یه احساس خستگی مزمنی بهم دست داده
احتیاج به یه تغییر حسابی دارم - یه تغییر باحال و جوندار که یه تکون مشتی بهم بده
از ورزش - از کارای روزمره ام - از همه چی - هم از لحاظ بدنی هم روحی احساس خستگی می کنم - خدا رو شکر می کنم بابت شرایطم - اما یه چند وقتیه حس می کنم باید عوض شه بعضی چیزا - دیگه بهم حال نمیده
حتا موزیک گوش دادن هم دیگه بهم حال نمیده
هر موزیکی - چون اکثر موزیک هایی که گوش میدم بی کلام هستند - یه داستانی در ذهنم ایجاد می کنه... اینقدر این داستان های مختلف اکشن و جنایی و هیجانی و غم انگیز و ... که ذهنم ساخته با کمک موسیقی رو مرور کردم که اونها هم دیگه تکراری شدن
متاسفانه یا خوشبختانه - یک قسمت بزرگی از زندگیم فانتزیه - توی یه دنیای خیالی می گذره... حالت توهمی داره...
همیشه از پرسه زدن در این دنیا لذت میبرم - اما مدتیه به اینکه درش تنهام فکر می کنم...
دنیای قشنگیه اما هیچکس واردش نشده... مثل ماتریکس میمونه - هرکس و هرچیزی هم که داخلش هست رو خودم ساختم
و مدتیه بی روح بودن و غیر واقعی بودن این ساخته های ذهنم رو دارم حس می کنم
در کل خستگی چیزیه که مدتیه درگیر شدم باهاش
دوست دارم برم فضا ! برم توی جنگلی جایی - بخوابم و از آسمون کاکائو بباره ! یه برکه ی خنک و امن و عمیقی هم باشه که توش آب تنی کنم ... پرواز کنم... غیب بشم !
نمیدونم در کل... حتا در دنیای واقعی هم خیلی چیزایی که برای بقیه فانتزی و تخلیه رو تجربه کردم...
احتیاج به یه چیز باحال دارم - حتا معمولی - اما خیلی واقعی و باحس
خلاصه که درگیرم... اینجا هم اگر کم پست میذارم فقط بذارید روی حساب بی حوصلگیم
به امید خدا اینم درست میشه
یه دفعه جاتون خالی، یه غذای خیلی لذیذی خورده بودم و رفته بودم بیرون
اون بیرون دو تا پسر نوجوون رو دیدم که با یه موتور، از این موتورایی که تهش بار میزنن، داشتن ضایعات جمع می کردن
هوا هم خیلی سرد بود
خیلی خجالت کشیدم راستش، یه حس بدی بهم دست داد
به این فکر می کردم که الان اینها چند ساعته که نه خواب راحتی داشتن، نه غذای لذیذی خوردن و نه زندگی کردن؟ شاید ساعت خیلی بازه ی کوچیکی برای این سوال بود
نمیدونم چرا از خودم خجالت میکشیدم
با خودم گفتم اگر من میتونستم به این شهر حکمرانی کنم، اولین کاری که می کردم این بود که دیگه از خودم خجالت نکشم... تمام تلاشم رو می کردم
اما بعدش یک مقدار فکر کردم، دیدم انگار آدمای خجالتی اصلن برای این کار ساخته نشدن
نتونستم کسی رو پیدا بکنم از اونهایی که در شهرم میشناختم، که در این حایگاه باشه و خجالتی باشه
انگار یکی از شروطش اینه که ببینی ولی اصلن خجالت نکشی
چون اگه بنا به خجالت کشیدن باشه، طولی نمیکشه که از خجالت آب میشی و تموم میشی میری...
نمیدونم چرا احساس می کنم توی شهر و دیاری که یکی مدت هاست طعم یک غذای لذیذ رو نچشیده، لذت بردن زیادی خجالت داره...
خجالتا که تقسیم نمیشن، ولی شاید بشه لذتا رو تقسیم کرد...
دیشب توی استخر دعوا شد
یه لات سابقه دار یه پسری رو که نه از لحاظ قد نه هیکل بهش میخورد گرفت و کتک زد، به خاطر موضوعی که حق هم باهاش نبود و اون پسره راست میگفت
داشتم به این فکر می کردم که قوانین کیفری ما چقدر مشکل دارند، چقدر زیاد
یکی از مشکلاتشون این هست که معمولن برای مجازات، آخرین اتفاقی که رخ داده رو بررسی می کنند و براش حکم میدن
فرضن اگر دیشب در این درگیری اون پسره به هر نحوی، چه عمدی چه سهوی، بلایی سر این دوست گردن کلفتمون می آورد، مقصر میشد
دیگه به اینکه چرا این بلا رو سرش آورده، در چه شرایطی بوده، حق با کی بوده و... کاری ندارند
چندین سال پیش یک پسر فوق العاده مودب و مومن که نزدیکای محل زندگی ما مغازه داشت، یک مدت مدام مورد مزاحمت یک ادم عوضی و لات و لوت قرار می گرفت
در آخر از کوره در رفت و درگیر شدند، و اون عوضی این وسط کشته شد، اونم به صورت سهوی، و به خاطر وحشی بازی های خودش و با چاقویی که مال خودش بود
اما در نهایت این پسر خوب و مومن رو اعدام کردند به اتهام قتل...
اصلن اینکه چرا این اتفاق افتاده، شرایط چی بوده و... مهم نبود، فقط تو قاتلی و باید اعدام بشی، هرکسی هم که هستی مهم نیست، همه در برابر قانون! برابرند...
یا اتفاق مشابهی که برای یک آقایی افتاد که در خیابون، همسرش مورد مزاحمت یک بی سروپا قرار گرفته بود، و در درگیری بینشون، اون بی سروپا خورده بود زمین و مرده بود و اون مرد اعدام شد...
قانون پایستگی اعدام میگه که اعدام ها از بین نمیروند، فقط از کسانی که حقشونه به کسانی که حقشون نیست منتقل می شوند...
چقدر اعدامی به حق داریم که از من و شما آزاد تر و قوی تر و خوشحال تر هستند...
یکی دیگه از مشکلات کیفری تقریبن در راستای همین مورده
عدم مجازات کافی افراد خاطی و مجازات بیش از حد افراد با جرم های سبک یا بعضن حتا بیگناه
فرضن یک لات اراذل رو میگیرند، یک مدت زندانش می کنند یا شلاقش میزنند و رهاش می کنند، این فرد دیگه میفهمه که اتفاق خاصی بعد از دستگیریش هم نمی افته، جز اینکه بین لات و لوتا اسمی در می کنه و آبرویی کسب می کنه، و پوستش هم نسبت به مجازات ها کلفت میشه
بنابراین اگر قبلن هم یک مقدار میترسیده از ارتکاب جرم یا هر عمل خلافی، دیگه نمیترسه،و میشه مثل دیشب که با تمام قوا یک آدم نحیف رو کتک میزنه، بدون اینکه از عواقبش ترسی داشته باشه
بعد این آدم که به معنای واقعی انگل اجتماع هست، آزادانه میگرده برای خودش
لازم به ذکره که بگم اون لات دیشب یکی از اراذل معروف شهر هست که به خاطر دعوا و تیراندازی در ملا عام و مزاحمت و... بارها دستگیر شده و مجازات شده، و این مجازات های مسخره فقط رزومه اش رو بین صنف اراذل قوی کرده و اسمشو بولد کرده...
و در مقابل بسیاری افراد دیگه که به خاطر شرایط خاص، به خاطر فشار یا... یا حتا به خاطر بی توجهی به استعدادهاشون مرتکب اشتباهی میشن، مجرم شناخته میشن، چند سال حبس میشن و دوران طلایی زندگیشون رو از دست میدن، یا مشابه اون فرد گوسفند دزد طوری مجازات میشن که بعد از اون، به علت مشکلی که از نظر جسمی، روحی، سابقه ای یا... براشون پیش اومده دیگه قادر به بازگشت به زندگی عادی و تبدیل شدن به یک فرد مفید برای جامعه نخواهند بود، و اگر اینها با یک فرصت و حمایت به راحتی میتونستن تبدیل به یک فرد مفید بشن، حالا با این سابقه و این چیزی که از دست دادن، اگر هم نخوان، مجبورن که به صورت انگل وار به زندگی در اجتماع ادامه بدن، و اگر این موضوع براشون تبدیل به یک عقده یا کینه بشه که واقعن میشه به عنوان یک عضو خطرناک و مخرب جامعه روشون حساب کرد...
کاش این قوانین بهتر تنظیم میشدند
یک عدم توازن کاملن محسوسی بین کسانی که در حبس هستند و مجازات میشن و مجازات هاشون، با افرادی که آزاد هستند و قوی و خوشحال و حقشونه که محبوس باشن و به صورت ایزوله از جامعه به دور نگه داشته بشن وجود داره
جای امیدواری ای هم نمیبینم که بگم امیدوارم موضوع درست بشه... موضوع خیلی ریشه ای تر از این حرفاست
خدا خودش هوامونو داشته باشه فقط
در این جومانجی!
این شبکه های مثلن اجتماعی یکی از خصوصیاتی که دارن اینه که آدم رو تنهاتر می کنند... یعنی فرضن کسی که همیشه تنهاست ممکنه به اون صورت متوجه تنهاییش نباشه - منتها اگر کسی تنها باشه و در میان یک جمع قرار بگیره تازه متوجه تنهاییش میشه
این موضوع باعث میشه که فرد به دنبال راهی برای غلبه بر احساس تنهاییش بره - و طبعن باعث میشه که زمان بیشتر و بیشتری رو به پرسه در فضای مجازی اختصاص بده... در بسیاری از موارد هم فرد اصلن نمیدونه که به دنبال چیه و بیشتر فقط پرسه زدن رو تجربه می کنه با این ایده که در نهایت اتفاق خاصی رخ میده
نتیجه ی نهایی این میشه که فرد میفته در یک چرخه ی ناقص و معیوب - زمانش رو به بدترین شکل ممکن هدر میده و کلی فرصت برای مطالعه - برای تفریح - برای رسیدن به کارهایی که الان زمان انجامشون هست و ... رو از دست میده
من فکر می کنم این موضوع مثل آب دریا میمونه و فقط یک آدم تشنه رو تشنه تر و بیمار می کنه... در صورتی که شاید اگر یک فرد تشنه به تشنگیش فکر نکنه بهتر بتونه تحملش کنه و در فرصت مناسب از طریق منابع مناسب و معقول اقدام به برطرف کردن تشنگیش بکنه
به شخصه خیلی اوقات که تلگرام رو باز می کنم و بعد از خوندن یکی دو تا پی وی که از دوستانم برام اومده - بی هدف گروه ها و کانال ها رو باز می کنم و مطالبشون رو می خونم - به این فکر می کنم که دیگه از اینجا به بعدش اضافه کاری و اتلاف وقت هست و این زمان که صرف مطالعه ی مطالب بسیار پراکنده و ناقص و غیر ضروری میشه رو میتونم به شکل بسیار بهتری مدیریت کنم و ازش استفاده کنم
در هر صورت امیدوارم که این سبک زندگی - یعنی زندگی در دنیای مجازی - نصیب کسی نشه و مردم بتونن از همه چیز به صورت طبیعی بهره ببرن - تا هم بهره وری به بهترین شکل انجام بگیره و هم هرچیزی در جای خودش قرار داشته باشه
عارضم خدمتتون که ما رژیم گرفتیم یه هفته است
از اول هفته که رژیم ما شروع شد، مادرم مربای هویج درست کرد، داداشم رفت کلی شکلات صبحونه خرید، اون یکی داداشم رفت کلی کره خرید که با این مرباها و شکلات صبحونه ها بچسبه... بقیه چیزای اصافه رو هم از یخچال جمع کردن
خلاصه صبح ساعت پنج و نیم پا میشدم و اینارو میدیدم، از شدت افسردگی حاصل از این مشاهده موهای سرم میریخت (واکنش جدید به افسردگی حاصل از مشاهده) و بعد یه ذره پنیر و چای بدون شکر میخوردم و میرفتم پی کارم
روزها گذشتند و من مقاومت کردم، ضمنن هویج هم خریده بودم و به ازای فکر کردن به هریک از اون موارد یک هویج میخوردم و تصور می کردم که شکلات صبحونست و کره و مربا و اینا...
بماند که شامم هم داستان شده بود و بعد از ورزش مثل یک هیولای در بند بودم...
هرجوری شد هفته رو سپری کردم تا رسیدیم به امروز که مادرم فن آخر استاد رو روم اجرا کرد
صبحونه رو در کمال سختی و با چشم پوشی از لذات مادی دنیا سرو تهش رو هم آوردم... اما چشمتون روز بد نبینه
ناهار که صدام زدن دیدم یه تهچین وحشتناک... با تهدیگ... ماست و مخلفات و...
اعتراف می کنم که دیگه نتونستم... دیگه نشد... به زانو در اومدم... و مثل یه جارو برقی هرچی توی کل هفته نخورده بودم رو خوردم...
البته موفق شدم که با یک پرس خوردن علیرغم میل باطنیم بلند شم و برم... اما همون یک پرس کافی بود تا تمام زحمت این هفته به خاک عظما بره...
خلاصه که ریست فکتوری شدم و این هفته دوباره باید از اول شروع کنم...
توصیه ام به جوونایی که در رژیم به سر میبرن اینه که سر به سر مادراشون نذارن و اگر هم گذاشتن جمعه رو فرار کنن از خونه...
الان هم که این رو دارم مینویسم فکرم روی اون بقیه ی تهچینه که مونده، که به معنای واقعی کلمه روحمو داره شرحه شرحه می کنه... بیست تا هویج خوردم که بهش فکر نکنم، ولی آخه هویج آخه؟...
گرفتاری شدیم...
سوالی هم که هم برای خودم مطرح شده هم بقیه اینه که رژیم گرفتی که چی رو آب کنی؟ که هنوزم علیرغم تحقیقاتم پاسخی براش پیدا نکردم...
من برم یه نگاهی به دیگ بندازم و هویجمو بخورم
با آرزوی تهچین برای همتون...
عارضم خدمتتون که
دلم برای اون کله سکسی میسوزه که با acunetix و اسکنر وردپرس! هر چند وقت یه بار (با یه متد پرایوت که خودش کشف کرده وقتی توی برازرز و ناتی امریکا مشغول تفکر بوده) میاد وبلاگ بیانو اسکن می کنه
که حکر بشه!
وبلاگ منو☺
حَکِد! بای👋 کاندومینوفن آندرگراند ثکیوریتیممم
مستر لیدوکائین واز هیِر!
آی ام وری وری دنجروس اند یور سیستم (ایز اختیاری) نات سِیف
اسپشیال طنکث تو مجتبی خروسی (وازلین بوی)
یابو... دلقک... کندذهن!
نمیگم به جای این کارا برو کتاب بخون چون خنده داره که فکر کنیم سواد و شعور خوندن کتاب داری
میگم این آرتیست بازیا کاری نیست که تو از اون کود کامپوست توی سرت انتظار پردازششو داری
وقتتو یه جور دیگه ای هدر بده، همونا که دانلود می کنی و هیدن می کنی توی پوشه ی مداحیت رو بزن رو دی وی دی و بشو اصغر سی دی محلتون، که به سی و هشت سالگی هنوز دست به خشتک نباشی و پول فلافل دادن به دوست دختر خوش بوتو از مامانت بگیری
حکر! لاگ میندازه حکاکیات، آموزشای نابغه ها رو دنبال میکنی یا کفترصکیوریطی؟ که وبلاگ من شده تارگتت؟ ویکتِمت!
طلخک! جا این کارا ماشین حاجی رو بردار برو تو خط، صبح دو راه میری عصرم دو راه، پول بنگت در میاد حداقل، بابا رو به مفت بری نمیندازی
تو نظرات همین پست هم که بستمش برات، بگو کی بهت گفته استعداد کامپیوتری داری تا تو سروده هام دنبالش کنم
خرای درجه یکو نازل کردن قبرس، اینارم گرفتن سمت ایران از شانس ما...
هرچی قاشقیه و قاطیش مو بوده حکاک زده بیرون...
هوشمندسازی تقریبن همه چیز، یکی از آرزوهای بشره... اینکه هرچیزی به صورتی هوشمند بشه که با کمترین دخالت انسان به بهترین شکل بهش خدمت بکنه
اما آیا این خوبه؟
به عنوان یک تکواندوکار، حدود یک دهه قبل، آرزوی ما و خیلی های دیگه این بود که ضربه گیرهامون هوشمند بشن، چرا که در بسیاری از موارد، داورها به اشتباه امتیاز میدادند، یا اینکه امتیازهایی که باید داده می شد رو صادر نمی کردند...
در اون زمان خیلی ها به این فکر می کردند که اگر خود ضربه گیرها هوشمند بشن، و به وسیله ی یک سنسور، و با توجه به قدرت ضربه، قادر به امتیازدهی باشن، تمامی این مشکلات حل میشن
و این اتفاق هم افتاد... و هوگوهای الکترونیکی هوشمند وارد بازار شدند...
اما نتیجه ی هوشمند شدن ضربه گیرها رو کسی پیش بینی نکرده بود...
به این دلیل که هوگوها به صورت منطقی امتیاز ضربات رو ثبت می کردند، هر ضربه ای، تنها اگر با هوگو برخورد می کرد و از قدرت کافی برخوردار میبود، امتیازش ثبت میشد...
نتیجه این شد که ظاهر مسابقات تکواندو، از حالت زیبا و چشم نوازی که داشت خارج شد، و روند بازی ها به سمتی رفت که از کوتاه ترین مسیر یا ساده ترین مسیر، فرد بتونه به امتیاز برسه
و این مسیر جدید دیگه نه زیبا بود و نه جذابیت داشت
در حقیقت هوشمند شدن ضربه گیر، که حالا هوش سرشاری هم درش به کار نرفته و صرفن از یک سری سنسور تشکیل شده، باعث تغییر روش بازی، استراتژی هاش، قوانینش، داوریش و بسیاری موارد دیگه شد
خوب حالا آینده ای رو فرض کنیم که در اون، هوش، به همین معنی که میشناسیم و خودمون داریم، و یا حتا خیلی پیشرفته تر، به صورت مصنوعی تولید بشه...
هوشی که خودش قادر به تفکر و تصمیم گیری باشه...
من فکر نمی کنم این آینده، و اتفاقاتی که قراره درش رخ بده، قابل پیش بینی باشه
و قطعن شامل جزئیات ریزی هست که باعث ایجاد تغییرات بسیار بزرگی خواهند شد...
شاید حتا تغییراتی اینقدر بزرگ که نژاد بشر هم دیگه ضرورتی به بودنش نباشه...
شاید این علاقه ی ما به هوشمند سازی و خلق هوش، در نهایت منجر به نابودی خودمون بشه، و هوشی که از دل هوش ما پدید میاد به این نتیجه برسه که برای ادامه ی کار نیازی به پدید آورنده ی خودش نداره...
روزی که دیدن یک انسان، یک انسان واقعی، یکی از آرزوهای تنها انسان های باقی مونده باشه...
گرچه الان هم خیلی از انسان ها در این آرزو به سر میبرند
اما شاید یکی از تفاوت هاش در این باشه که در حال حاضر باید در میان کدهای A, T, G, C (کدهای تشکیل دهنده ی DNA) به دنبال یک انسان واقعی گشت
و در اون زمان در میان کدهای 0 و 1 باید به دنبال یک موجود متفاوت انسانی بود...
در همین حد عرض کنم که به فرزندان خود علاوه بر اسب سواری و تیر اندازی و شنا، فول کیک بوکسینگ و آشپزی هم بیاموزید
فول کیک بوکسینگ رو وقتی از میدون انقلاب دیروز عبور می کردم و اون بزن بهادرا رو دیدم که به مردم چپ چپ نگاه می کردن بهش پی بردم
آشپزی رو هم چشمتون روز بد نبینه، الان هر لحظه دارم بهش پی میبرم
یعنی جای شما خالی اومدم یک جایی، نگم براتون...
آشپزی اینقدر خوب بود که در حین غذا خوردن سر درد شدم، از بس که این لقمه ها یکی پس از دیگری خوشمزه بودند...
و چالش بعدی این بود که آشپز بعد از اینکه گفتم سیر شدم شروع کرد دوباره برام غذا کشیدن
و شاید باورتون نشه، ولی فکر نمی کنم در تمام عمرم اینقدر از صمیم قلب می خواستم که دیگه غذا نخورم و بهم نگن بازم بخور
خدا رو شکر یکی از آشناها نجاتم داد و گفت نه این همینطوریه، کم غذائه، و درود به شرفش...
اما همون مقدار هم کفایت می کرد که حالت تهوع و سردرد بهم دست بده، و الان هم از دل درد و دل پیچه خوابم نبره...
خدایا شکرت... آدم نباید سر سفره ی کسی که میشینه اینطور بگه بعدش... ولی شما رو به همون خدایی که می پرستید، اگر آشپزیتون خوب نیست، این موضوع رو درک کنید و کسی رو مجبور به فروگذاری شاهکارتون نکنید...
بازم میگم خدا رو بی نهایت شکر، نباید ناشکری کنه آدم... به هر حال طرف اونچه که در توانش بوده انجام داده و دمش گرم... ولی واقعن اذیت شدم... واقعن تحمل اون وضعیت برام دشوار بود... این بنده خدا رو هم خیلی خیلی دوست دارم اما به خاطر این موضوع سعی می کنم بیشتر خونه ی خودمون یا آشناهای مشترکمون ببینمش، تا منزل خودش...
الانم که فیتیله پیچم... از ناچاری اومدم اینجا که حواسم پرت شه شاید خوابم گرفت...
پس یادتون باشه، فول کیک بوکسینگ و آشپزی...
خدایا توبه...
به عنوان یک پسر گاهی چیزایی میبینم و برام پیش میاد که جالبن
مثلن امروز که داشتم بر می گشتم - توی مترو یه خانمی رو دیدم - که خوب از نظر اندامی و هیکلی خیلی خوب بود - استایل ورزشی - اما از نظر سر و وضع و داستان موضوع فرق می کرد به کل - طوری که به اصل ماجرا یعنی اون هیکل تراشیده و نوع تراشش هم مشکوک شدم
خیلی خوب آمار بازی رو یاد گرفته بود این بانو - با یک چهره ی اخمو - به این معنی که من خیلی جدی و خطرناک هستم و در صورت بروز مشکل بدجوری برخورد خواهم نمود
و حرکاتی که چیزی تقریبن یا به عبارتی دقیقن برعکس فیدبک این حالت چهره رو از بیننده انتظار داشت
یعنی لطفن برخورد وید می
اصلن همین که یک همچین بانوی فرهیخته ای توی واگن آقایون چیکار می کنه خودش سوالی بود که نتونستم بهش پاسخ بدم و رفتم سوال بعد
گذشت و رسیدم به ایستگاه مورد نظر و رفتم که سوار ماشین بشم و اتفاقن این خانم در راه هم داشت وضعیت آماری رو بررسی می کرد در مورد من !
حالا نمیدونم شاید چون منم مثل خودش خوشتیپ میدید - دوست داشت تبادل آمار و اطلاعات انجام بگیره
به هر صورت جدا شدیم و رفتم که چیزی بخرم و بخورم - گرسنه است آدم لنگ ظهر !
خریدم و جای شما خالی و خوردم و ...
اومدم سوار ماشین بشم که دیدم این بانو در همون ماشین نشسته ! جلالخالق
هیچی دیگه مجبور شدم بشینم کنارش...
اما قبل از اینکه بشینم یک حرکت تکان دهنده انجام داد - و اون قرار دادن کیفش به عنوان یک حائل و دیواره ای برای محافظت از اسلام و مسلمین بین من و خودش بود
خیلی این حرکت من رو منقلب کرد... یعنی با توجه به این سرما و 17 لایه لباسی که روی هم به تن داشتیم - باز هم احتمال خطر برای مرزهای اسلام داده می شد و این بانو با زیرکی خاصی حواسش به این موضوع بود و دوست داشت من متوجه بشم که حواسش به اسلام هست
حقیقتش من هم که یک همچین حرکت انقلابی ای از این دوست عزیز دیدم - سعی کردم که وقتی میشینم از نیمه قسمت عقب ماشین به اون طرف تر نرم ! که مبادا چی بشه ؟ خودتون میدونید
بنده خدا اونی که نشست کنارم رو له کردم که مرزهای اسلام آسیب نبینن
به هر حال راه افتادیم و هنوز محو این حرکت انقلابی بودم که ناگهان دریچه ی دیگری از شخصیت آیدلایزبل خودش رو به روی من گشود
و اون گشودن یک کتاب و غرق شدن در مطالعه بود ... اون هم در کجا - در عقب یک پراید با 2 نفر مسافر دیگه - اون هم از این پراید جدیدا که دو نفر عقبش میشینن از بقلا میزنن بیرون
یعنی در یک همچین شرایطی - علاوه بر نگهبانی و حفاظت از مرزهای اسلام - اقدام به گسترش مرزهای علم هم نمود
واقعن حیرت زده شده بودم از اینکه یک همچین علامه و یک چنین شخصیت کاریزماتیکی - چرا با یک همچون ماتیکی خودش رو به شکل یک فلامینگو در آورده و چرا اینقدر هر حرکت انقلابی ای که انجام میده به من نگاه می کنه و منتظره که من هم مشابهش رو بیام ! انگار نه انگار که کار هر کسی نیست
و چرا بی قراره - جوری که گویا همه ی حرکاتش رو وقت نمی کنه با هم انجام بده و انگار عصبیه از اینکه زمان دست و پاش رو بسته
خلاصه 20 دقیقه ای توی ماشین بودیم و تمام این مدت رو غرق در مطالعه ی یک صفحه ی کتاب بود - که این عمق مطالعه رو نشون میداد
مطالعه ای که بدون نگاه کردن به صفحات کتاب انجام میشد که این هم صحبت از همون ارتباط معنوی و چشم برزخی ای می کرد که قطعن باهاش آشنا هستید
عمیقن شناور بود در دریای علوم و معنویات که ناگهان با چهره ای غضب آلود به من نگاه کرد - که معنیش این بود که یعنی واقعن که - واقعن از اینکه کنار یک همچین موجود بی مصرفی نشستم که کوچکترین توانایی در استفاده از یک همچین دریایی رو نداره متاسفم
و من هم با بی توجهی به این موضوع در ژرفای تاسف خودم به حال خودم غرق شدم و زدم آهنگ بعد که اتفاقن آهنگ درَونینگ پول بود - گویا اصلن نمیدونم شنا چیه و پای دوچرخه چیه
به هر حال کتاب بعد از 20 دقیقه و زمانی که من گفتم آقا خیلی ممنون یه مقدار جلوتر پیاده میشم و کرایه ام رو دادم بسته شد
این اوج ناامیدی اون بانو رو نسبت به من نشون میداد که وقتی برای آخرین بار دیدم که از توی آینه بغل ماشین داره من رو نگاه می کنه - نهایت تاسف و حسرت رو در نگاه یک فلامینگو دیدم - گویی هیچ نشانی از ماهی در این نهر وجودش که به سمت من جاری کرده بود نیافته بود
و اینکه پروتز گونه و لبش باعث شد که متوجه بشم میشه هم به علوم و معنویات توجه داشت و هم مطابق آخرین آپدیت های ویکد پیکچرز تغییر کرد و به روز موند
و این خیلی در وجودم اثر عمیقی گذاشت - به طوری که هنوز که هنوزه هندزفری رو از گوشم در نیاوردم که فرصت کنم فکر کنم به اینکه در میانه ی راه که یک چیزی بهم گفت - که به نظر میومد گفت آقا در سمت شما بازه صدا میده؟ - دقیقن چی گفت - و چرا من اینقدر غرق در لذات و موسیقی های دنیوی بودم که به صداش گوش ندادم و از روی لب های آپدیت شده اش هم حداقل یک مقدار لب خونی نکردم... گرچه سخت بود ولی شدنی بود
در هر صورت من امروز منقلبم... و تازه به خودم اومدم و متوجه شدم که فلامینگو چه موجود نایابیه و من چه فرصتی رو از دست دادم
دیگه فکر نمی کنم به این زودی ها طبیعت یک همچین شانسی بهم بده که با موجودی مشابه از نزدیک روبرو بشم
و حالا جدای از همه ی صحبت هایی که در بالا کردم - بحران هویت بدجوری از آدم دلقک میسازه
کاش هیچکس دچارش نشه
برم یه چرت بخوابم
به این فکر می کردم که عمر منظومه شمسی ما چیزی در حدود 4.5 میلیارد ساله
در مقایسه با عمر جهان قابل مشاهده - که حدود 14 میلیارد ساله - خیلی کمتره
یعنی ما در حدود 9 الی 10 میلیارد سال بعد از پیدایش جهان متولد شدیم - البته منظورم از ما - منظومه ی شمسی ماست
وگرنه گونه ی جانوری که چند میلیون سال و مدل انسانیش که چند هزار سال بیشتر عمر نداره
و برام سوال میشه که در اون حدود 10 میلیارد سال - چه زندگی ها - چه تمدن ها و چه موجودات دیگری در نقاط دیگر جهان - از همین کهکشان راه شیری خودمون گرفته تا کهکشان های دور دستی که هنوز حتا یک بار هم مشاهدشون نکردیم - به وجود اومدن - زندگی کردن - تاریخ چندین میلیون ساله یا حتا بیشتر داشتن و ...
ممکنه هنوز هم وجود داشته باشند - ممکنه خیلی های دیگه هم باشن که عمرشون تقریبن با عمر ما یکیه
خیلی ها هستند که تازه متولد شدند - خیلی ها هستند که برای همیشه منقرض شدند
موضوع اصلی اینه که ما هیچی از این دنیا نمیدونیم - و در یک همچین عظمتی - زمانی که هنوز خیلی چیزها رو باید بدونیم و بفهمیم - عمر و زندگیمون درگیر قسط و وام و قیمت تخم مرغ و رهبر کره ی شمالی و بودجه ی 97 و آلودگی تهران می کنیم و جفنگیاتی از این قبیل شده
زندگی مسخره ای داریم - و سعی می کنیم همه رو هم به همین راه به ظاهر درست و منطقی هدایت کنیم
در صورتی که چند هزار متر بالاتر از سر ما به بعد، داستان به کلی فرق داره
و اونقدر سوژه برای درگیر کردن فکر و ذهن و گذران زندگی وجود داره که دیگه وقتی برای این خزعبلات زمینی باقی نمیمونه
شاید اگر همه ی انسان ها با هم متحد می شدند تا یک مقدار فرا زمینی فکر بکنند - وضعیت زمین هم الان به این شکل نبود...
حق دارند اونهایی که فکر می کنند ما موجودات بسیار ابتدایی و کم هوشی هستیم...
امیدوارانه روزی رو میبینیم که در منابع تاریخیمون به جای نهضت مشروطه و جنگ جهانی دوم و حمله ی مغول ها و فراعنه - با جملاتی شبیه به
"در 7 میلیارد سال قبل در کهکشان .... در صورت فلکی ... و در منظومه ی ... و در سیاره ی ... تمدن .... وجود داشت که ..."
روابط با کیهان بهتر شده... و حتا از چارچوب ابعاد 3 بعدی و بعد زمانی هم خارج شدیم و میدونیم که در ورای اینها چه خبر بوده و الان چه خبره
ما زندگی جالبی نداریم ... خیلی اوقات چیزی که من رو اذیت می کنه همین هست که مجبورم توضیح بدم که چرا این زندگی به نظرم اینقدر دری وری میاد
و چه کار میتونم انجام بدم و مجبورم در عوضش چه کارهای چیپی انجام بدم
این هم متاسفانه فقط به من و امثال من بستگی نداره و بستر مناسبش رو لازم داره
انگار نه انگار که هدف خدا از خلقتمون چی بوده... اصلن انگار مطرح نیست این موضوع
حس می کنم که در سیاره و زمان و مکانی اشتباه متولد شدم
یا شاید خیلی زود بوده
به هر حال از این همه مسخرگی حوصلم سر رفته و خسته شدم
هرکسی که بخواد یک مقدار فراتر از چارچوب های کلیشه ای این سیاره فکر بکنه - و در زندگیش این افکار رو اعمال بکنه - اگر تنها باشه معمولن از سمت این سرزمین طرد میشه
شاید بعدها به یاد بیارنش - اما در زندگی شخصی معمولن نه به درد کسی می خوره و نه کسی دردش رو متوجه میشه
ما موجودات کم عقل و خردی هستیم و به همین دلیله که فکر می کنیم خیلی دانا و خردمندیم...
ما خنده داریم... این تعریف مناسبیه برامون
بگذریم
بریم سراغ روتین زندگی زمینی