به نام تفاوت

به نام تفاوت

به نام تفاوت

درود به شما

با تشکر از اینکه از وبلاگ من بازدید می کنید.

در صورت تمایل میتونید برای ارتباط با من از قسمت نظرات استفاده کنید.

شاد و سلامت و موفق باشید.

بایگانی

به این فکر می کردم که چقدر آدم، برای امروز که روز آخر ساله برنامه چیدن، برای اینکه در روز آخر فلان کار رو انجام بدن، فلان قضیه رو تکمیل بکنن، فلان موضوع رو حل کنن یا... 

یا فردا که عید میشه قرار میذارن که اول سال استارت فلان کار رو بزنن، با فلانی مشکلشون رو حل بکنن، فلان جا برن یا... 


در سال ۳۶۵ روز از همین روزها داریم، که تعداد خیلی زیادیش هدر میره، بدون برنامه، با موکول شدن به فردا، و فردا، و فرداهایی که فکر می کنیم همیشه هستن تا امروز رو هدر بدیم... 

کاش همیشه مثل این روزا برنامه ریزی کنیم، کاش از تک تک لحظات زندگی بهره ببریم

زندگی هم مثل همین روز آخر سال یا روز شروع ساله، درسته که به نظر متفاوت میاد، اما اون هم همین یک باره... 

یک بار وقت داریم تا از زندگی بهره ببریم، لذت ببریم و به سرانجامی برسونیمش، و اگر هدر بره دیگه تکرار نمیشه... 

هدر رفتنش هم با هدر رفتن همین روزهایی که به نظر خاص نیستند و تکراری هستند رخ میده... 

اگر کار تکمیل نشده ای داریم، امروز رو روز آخر سال فرض کنیم

اگر قراره چیزی رو شروع کنیم و یا یک بار برای همیشه انجامش بدیم، امروز رو روز اول سال فرض کنیم

فرصت ها رو نباید از دست داد، و این چیزیه که تغییر سال به من یادآوری می کنه


در آخرین پست سال ۹۶ امیدوارم سال خوبی بوده باشه براتون و سال جدید هم بهترین سالی باشه که تا به حال تجربه کردیم و بهترین استفاده رو ازش ببریم

در پناه خدا

خدا ممکنه بهت یک سری توانایی خاص بده، اما باز هم یک جاهایی دست خدا رو احتیاج داری

و فکر می کنم هرچقدر اون ویژگی های خاصت بیشتر بشه، لازه ی اهداف و انتظاراتت هم گسترده تر میشه، و به اون دست بیشتر احتیاج پیدا می کنی

 

و چقدر جالبه که حضور اون دست رو به صورت کاملن محسوس ببینی... 

 

من که بهش اعتقاد دارم... و شاید به خاطر همین اعتقاده که حسش می کنم... 

 

گرچه توضیح این موضوع بسیار سخته... و به راحتی توسط مخالفینش رد شدنیه... 

 

اما فکر نمی کنم همه چیز رو بشه توضیح مستند داد، و واقعن بعضی چیزها رو فقط میشه حس کرد... به خصوص زمامی که یک سری احتمال خیلی ضعیف و یا حتا نشدنی،  با هم رخ میدن... 

 

مثل اینکه بهت بگن اگر از تهران تا مشهد رو با موتور روی تک چرخ بری و ۵ کیلومتری شاهرود یک پشه بخوره به راهنمای راست موتورت و ۷ کیلومتری مشهد هم یه سنگ ریزه لای چرخ عقب موتورت گیر بکنه، بهت فلان جایزه رو میدیم

 

اگر توانایی این رو که از اینجا تا مشهد روی یک چرخ با موتور بریم رو داشته باشیم، و باقی اتفاق ها دقیقن همونطور که گفته شد رخ بدن،من فکر نمی کنم فقط  یک احتمال ساده بوده باشن، و واقعن یک قدرت ماورایی داشته داستان رو کنترل می کرده... 

 

اینکه دقیقن اون قدرت ماورایی چیه رو نمیدونم، اما وقتی برای من رخ میده، تعریفی جز خدا براش ندارم... چه درون خودم باشه، و چه من رو احاطه کرده باشه... 

 

Thank God

در کشور ما، از یک طرف دخترها و پسرها رو اینقدر از هم دور نگه داشتن، که به شکل موجوداتی عجیب و دست نیافتنی و در کل به صورتی غیر طبیعی به هم نگاه می کنند، و از طرفی دیگر اینقدر شرایط رو برای وصلت و ازدواج سخت کردند که کمتر جوونی قادر به فراهم کردنشه

این دو وقتی با هم ترکیب میشن، معجونی تولید می کنند که اثر ترسناکی داره


این معجون به جوون میگه، هرچقدر که بری جلوتر و سنت بیشتر بشه، تشنه تر میشی و شرایط رسیدن به آب برات سخت تر میشه


و این به صورت یک قانون در میاد... 


مثل فردی که از گرسنگی به خودخوری افتاده، و غذای مورد علاقه اش رو هم گذاشتن جلوش


هرچقدر هم که میگذره غذا رو به فساد میره و دیر میشه... 


قانونی هم مصوب کردن که اگر دست به غذا بزنی بدجوری مجازاتت می کنیم... 


خوب به نظر شما حاصلش چیه؟ 

بذارید مستقیم بگم

میگن که دختر و پسر باید جدا باشن، شرایط ازدواج رو هم به مرزهای غیرممکن نزدیک می کنیم تا ارتباط استانداردی هم نشه برقرار کرد، هرگونه ارتباط دیگه هم در صورت مشاهده مجازات به همراه داره


خوب از اون موجودی که مشمول این قوانین شده چه انتظاری میره جز تبدیل شدن به یک هیولای شکارچی فوق العاده خطرناک، که فقط منتظر یک فرصته تا قوانین رو دور بزنه، طعمه اش رو شکار کنه، به سرعت در حدی که فقط تا مدتی کارش راه بیفته نیازش رو برطرف کنه و رهاش کنه و بره تا احتمال مجازات شدنش رو به حداقل برسونه

گرچه خود ازدواج هم در همچین شرایطی، که فرد از ناچاری و برای خارج نشدن از محدوده ی قانونی و شرعی و زمانی و... ، یک انتخاب نه چندان عقلانی انجام میده، میتونه تبدیل بشه به یک مجازات دیگه... که در اون با فردی همراه میشه که گزینه ی مناسبی نیست... و از خیلی جهات، این خودش یک مجازات سخته... از چاله پریدن توی چاه


این موجود، با وجود این شرایط، تبدیل میشه به جانوری که که دیگه به جنس مخالف، به چشم یک مکمل یا... نگاه نمی کنه، و اون رو فقط یک شکار میبینه... که از هر طریق ممکن باید خودش رو بهش نزدیک بکنه و شکارش کنه


اصلن از لحاظ منطقی از وضعیتی که داریم سر در نمیارم... و فکر می کنم این سیستم برای سیاره ی زمین و انسان ها، با این طبیعت و نیازهاشون طراحی نشده بوده و مربوط به سیارات دیگری بوده، منتها به اشتباه در اینجا مورد استفاده قرار گرفته


سیستمی که میگه نیازهات رو در راه شرعی مرتفع کن، راه شرعی بسته است البته، هیچ راه دیگری هم جلوی پات قرار نمیدیم، چند سال هم بیشتر قرار نیست زندگی کنی

دیگه حالا خود دانی... 

فقط یادت باشه هر راه دیگری رو که بگیری اول مجازاتت می کنیم و بعد به راه راستی که برات تعریف کردیم منحرفت می کنیم...

 


#شما‌هم‌سرت‌پایینه‌و‌فقط‌میگی‌چششششم


قوانینی که داد میزنن و میگن #من‌رو‌دور‌بزن

یه احساس خستگی مزمنی بهم دست داده

احتیاج به یه تغییر حسابی دارم - یه تغییر باحال و جوندار که یه تکون مشتی بهم بده


از ورزش - از کارای روزمره ام - از همه چی - هم از لحاظ بدنی هم روحی احساس خستگی می کنم - خدا رو شکر می کنم بابت شرایطم - اما یه چند وقتیه حس می کنم باید عوض شه بعضی چیزا - دیگه بهم حال نمیده 


حتا موزیک گوش دادن هم دیگه بهم حال نمیده


هر موزیکی - چون اکثر موزیک هایی که گوش میدم بی کلام هستند - یه داستانی در ذهنم ایجاد می کنه... اینقدر این داستان های مختلف اکشن و جنایی و هیجانی و غم انگیز و ... که ذهنم ساخته با کمک موسیقی رو مرور کردم که اونها هم دیگه تکراری شدن


متاسفانه یا خوشبختانه - یک قسمت بزرگی از زندگیم فانتزیه - توی یه دنیای خیالی می گذره... حالت توهمی داره... 

همیشه از پرسه زدن در این دنیا لذت میبرم - اما مدتیه به اینکه درش تنهام فکر می کنم... 


دنیای قشنگیه اما هیچکس واردش نشده... مثل ماتریکس میمونه - هرکس و هرچیزی هم که داخلش هست رو خودم ساختم

و مدتیه بی روح بودن و غیر واقعی بودن این ساخته های ذهنم رو دارم حس می کنم


در کل خستگی چیزیه که مدتیه درگیر شدم باهاش


دوست دارم برم فضا ! برم توی جنگلی جایی - بخوابم و از آسمون کاکائو بباره ! یه برکه ی خنک و امن و عمیقی هم باشه که توش آب تنی کنم ... پرواز کنم... غیب بشم !


نمیدونم در کل... حتا در دنیای واقعی هم خیلی چیزایی که برای بقیه فانتزی و تخلیه رو تجربه کردم... 

احتیاج به یه چیز باحال دارم - حتا معمولی - اما خیلی واقعی و باحس 


خلاصه که درگیرم... اینجا هم اگر کم پست میذارم فقط بذارید روی حساب بی حوصلگیم


به امید خدا اینم درست میشه 



یه دفعه جاتون خالی، یه غذای خیلی لذیذی خورده بودم و رفته بودم بیرون

اون بیرون دو تا پسر نوجوون رو دیدم که با یه موتور، از این موتورایی که تهش بار میزنن، داشتن ضایعات جمع می کردن

هوا هم خیلی سرد بود


خیلی خجالت کشیدم راستش، یه حس بدی بهم دست داد

به این فکر می کردم که الان اینها چند ساعته که نه خواب راحتی داشتن، نه غذای لذیذی خوردن و نه زندگی کردن؟ شاید ساعت خیلی بازه ی کوچیکی برای این سوال بود

نمیدونم چرا از خودم خجالت میکشیدم


با خودم گفتم اگر من میتونستم به این شهر حکمرانی کنم، اولین کاری که می کردم این بود که دیگه از خودم خجالت نکشم... تمام تلاشم رو می کردم


اما بعدش یک مقدار فکر کردم، دیدم انگار آدمای خجالتی اصلن برای این کار ساخته نشدن


نتونستم کسی رو پیدا بکنم از اونهایی که در شهرم میشناختم، که در این حایگاه باشه و خجالتی باشه


انگار یکی از شروطش اینه که ببینی ولی اصلن خجالت نکشی


چون اگه بنا به خجالت کشیدن باشه، طولی نمیکشه که از خجالت آب میشی و تموم میشی میری... 


نمیدونم چرا احساس می کنم توی شهر و دیاری  که یکی مدت هاست طعم یک غذای لذیذ رو نچشیده، لذت بردن زیادی خجالت داره... 


خجالتا که تقسیم نمیشن، ولی شاید بشه لذتا رو تقسیم کرد... 


دیشب توی استخر دعوا شد

یه لات سابقه دار یه پسری رو که نه از لحاظ قد نه هیکل بهش میخورد گرفت و کتک زد، به خاطر موضوعی که حق هم باهاش نبود و اون پسره راست میگفت

داشتم به این فکر می کردم که قوانین کیفری ما چقدر مشکل دارند، چقدر زیاد

یکی از مشکلاتشون این هست که معمولن برای مجازات، آخرین اتفاقی که رخ داده رو بررسی می کنند و براش حکم میدن

فرضن اگر دیشب در این درگیری اون پسره به هر نحوی، چه عمدی چه سهوی، بلایی سر این دوست گردن کلفتمون می آورد، مقصر میشد

دیگه به اینکه چرا این بلا رو سرش آورده، در چه شرایطی بوده، حق با کی بوده و... کاری ندارند

چندین سال پیش یک پسر فوق العاده مودب و مومن که نزدیکای محل زندگی ما مغازه داشت، یک مدت مدام مورد مزاحمت یک ادم عوضی و لات و لوت قرار می گرفت 

در آخر از کوره در رفت و درگیر شدند، و اون عوضی این وسط کشته شد، اونم به صورت سهوی، و به خاطر وحشی بازی های خودش و با چاقویی که مال خودش بود

اما در نهایت این پسر خوب و مومن رو اعدام کردند به اتهام قتل... 

اصلن اینکه چرا این اتفاق افتاده، شرایط چی بوده و... مهم نبود، فقط تو قاتلی و باید اعدام بشی، هرکسی هم که هستی مهم نیست، همه در برابر قانون! برابرند... 

یا اتفاق مشابهی که برای یک آقایی افتاد که در خیابون، همسرش مورد مزاحمت یک بی سروپا قرار گرفته بود، و در درگیری بینشون، اون بی سروپا خورده بود زمین و مرده بود و اون مرد اعدام شد... 

قانون پایستگی اعدام میگه که اعدام ها از بین نمیروند، فقط از کسانی که حقشونه به کسانی که حقشون نیست منتقل می شوند... 

چقدر اعدامی به حق داریم که از من و شما آزاد تر و قوی تر و خوشحال تر هستند... 

یکی دیگه از مشکلات کیفری تقریبن در راستای همین مورده

عدم مجازات کافی افراد خاطی و مجازات بیش از حد افراد با جرم های سبک یا بعضن حتا بیگناه

فرضن یک لات اراذل رو میگیرند، یک مدت زندانش می کنند یا شلاقش میزنند و رهاش می کنند، این فرد دیگه میفهمه که اتفاق خاصی بعد از دستگیریش هم نمی افته، جز اینکه بین لات و لوتا اسمی در می کنه و آبرویی کسب می کنه، و پوستش هم نسبت به مجازات ها کلفت میشه

بنابراین اگر قبلن هم یک مقدار میترسیده از ارتکاب جرم یا هر عمل خلافی، دیگه نمیترسه،و میشه مثل دیشب که با تمام قوا یک آدم نحیف رو کتک میزنه، بدون اینکه از عواقبش ترسی داشته باشه

بعد این آدم که به معنای واقعی انگل اجتماع هست، آزادانه میگرده برای خودش

لازم به ذکره که بگم اون لات دیشب یکی از اراذل معروف شهر هست که به خاطر دعوا و تیراندازی در ملا عام و مزاحمت و... بارها دستگیر شده و مجازات شده، و این مجازات های مسخره فقط رزومه اش رو بین صنف اراذل قوی کرده و اسمشو بولد کرده... 

و در مقابل بسیاری افراد دیگه که به خاطر شرایط خاص، به خاطر فشار یا... یا حتا به خاطر بی توجهی به استعدادهاشون مرتکب اشتباهی میشن، مجرم شناخته میشن، چند سال حبس میشن و دوران طلایی زندگیشون رو از دست میدن، یا مشابه اون فرد گوسفند دزد طوری مجازات میشن که بعد از اون، به علت مشکلی که از نظر جسمی، روحی، سابقه ای یا... براشون پیش اومده دیگه قادر به بازگشت به زندگی عادی و تبدیل شدن به یک فرد مفید برای جامعه نخواهند بود، و اگر اینها با یک فرصت و حمایت به راحتی میتونستن تبدیل به یک فرد مفید بشن، حالا با این سابقه و این چیزی که از دست دادن، اگر هم نخوان، مجبورن که به صورت انگل وار به زندگی در اجتماع ادامه بدن، و اگر این موضوع براشون تبدیل به یک عقده یا کینه بشه که واقعن میشه به عنوان یک عضو خطرناک و مخرب جامعه روشون حساب کرد... 

کاش این قوانین بهتر تنظیم میشدند

یک عدم توازن کاملن محسوسی بین کسانی که در حبس هستند و مجازات میشن و مجازات هاشون، با افرادی که آزاد هستند و قوی و خوشحال و حقشونه که محبوس باشن و به صورت ایزوله از جامعه به دور نگه داشته بشن وجود داره

جای امیدواری ای هم نمیبینم که بگم امیدوارم موضوع درست بشه... موضوع خیلی ریشه ای تر از این حرفاست

خدا خودش هوامونو داشته باشه فقط

در این جومانجی! 


این شبکه های مثلن اجتماعی یکی از خصوصیاتی که دارن اینه که آدم رو تنهاتر می کنند... یعنی فرضن کسی که همیشه تنهاست ممکنه به اون صورت متوجه تنهاییش نباشه - منتها اگر کسی تنها باشه و در میان یک جمع قرار بگیره تازه متوجه تنهاییش میشه

این موضوع باعث میشه که فرد به دنبال راهی برای غلبه بر احساس تنهاییش بره - و طبعن باعث میشه که زمان بیشتر و بیشتری رو به پرسه در فضای مجازی اختصاص بده... در بسیاری از موارد هم فرد اصلن نمیدونه که به دنبال چیه و بیشتر فقط پرسه زدن رو تجربه می کنه با این ایده که در نهایت اتفاق خاصی رخ  میده

نتیجه ی نهایی این میشه که فرد میفته در یک چرخه ی ناقص و معیوب - زمانش رو به بدترین شکل ممکن هدر میده و کلی فرصت برای مطالعه - برای تفریح - برای رسیدن به کارهایی که الان زمان انجامشون هست و ... رو از دست میده 

من فکر می کنم این موضوع مثل آب دریا میمونه و فقط یک آدم تشنه رو تشنه تر و بیمار می کنه... در صورتی که شاید اگر یک فرد تشنه به تشنگیش فکر نکنه بهتر بتونه تحملش کنه و در فرصت مناسب از طریق منابع مناسب و معقول اقدام به برطرف کردن تشنگیش بکنه

به شخصه خیلی اوقات که تلگرام رو باز می کنم و بعد از خوندن یکی دو تا پی وی که از دوستانم برام اومده - بی هدف گروه ها و کانال ها رو باز می کنم و مطالبشون رو می خونم - به این فکر می کنم که دیگه از اینجا به بعدش اضافه کاری و اتلاف وقت هست و این زمان که صرف مطالعه ی مطالب بسیار پراکنده و ناقص و غیر ضروری میشه رو میتونم به شکل بسیار بهتری مدیریت کنم و ازش استفاده کنم 

در هر صورت امیدوارم که این سبک زندگی - یعنی زندگی در دنیای مجازی - نصیب کسی نشه و مردم بتونن از همه چیز به صورت طبیعی بهره ببرن - تا هم بهره وری به بهترین شکل انجام بگیره و هم هرچیزی در جای خودش قرار داشته باشه

عارضم خدمتتون که ما رژیم گرفتیم یه هفته است

از اول هفته که رژیم ما شروع شد، مادرم مربای هویج درست کرد، داداشم رفت کلی شکلات صبحونه خرید، اون یکی داداشم رفت کلی کره خرید که با این مرباها و شکلات صبحونه ها بچسبه... بقیه چیزای اصافه رو هم از یخچال جمع کردن


خلاصه صبح ساعت پنج و نیم پا میشدم و اینارو میدیدم، از شدت افسردگی حاصل از این مشاهده موهای سرم میریخت (واکنش جدید به افسردگی حاصل از مشاهده) و بعد یه ذره پنیر و چای بدون شکر میخوردم و میرفتم پی کارم


روزها گذشتند و من مقاومت کردم، ضمنن هویج هم خریده بودم و به ازای فکر کردن به هریک از اون موارد یک هویج میخوردم و تصور می کردم که شکلات صبحونست و کره و مربا و اینا... 


بماند که شامم هم داستان شده بود و بعد از ورزش مثل یک هیولای در بند بودم... 


هرجوری شد هفته رو سپری کردم تا رسیدیم به امروز که مادرم فن آخر استاد رو روم اجرا کرد


صبحونه رو در کمال سختی و با چشم پوشی از لذات مادی دنیا سرو تهش رو هم آوردم... اما چشمتون روز بد نبینه 


ناهار که صدام زدن دیدم یه تهچین وحشتناک... با تهدیگ... ماست و مخلفات و... 


اعتراف می کنم که دیگه نتونستم... دیگه نشد... به زانو در اومدم... و مثل یه جارو برقی هرچی توی کل هفته نخورده بودم رو خوردم... 


البته موفق شدم که با یک پرس خوردن علیرغم میل باطنیم بلند شم و برم... اما همون یک پرس کافی بود تا تمام زحمت این هفته به خاک عظما بره... 


خلاصه که ریست فکتوری شدم و این هفته دوباره باید از اول شروع کنم... 


توصیه ام به جوونایی که در رژیم به سر میبرن اینه که سر به سر مادراشون نذارن و اگر هم گذاشتن جمعه رو فرار کنن از خونه... 


الان هم که این رو دارم مینویسم فکرم روی اون بقیه ی تهچینه که مونده، که به معنای واقعی کلمه روحمو داره شرحه شرحه می کنه... بیست تا هویج خوردم که بهش فکر نکنم، ولی آخه هویج آخه؟... 

گرفتاری شدیم... 


سوالی هم که هم برای خودم مطرح شده هم بقیه اینه که رژیم گرفتی که چی رو آب کنی؟ که هنوزم علیرغم تحقیقاتم پاسخی براش پیدا نکردم... 


من برم یه نگاهی به دیگ بندازم و هویجمو بخورم


با آرزوی تهچین برای همتون... 



عارضم خدمتتون که


دلم برای اون کله سکسی میسوزه که با acunetix و اسکنر وردپرس!  هر چند وقت یه بار (با یه متد پرایوت که خودش کشف کرده وقتی توی برازرز و ناتی امریکا مشغول تفکر بوده)  میاد وبلاگ بیانو اسکن می کنه 


که حکر بشه! 


وبلاگ منو☺


حَکِد!  بای👋 کاندومینوفن آندرگراند ثکیوریتیممم

مستر لیدوکائین واز هیِر! 


آی ام وری وری دنجروس اند یور سیستم (ایز اختیاری) نات سِیف


اسپشیال طنکث تو مجتبی خروسی (وازلین بوی) 


یابو... دلقک... کندذهن!


 نمیگم به جای این کارا برو کتاب بخون چون خنده داره که فکر کنیم سواد و شعور خوندن کتاب داری


میگم این آرتیست بازیا کاری نیست که تو از اون کود کامپوست توی سرت انتظار پردازششو داری 


 وقتتو یه جور دیگه ای هدر بده، همونا که دانلود می کنی و هیدن می کنی توی پوشه ی مداحیت  رو بزن رو دی وی دی و بشو اصغر سی دی محلتون، که به سی و هشت سالگی هنوز دست به خشتک نباشی و پول فلافل دادن به دوست دختر خوش بوتو از مامانت بگیری


حکر!  لاگ میندازه حکاکیات، آموزشای نابغه ها رو دنبال میکنی یا کفترصکیوریطی؟ که وبلاگ من شده تارگتت؟ ویکتِمت!


طلخک!  جا این کارا ماشین حاجی رو بردار برو تو خط، صبح دو راه میری عصرم دو راه، پول بنگت در میاد حداقل، بابا رو به مفت بری نمیندازی


تو نظرات همین پست هم که بستمش برات،  بگو کی بهت گفته استعداد کامپیوتری داری تا تو سروده هام دنبالش کنم


خرای درجه یکو نازل کردن قبرس، اینارم گرفتن سمت ایران از شانس ما... 


هرچی قاشقیه و قاطیش مو بوده حکاک زده بیرون... 




الان که اینو نوشتم ساعت ۱۱ شبه، ولی تنظیم می کنم که ۳ ارسال بشه که تایم اداری محککه حکاکینه
چون خودم توی تایم اداریتون خوابم

اینم صدای یکی از اساتید دوره هاییه که میگذرونید، برای پمپاژ انگیزه

هوشمندسازی تقریبن همه چیز، یکی از آرزوهای بشره... اینکه هرچیزی به صورتی هوشمند بشه که با کمترین دخالت انسان به بهترین شکل بهش خدمت بکنه

اما آیا این خوبه؟ 

به عنوان یک تکواندوکار، حدود یک دهه قبل، آرزوی ما و خیلی های دیگه این بود که ضربه گیرهامون هوشمند بشن، چرا که در بسیاری از موارد، داورها به اشتباه امتیاز میدادند، یا اینکه امتیازهایی که باید داده می شد رو صادر نمی کردند... 

در اون زمان خیلی ها به این فکر می کردند که اگر خود ضربه گیرها هوشمند بشن، و به وسیله ی یک سنسور، و با توجه به قدرت ضربه، قادر به امتیازدهی باشن، تمامی این مشکلات حل میشن

و این اتفاق هم افتاد... و هوگوهای الکترونیکی هوشمند وارد بازار شدند... 

اما نتیجه ی هوشمند شدن ضربه گیرها رو کسی پیش بینی نکرده بود... 

به این دلیل که هوگوها به صورت منطقی امتیاز ضربات رو ثبت می کردند، هر ضربه ای، تنها اگر با هوگو برخورد می کرد و از قدرت کافی برخوردار میبود، امتیازش ثبت میشد... 

نتیجه این شد که ظاهر مسابقات تکواندو، از حالت زیبا و چشم نوازی که داشت خارج شد، و روند بازی ها به سمتی رفت که از کوتاه ترین مسیر یا ساده ترین مسیر، فرد بتونه به امتیاز برسه 

و این مسیر جدید دیگه نه زیبا بود و نه جذابیت داشت

در حقیقت هوشمند شدن ضربه گیر، که حالا هوش سرشاری هم درش به کار نرفته و صرفن از یک سری سنسور تشکیل شده، باعث تغییر روش بازی، استراتژی هاش، قوانینش، داوریش و بسیاری موارد دیگه شد

خوب حالا آینده ای رو فرض کنیم که در اون، هوش، به همین معنی که میشناسیم و خودمون داریم، و یا حتا خیلی پیشرفته تر، به صورت مصنوعی تولید بشه... 

هوشی که خودش قادر به تفکر و تصمیم گیری باشه... 

من فکر نمی کنم این آینده، و اتفاقاتی که قراره درش رخ بده، قابل پیش بینی باشه

و قطعن شامل جزئیات ریزی هست که باعث ایجاد تغییرات بسیار بزرگی خواهند شد... 


شاید حتا تغییراتی اینقدر بزرگ که نژاد بشر هم دیگه ضرورتی به بودنش نباشه... 


شاید این علاقه ی ما به هوشمند سازی و خلق هوش، در نهایت منجر به نابودی خودمون بشه، و هوشی که از دل هوش ما پدید میاد به این نتیجه برسه که برای ادامه ی کار نیازی به پدید آورنده ی خودش نداره... 


روزی که دیدن یک انسان، یک انسان واقعی، یکی از آرزوهای تنها انسان های باقی مونده باشه... 


گرچه الان هم خیلی از انسان ها در این آرزو به سر میبرند


اما شاید یکی از تفاوت هاش در این باشه که در حال حاضر باید در میان کدهای A, T, G, C (کدهای تشکیل دهنده ی DNA) به دنبال یک انسان واقعی گشت


و در اون زمان در میان کدهای 0 و 1 باید به دنبال یک موجود متفاوت انسانی بود...