنه... از خدا میخوام روزی رو ببینیم که تمام موجودات کنار ما انسان ها خوشبخت زندگی میکنند و اذیت نمیشن...