به نام تفاوت

به نام تفاوت

به نام تفاوت

درود به شما

با تشکر از اینکه از وبلاگ من بازدید می کنید.

در صورت تمایل میتونید برای ارتباط با من از آیدی Unsane در تلگرم استفاده کنید.

یعنی

https://telegram.me/Unsane

لینک کانال تلگرم :

https://telegram.me/Phree

شاد و سلامت و موفق باشید.

بایگانی

سلام

 

نمیخواستم اینو الان بنویسم - در حقیقت چند وقت بود که میخواستم بنویسمش ولی یه تایم مشخصی رو برای نوشتنش در نظر گرفته بودم که مطمئنم الان نبود

 

اما یهو تصمیم گرفتم که بنویسمش... الان سر کارم... ولی شاید بتونم الان بنویسمش... چون نگاه میکنم میبینم دائم دارم پس گوش میندازم نوشتنش رو
البته این نوشته توی مواری که پس گوش انداخته شدن آخریه !

 

خوب حالا ماجرا چیه ؟‌

داستان برمیگرده به زمانی که داری زندگیتو میکنی - همه چیز هم پیش میره

ولی به خودت میای میبینی دیگه سرعت ثابت شده و شتابی نداری

 

ساده اش رو بخوام بگم - انگار میفتی توی یه روتین تکراری که شاید حتا برات آزار دهنده هم بشه

یعنی کاری که دوست داری رو داری انجام میدی ولی دیگه توش پیشرفتی نمیبینی

دیگه بهت نمیچسبه و صرفن چون دوستش داری همچنان داری انجامش میدی

 

ولی گاهی اتفاقایی میفته که توی برنامت نبودن و باعث میشن دوباره اون کارا برات لذت بخش بشن

 

حالا ماجرا چیه ؟

دو تا مورد توی ذهنم هست که دوست دارم بگم

 

یکیش برمیگرده به استخر رفتن من...

زمانی که کورونا شد استخرا تعطیل شدن و من حدود ۲ سال شنا نکردم تا اینکه استخر قهرمانی شیرودی باز شد و یه مدت رفتم اونجا... ولی چون قرارداد پیمانکارش تمام شد اونجا هم تخته شد

 

من نزدیک خونه ی خودم یه استخر میشناختم که تعطیل بود ولی بعد که شیرودی تعطیل شد آمارشو گرفتم و دیدم باز شده

و یه روز رفتم اونجا دیدم و خیلی خلوته - طوری که طنابارو باز میکردیم و توی طول استخر شنا میکردیم

 

من حدود ۱ سال و نیم رفتم اونجا ولی رفته رفته شلوغ تر و بی کیفیت تر شد...

طوری که این اواخر چندین بار دعوام شد توی استخر - چون وسط شنا کردن یهو میدیدم یکی پرید روم یا خوردم به یکی که اصلن جلوی من نبود وقتی که از کنار استخر سر میخوردم

 

بهداشتش افتضاح شده بود و آدمایی هم که میومدن دیگه فوق العاده داغون و عجیب غریب شده بودن

منم به خاطر اینکه اونجا نزدیک خونم بود و میتونستم با تایم کارم تنظیمش کنم جای دیگه نمیرفتم

 

یه روز عصبی و خسته از استخر اومدم بیرون و مثل همیشه رفتم توی حوضچه آب یخ تا بدنم ریکاوری بشه

داشتم به این فکر میکردم که چقدر اینجا داغونه و اعصابم هم بهم ریخته بود چون اون روز یه گله خارجی اومده بودن استخر و اصلن نذاشتن من تمرین کنم

 

توی همین افکار بودم که یه آقایی اومد توی حوضچه و شروع کرد باهام حرف زدن و بهم گفت اینجا به درد نمیخوره

و بعد پرسید استخر فلان جا رو رفتی ؟

 

اونجایی که آدرس داد هم خیلی به خونم نزدیک بود - تقریبن با اینجا فاصله اش یکی بود

آدرسشو داد و من از استخر اومدم بیرون و تصمیم گرفته بودم دیگه اونجا نرم

 

چند روز بعدش از سر کار که برمیگشتم رفتم اینجایی که این آقا آدرس داده بود و دیدم یه استخر خیلی خوب و تمیز اونجاست که خیلی هم خلوته

و فرداش رفتم اونجا شنا کردم و همون جلسه اول فهمیدم یکی از دوستام که بازیکن تیم ملی هم بود میومد اونجا برای ریکاوری و به واسطه اون با چند نفر دیگه هم آشنا شدم همون روز و بلیط و تخفیف ویژه و ... هم اوکی شد

 

و الان دارم اونجا میرم شنا میکنم و خیلی هم بهتره - هزینه ای هم که میدم خیلی کمتره

 

نمیدونم اون آقا اون روز از کجا فهمید من دارم به چی فکر میکنم و اصلن از کجا اومد و آدرس بهم داد و رفت ! برام جالب بود که مشکلم به این سادگی حل شد

 

 

 

مورد بعدی برمیگرده به گرگی !‌ یه مدت بود با گرگی حرکتای باحال میزدیم ولی ارتقا پیدا نمیکردم. توی یه مرحله مونده بودم و فکر میکردم تهش همینجاست ! یعنی در حقیقت قکر میکردم تهش با گرگی اینجاست و با توجه به مدل گرگی احساس میکردم بیشتر از این نمیشه باهاش پیش رفت .

 

میشه گفت دیگه کارایی که باهاش میکردم بهم حال نمیداد - بخصوص اینکه حس میکردم بهش فشار میاد.

یه روز که داشتم از باشگاه برمیگشتم خونه گفتم برم توی خیابون انتهای محلمون یه دوری باهاش بزنم و بیام برم خونه.

 

همینطور که داشتم میرفتم داشتم به این فکر میکردم که کاش میشد از این بیشتر باهاش پیش برم.

توی همین فکرا بودم که یه پسر که فیس باحال و زبلی هم داشت اومد کنارم با موتورش - و گفت : "بکش بالا !"

 

منظورش این بود که تک چرخ بزن.

منم تو مود نبودم - گفتم با این خیلی نمیشه از این کارا کرد.

گفت چرا نشه ؟

بعد دیدم خودش رفت رو زین موتورش ایستاد و تک چرخ زد !

تو دلم گفتم این چه حرفه ایه !

 

بعد دوباره بهم هم رسیدیم و گفت این موتورا یه قلقی دارن - اون دستت بیاد همه کار باهاشون میکنی

و قلق گرگی رو بهم گفت و همون موقع رسیدیم ته بلوار و دور زدیم

 

توی برگشت گفت یه امتحان بکن !

منم به نظرم نشدنی میومد ولی گفتم عیب نداره یه امتحانه دیگه !

و کاری که  گفته بود رو انجام دادم و در نهایت تعجب دیدم اون حرکت اجرا شد !

 

کامل اجرا نشد چون بار اولم بود ولی من تا اون لحظه احساس میکردم که اصلن انجام اون حرکت با گرگی شدنی نیست ولی دیدم که اشتباه میکردم.

پسره خندید و رفت و من اون شب تا ساعت ۱۱ شب توی اون بلوار میرفتم و میومدم و تمرین میکردم تا اون حرکت رو کامل یاد گرفتم.

 

و از فردا شبش دائم تمرینش میکردم.

اون پسر رو بازم دیدم ولی دیگه ندیدمش بعد از اون جریان.

 

فقط انگار اومد چیزی رو بهم بگه که من توی پیست هم یاد نگرفته بودم.

بعد از این جریان هم یه لول آپ اساسی توی موتورسواریم رخ داد که کارایی که قبلش به سختی انجامشون میدادم برام شدن مثل رانندگی معمولی و خیلی ساده انجامشون میدم الان.

 

من فکر میکنم توی این دوتا اتفاق یه چیز مشترک وجود داره و اونم انرژی خود منه که متمرکز بود روی این موارد و یهو انگار از آسمون راه حلش برام نازل میشد.

 

شاید به نظر مسخره بیاد ولی گرگی شخصیت من رو عوض کرده و اینقدر بهم جرئت و جسارت داده که دیگه تقریبن انجام هیچ کاری برام ترسناک یا غیرممکن نیست و حس میکنم هرکاری رو میتونم انجام بدم.

 

اعتماد به نفسم رو برده بالا و در کل شخصیتم رو خیلی محکم تر کرده.

 

جالبه اینم بگم که حدود ۳ شب پیش برای اولین بار توی اجرای همین حرکتا خوردیم زمین و گرگی آسیب دید و کلی خط روش افتاد و دسته کلاچش شکست و...

 

ولی من ذهنم درگیرش نیست و میدونم که خدا حواسش هست بهمون و درستش میکنیم. و بعدش باز پا شدم و همون کارارو ادامه دادم !

 

فکر میکنم این دو مورد یعنی انرژی درونی آدم و ایمانش و به دنبالش اتفاقایی که براش رخ میدن و باعث میشن انرژی و ایمانش قوی تر بشه با هم مرتبطن و همو تقویت میکنن.

 

فقط آدم باید ذهن و روحش رو متمرکز بکنه.

 

تغییراتی که این مدت در زندگیم رخ داده - یکی از مهم ترین هاش رژیمای سختی بوده که میگرفتم - ۱۴ کیلو وزن کم کردم و از زمانی که این کارو میکنم حس میکنم از نظر ذهنی و روحی خیلی قوی تر شدم.

 

خدا رو شکر این اواخر مغزم آرومه و چیزی بهم نمیریزه منو. و شاید بین این اتفاقایی که میفته و این مورد بشه ارتباط برقرار کرد.

 

بهرحال این یکی از چیزهایی بود که دوست داشتم بنویسمش. البته یه داستان دیگه هم هست که حتا میدونم اسمش هم هست "سقوط آزاد" و دو سال بیشتره که دوست دارم بنویسمش و هنوز ننوشتمش و اینم از بی معرفتی منه !

 

ولی گفتم فعلن اینو بنویسم تا شاید گرم شدم و اون یکی رو هم نوشتم !

 

گاهی فکر میکنم این دنیا و این زندگی همش خودمم - فقط زمانی این رو میفهمم که به اندازه ی کافی ایمان داشته باشم.

 

به قول مولانا:

 

بیرون ز تو نیست هر چه در عالم هست

از خود بطلب هر آن چه خواهی که تویی

 

 

 

سلام

 

امشب میخوام در مورد چیزی صحبت کنم که از تاپیک های مورد علاقمه با این تفاوت که این بار خودم کاراکتر داستانم

 

اول یکم از اوضاع امروز بگم... رفته بودم خونه ی والدینم... رفتم استخر و برگشتم و یکم با پدرم صحبت کردم و یه مرتبه تصمیم گرفتم برگردم تهران... 

 

سوار گرگی شدم و اومدم... فردا هم جمعه است و باید یه برنامه ای بچینم که بیکار نباشم... 

 

خوب حالا یکم برگردیم عقب... 

 

من حدود یه ماهی هست که یه رژیم سخت گرفتم و حدود ۸ کیلوگرم وزن کم کردم... البته نه اینکه وزنم کم باشه الان ۱۰۰ کیلو هستم... ولی خوب دارم بدنم رو خشک میکنم... 

 

این رژیم سخت یه سری عوارض داره... تقریبن ارتباطم با بقیه به صفر رسیده... با خیلیا دعوام شده چون اعصاب برام نمونده... و مخم سرویس شده... فکر میکنم هرکسی یه ماه فقط مرغ و ماهی بخوره رد میده... 

 

اما یه سری نکات مثبت هم داشته که ممکنه بیشتر از چیزی باشه که من فکر میکنم...

 

از خوش ترکیب شدن بدن که بگذریم، یکی دو هفته ی اخیر یه اتفاق دائم تکرار میشد... 

 

من یه ساعت مچی دیجیتال دارم... اتفاقی که میفتاد این بود که در طول روز خیلی پیش میومد که وقتی ساعتو چک میکردم ثانیه ی ساعت روی صفر بود... 

 

گاهی حتا دقیقه اش هم صفر بود... مثلن ۶:۰۰:۰۰

 

این اتفاق اینقدر زیاد شده بود که با همکارم که صحبت میکردم و در موردش بهش میگفتم، یهو رندوم بهش ساعتو نشون میدادم و ثانیه صفر میومد... 

 

همکارم هم به شوخی میگفت ساسان داری از ماتریکس خارج میشی !

 

البته این داستان حدود یه هفته با شدت بالاتری ادامه داشت و بعد کمتر شد... فکر کنم همون هفته ای که رژیم خیلی بهم فشار میاورد... 

 

شاید بعدش چون به رژیمم عادت کرده بودم کمتر شد... 

 

شاید بگید چه ربطی داره ؟ 

 

با یکی صحبت میکردم توی اینترنت و بحث رسید به همین موضوع و میگفت ساسان به خاطر اینکه رژیم گرفتی و داری با نفست میجنگی، سطح انرژیت خیلی رفته بالا و اینا شاید یه سری نشونه باشن... 

 

این حرفایی که میزد رو دوست داشتم چون میدونید که من به این چیزا حتا به صورت عقلی و منطقی هم معتقدم و به نظرم حرفای درستی هستن... انسان با پا گذاشتن روی نفس خودش خیلی لول آپ میشه از نظر معنوی... 

 

و شاید شروعش از همین چیزای کوچیک باشه و کم کم قوی تر بشه... مثل این فیلمای تخیلی که یه نفر یه سری قدرت ها داره و اول فیلم نمیدونه و وقتی هم که میفهمه اولش نمیتونه کنترلشون بکنه... 

 

به این فکر میکردم که اگر یه نفر بتونه روی تمام چیزایی که مربوط به نفسش هستند پا بذاره چقدر ممکنه قوی بشه؟

 

خلاصه این داستان کم و بیش هنوزم ادامه داشت تا اینکه امروز که رفته بودم خونمون، قبل از اینکه برم استخر گفتم یه چرتی بزنم...

 

یه موزیک خاص از bvdub رو گذاشتم توی گوشم و گوشی رو هم گرفتم دستم که بخوابم تا وقتی که زنگ خورد اگر صداش بیدارم نکرد لرزشش بیدارم کنه... چون قرار بود یه چرت نیم ساعته بزنم تا یکم حالت کسل بودنم بپره و بلند شم برم استخر...

 

خوب داستان از اینجا جالب شد... من دراز کشیدم و ملوس هم کنار پام خوابیده بود...

 

چشمامو که بستم یه مرتبه حس کردم چشمام بازن !

 

به صورت فیزیکی بسته بودنشون رو حس میکردم ولی داشتم میدیدم !

 

بنابراین چشمامو باز کردم و دیدم واقعی تر شد...

 

دوباره بستمشون... اما باز بودن !

 

چرا نمیتونستم درست تشخیص بدم؟ چون چیزی که میدیدم تقریبن همون چیزی بود که وقتی چشمم باز بود دیده میشد...

 

یعنی همون قسمت از اتاقم که جلوی چشمم بود... با همون چیزا...

 

با کمی تغییر ‍! یعنی وقتی که باز میکردم یه پلاستیک گره خورده جلوی چشمم بود و وقتی که میبستم همون پلاستیک بود ولی باز بود و جور دیگه ای اونجا افتاده بود...

 

میز لپ تاپمو نگاه میکردم که وقتی چشمم بسته بود یه چیزایی داخلش بود و وقتی باز میکردم چیز خاصی اونجا نبود...

 

ویو همون ویو بود با یه مقدار تفاوت...

 

من توی یه حالت خواب و بیدار بودم ولی کاملن حس میکردم هوشیارم...

 

و یه مرتبه چیزی به ذهنم رسید... 

 

نکنه این یه نسخه ی موازی از من و اتاق منه و به صورت خیلی اتفاقی این دو تا واقعیت روی هم افتادن !

 

به هر حال از این وضعیت داشتم لذت میبردم و چشممو باز و بسته میکردم تا ببینم چقدر فرق میکنن...

 

احساس میکردم در عین واحد داشتم دوتا ساسان رو تجربه میکردم... 

 

چند هفته پیش فیلم Flash 2023 رو دیدم... در یه سکانس از فیلم به موضوع سفر در زمان پرداختن و خیلی قشنگ توضیحش دادن... 

 

قبلن توی فیلم Back To The Future اینطوری توضیح داده بودن که اگر در زمان به عقب برگردیم، از اون نقطه یک جهان موازی ایجاد میشه و در حقیقت ما داریم اون جهان موازی رو تغییر میدیم نه اونی که خودمون ازش به گذشته رفتیم... یعنی واقعیت دنیایی که ما ازش به گذشته رفته بودیم بی تغییر میمونه و اونی که توش دوباره داریم به آینده برمیگردیم یک نسخه ی جدیده که تا اونجاش دقیقن مشابه جهان خودمون بوده و از اونجا به بعدش قراره تغییر بکنه...

 

اما توی فیلم فلش اینجوری توضیح میداد که سفر به گذشته چیزی تشکیل میده شبیه به ماکارونی... توی یه ظرق ماکارونی کلی ماکارونی به صورت شلخته روی هم ریختن... و میگفت که وقتی کسی به عقب برمیگرده در حقیقت ساختار فضا و زمان رو بهم میریزه و نقطه ای که بهش سفر میکنه فقط آینده اش تغییر نمیکنه... بلکه گذشته اش هم تغییر میکنه... یعنی اگر من برگردم به چهارده سالگیم اصلن ممکنه دیگه خبری از دوستای دبیرستانم نباشه و حتا متولد نشده باشن و یا باشن ولی به شکل های دیگه... یه چیز خیلی بهم ریخته ای ایجاد میشه که کنترلی روش نیست...

 

 

تمام اینها وقتی داشتم چشمم رو باز و بسته میکردم یادم میومدن... اینکه این چیزی که دارم میبینم کدوم یکی از این تعاریفه؟ ممکنه فقط این اتاق شبیه اتاق من باشه و بیرونش متفاوت باشه؟ ممکنه برم بالا ببینم والدینم آدمای دیگه ای هستن ؟ ممکنه اصلن خونمون اونجا نباشه ؟ ممکنه برگردم ببینم کامپیوترم پشتم نیست ؟ ممکنه اگر پامو تکون بدم ملوس رو حس نکنم ؟ مخمل ! دلم براش تنگ شد... 

 

اما خوب چیزی که تجربه میکردم مثل دیدن یه خواب یا یه فیلم بود... من فقط بیننده بودم و کنترلی روش نداشتم... به رژیم سنگین تری احتیاج داشت برای کنترلش...

 

بهرحال یهو حس کردم دارم کانکشنو از دست میدم و یه مرتبه انگار پرت شدم توی خودم و این یه شوک به بدنم وارد کرد طوری که گوشی که دستم بود پرت شد ته اتاق و محکم خورد زمین طوری که من تا چند دقیقه بلند نشدم چکش کنم چون حس میکردم خاکشیر شده...

 

ولی خدا رو شکر طوریش نشده بود و با قابش خورده بود زمین...

 

خلاصه من بلند شدم و یکم ملوس رو گاز گرفتم و خیلی  انرژیم زیاد شده بود...

 

تمام اینایی که نوشتم حس خودم به داستان بود و شاید از نظر شما فقط یه خواب ساده باشن...

 

اما هرچی بود واقعن جالب بود...

 

موزیک متن این داستانم ضمیمه میکنم تا شاید وقتی گوشش بدید بهتر بتونید حس من رو در اون لحظات درک بکنید...

 

اسم این نوشته هم از Parallel Worlds گرفته شده ولی معنی Paralyzed فلج هست.

اون چیزی که توی خواب بهش میگیم بختک در حقیقت فلج خواب یا Sleep Paralysis هست که میتونید در موردش سرچ کنید. و چون تمامشون رو تقریبن با هم تجربه کردم این اسم رو گذاشتم روی این نوشته.

 

خدا نگهدارتون باشه و انرژیاتون بالا باشه

 

 

 

Diet Rocks

 

 

 

 

 

دیروز که داشتم با گرگی از سر کار میرفتم خونه، نزدیکای خونه یهو بارون گرفت

توی تهران که هوا آلودست، زمانی که بارون میگیره، اون دقایق اول اصطلاحی هست که میگن زمین صابونی میشه

 

و واقعن هم همینطوره... بارون اون مواد شیمیایی هوا رو میشوره میاره روی سطح زمین و زمین به شدت لغزنده میشه

مثل زمانی که کف سرامیک حمام شامپو میریزه

 

گرگی هم به این خاطر که موتور آفرودی هست، عاج لاستیکاش بلندن و روی سطح لغزنده شدید تر از موتورهای دیگه سر میخوره

طوری که اگر توی هوای بارونی باهاش برم بیرون نباید اصلن ترمز بگیرم چون مثل اینه که دارم روی هوای حرکت میکنم و کوچکترین لغزشی باعث میشه که سر بخورم

 

خلاصه دیروز که بارون گرفت من نزدیک خونه بودم و چون به شدت از زیر بارون بودم بیزارم، دوست داشتم فقط برسم خونه

اواسط خیابون منتهی به خونم یه دوربرگردون هست که دقیقن روبروش یه خیابون فرعیه و بارها پیش اومده که میبینم ماشینا از اون فرعی میان و بدون اینکه توقف بکنند و شرایط خیابون رو بسنجن میرن به سمت دوربرگردون

 

دیروز هم دقیقن همچین اتفاقی افتاد

من که نزدیک اون دوربرگردون رسیدم یه تاکسی که راننده اش یکی از حیوانات احتمالن ساکن همون منطقه بود بدون توقف از فرعی اومد وسط خیابون که دوربرگردون رو دور بزنه

من اولش یه نیش ترمز گرفتم و دیدم چرخ موتور سر خورد و ترمز رو رها کردم و امیدوار بود اون حیوون ترمز بگیره ولی نگرفت

بنابراین مجبور شدم دوباره ترمز بگیرم که این بار موتور سر خورد و خوردم زمین و یه مسافتی رو هم با گرگی روی زمین کشیده شدیم

 

من آمپر چسبوندم و رفتم که راننده رو منفجر کنم ولی قبلش رفتم سمت گرگی که ببینم چه بلایی سرش اومده

 

چون قبلن روی موتور گارد بسته بودم - در کمال تعجب دیدم که گرگی هیچیش نشده ! فقط روی دسته کلاچ و گارد بفلش یکم ساییده شده بود

 

و داشتم با تعجب نگاش میکردم چون قبل از اینکه بلندش کنم فکر میکردم حتمن داغون شده

 

وقتی دیدم طوریش نشده فقط یکم سر راننده داد و بیداد کردم که اونم که حیوانی بیش نبود کلاه کاسکت من رو پرت کرد توی جدول و سوار ماشین شد و رفت

 

من حتا شمارشم برنداشتم و فقط حواسم به گرگی بود

 

بعد خودمو نگاه کردم دیدم دستم یکم خراشیده شده و لباسمم اصلن پارگی نداشت !

 

این شرایط رو که دیدم یکم عصبانیتم فروکش کرد و نرفتم برای انتقام از راننده

 

فقط کلاهمو که برداشتم دیدم لیبل جلوش کنده شده به خاطر اینکه اون حیوان پرتش کرده بود توی جدول

 

خلاصه من رفتم نزدیکای خونه ی داداشم و با یکم اسپری رد اون ساییدگی های گارد و دسته کلاچ هم رفت

 

بعدم رفتم یه جا که شام بخورم... چون این روزا یه رژیم سخت دارم و هر غذایی نمیخورم بنابراین رفتم جایی که بتونم غذاشو بخورم

 

ساعت حدود ده شب بود که برگشتم سمت خونه و توی محل هم یکم گشتم که شاید بتونم اون ماشین رو پیدا کنم و شماره اش رو بردارم و بابت خسارتی که زده بود و فحاشیش پیگیر کاراش شم اما پیداش نکردم

 

فکرم هم سمت کلاهم بود که آسیب دیده بود و مارکش هم کنده شده بود

 

چند ساعت از اون داستان گذشته بود گفتم بذار برم یه نگاه اونجا رو بکنم

 

با موتور رفتم بالا سر محل ارتکاب جرم و تا ترمز گرفتم دیدم لیبل کلاه جلوی لاستیک گرگیه !

 

خم شدم برداشتمش و سالم بود ... با دستم فشارش دادم روی کلاه و رفت جا و عین روز اولش شد !

 

خلاصه من برگشتم خونه

 

امروز صبح که داشتم میومدم شرکت به این موضوع فکر میکردم

 

اینکه من حتا توی یوتیوب فیلمای زمین خوردنای مشابه موتورایی مثل گرگی رو دیده بودم که بعد که راننده موتور رو بلند میکرد کلی خسارت هم به خودش و بدنش وارد شده بود و هم به موتورش

 

ولی ما هیچیمون نشده بود ! یعنی حتا یه خط به بنده ی گرگی نیفتاده بود !

 

رفتم تو فکر... چون من همیشه قبل از سوار شدن به گرگی با خدا صحبت میکنم

 

و احساس میکنم اون لحظه که زمین خوردیم دستای خدا دورمون بود و انگار معجزه شد که هیچ اتفاقی نیفتاد !

 

من این رو بارها تجربه کردم که توی سقوط  - توی زمین خوردن - اگر توی دستای خدا باشیم هیچ اتفاقی برامون نمیفته

 

و دوباره دیروز یه همچین چیزی رو تجربه کردم

 

خیلی جالب بود...

 

این روزا از بعضی لحاظ خیلی خاصن و حس میکنم خدا خواست بهم بگه که

 

نگران نباش من هستم

 

خدایا شکرت - اینو نوشتم که خودتم بخونیش گرچه قبل از اینکه بنویسمش میدونستی که میخوام چی بگم

 

همین

 

 

 

 

هرجا میرید قبلش با خدا هماهنگ شید - حریف نداره

 

 

این مدتی که با گرگی توی تهران میچرخیم و رانندگی ملت رو میبینیم - با هم در مورد یک موضوع به نتیجه ی مشترک رسیدیم و اونم اینه که رانندگی برخی از مردم در اکثر مواقع به طرز وحشتناکی افت فاکینگ ضاحه

 

این افراد به ۳ دسته ی بانوان - پیرمردها و راننده تاکسی ها تقسیم میشن که در این نوشته میخوام دسته ی اول رو با آجر مقایسه بکنم و با دلیل بگم که چرا آجر اگر پشت فرمون خودرو قرار بگیره عملکرد بهتری از یک خانم داره

 

خوب من خیلی صحبت نمیکنم و مستقیم میرم سراغ دلایل فنی این داستان :

 

- یک آجر به صورت ناگهانی و در فاصله ی ۲۸۰ متری از مانع جلویی خودش ترمز نمیگیره - بدون توجه به اینکه پشت سرش قراره چه اتفاقی رخ بده

- یک آجر به صورت ناگهانی مسیر حرکتش رو تغییر نمیده (به فرض از لاین یک به سه و برعکس)

- یک آجر زمانی که در موقعیت خطرناک قرار میگیره - آهن رو به گوشت ترجیح نمیده و نمیزنه به آدما تا خدایی نکرده به خودرویی برخورد نکنه

- یک آجر پشت فرمون با سایر آجرها تماس تصویری نمیگیره و با سرعت ۳۰ کیلومتر در ساعت و زاویه ی ۷۰ درجه نسبت به مسیر در اتوبان در لاین ۲ حرکت بکنه

- یک آجر پشت فرمون وارد اسنپ چت و اینستاگرم نمیشه تا با افکت باگز بانی و موزیک بهنام بانی استوری و لایو قرار بده بی توجه به اینکه بوق وسایل نقلیه ی پشت سرش داره پاره میشه (البته نه فقط بوق وسایل نقلیه)

- یک آجر انتظار ایجاد نمیکنه و اگر پشت ماشینی که آجر پشت فرمونشه بوق بزنید، انتظاری ندارید که روش تاثیر بذاره و به بوق شما توجه بکنه ولی در غیر این صورت میتونید این انتظار رو داشته باشید

- یک آجر در صورتی که افت فاکینگ ضاح رانندگی بکنه و شما برای اینکه از وضعیت روحی و روانی و فنیش با خبر بشید برید کنار شیشه ی ماشین - دست پیش نمیگیره و به شما فحاشی بکنه !

- یک آجر فکر نمیکنه آجر نیست و میدونه آجره و این موضوع رو میذیره

- یک آجر اگر توی سربالایی ماشینش خاموش بشه مجبور نیست زنگ بزنه امداد خودرو تا بیان براش نیم کلاچ کنن !

- یک آجر اگر به وسیله ای که پارکه و یا دیوار برخورد بکنه، در صورتی که افسر بیاداز آجر بودن خودش طوری استفاده نمیکنه که در نهایت افسر وسیله ی پارک یا دیوار رو مقصر بکنه !

- یک آجر پشت فرمون آهنگایی گوش نمیده و باهاشون همخونی نمیکنه که بعد از شنیدشون اسهال و استفراغ افراد اون ناحیه اود بکنه

- یک آجر از فاصله‌ی دو متری ماشین‌های اطرافش، حتا به قیمت اینکه روی خطوط رانندگی کنه رد نمیشه از ترس برخورد با ماشین‌های اطرافش و به خاطر عدم توانایی در محاسبه‌ی فواصل

- یک آجر عرض خیابون رو طوری قطع نمیکنه که ماشینش با خیابون زاویه ی نود درجه بسازه

- یک آجر اگر راهنما میزنه بعد از اینکه گردش رو انجام داد راهنما رو خاموش میکنه و تا قم راهنما نمیزنه که ندونی باید چیکار کنی پشتش

- یک آجر اتوبان رو دنده عقب نمیاد و اگرم بیاد از بقیه که در فاصله ی ۵۰۰ متریش قرار دارن انتظار نداره که همونجا وایسن تا دنده عقب اومدنش تموم بشه و از اولین خروجی دکمشو بزنه

- یک آجر با دنده ۳ با شونزده کیلومتر در ساعت حرکت نمیکنه

- یک آجر اگر ببینه جلوش تا صدها متر خالیه و پشتش خیلی ترافیکه سرشو نمیکنه توش گوشی و به چتش ادامه نمیده

- یک آجر در هنگام قرار گرفتن در موقعیت‌های خاص هول نمیشه و به جای ترمز پاش رو روی گاز نمیذاره

- یک آجر نوزده ثانیه بعد از اخذ گواهینامه با سیس عقابی که ببشتر شبیه یا کریمه و صندلی ای که تا ناموس توی فرمونه و دستایی که به شکل ساعت ده و ده دقیقه فرمونو گرفتن و عینک دودی نمیشینه پشت فرمون که بره دنبال دوستاش و سر کوچه‌ی بعدی با ماشین بره تو میوه فروشی

- یک آجر برای رانندگی ساخته نشده

 

خوب من این موارد رو فعلن نوشتم و سیو میکنم و بعدن دوباره میام و لیست رو آپدیت میکنم. گرچه به تعداد آجرهای موجود در دنیا میشه آیتم اضافه کرد به این لیست.

ولی به شخصه اگر ببینم پشت فرمون یه ماشین توی خیابون یه آجر وجود داره تکلیف خودمو میدونم ولی اگر یه خانم باشه تکلیفمو نمیدونم.

 

در ضمن خدا رو شکر واژه‌ی آجر به جای واژه‌هایی که واقعن توی سرم بودن به ذهنم رسید!

میگن اگر توی یه جنگل بودی

 

و یه درخت رو دو بار دیدی

 

بدون گم شدی

 

 

من که خیلی وقته حس میکنم توی جنگلم - اینو قبلنم در موردش نوشتم

 

ولی اون زمان که نوشتم زیاد به درختا دقت نمیکردم - فقط میدونستم توی جنگلم

 

از اون زمان مدت زیادی گذشته و اتفاق های زیادی افتاده

 

حس میکنم زیادی توی این جنگل بی سر و ته پرسه زدم

 

 و چیزی که نظرمو جلب کرده اینه که - یه سری از درختاشو دائم دارم میبینم

 

و حتا طوری شده که میدونم دقیقن چه زمانی - کدوم درخت رو قراره ببینم

 

نکته ی جالب در مورد این مدل گم شدن اینه که میدونی گم شدی

 

و گم شدن شده یه قسمت از داستانی که خیلی خوب بلدیش

 

یعنی دیگه همون گم شدن شده مسیر

 

و عادت کردی به پیمودنش

 

گاهی احساسی که به آدم دست میده - حس یه کاراکتره توی یه بازی کامپیوتری - که وسط یه Glitch بازی گیر افتاده

 

کنترل داری بری به هر طرفی که میخوای

 

ولی در نهایت توی یه باگی - هر طرفی بری به هیچی جز چیزی که باگ برات تعریف میکنه نمیرسی

 

یا مثل شنا کردن توی یه رودخونه - وقتی که حس میکنی داری جلو میری - ولی کل آب رودخونه داره میره عقب - و در عین حالی که جلو میری داری برمیگردی به عقب - چون محیطی که توش قرار داری داره به یه سمت دیگه حرکت میکنه

 

خلاصه که این روزا خیلی از درختایی که قراره بهشون برسم رو از مدت ها قبل میشناسم و حتا میدونم دقیقن چه زمانی و چجوری قراره بهش برسم

 

دیگه بی حس شدم - بی تفاوت از کنارش رد میشم

 

دیگه حتا جمله ی "عه این درخته" رو هم نمیگم چون خیلی تکراریه

 

شد ۳۳ و تازه دارم میفهمم مدت زیادیش صرف این شد که بفهمم

 

درختا دارن تکرار میشن

 

اینجا به نظر یه آمازون میاد

 

ولی آمازونی که توی ماتکریسه

 

کنتور نداره - ۵ تا درختو n بار تکرار کردن و یه آمازون ساختن

 

این یکی رو هنوز نتونستم هک کنم و ازش خارج بشم

 

شاید چون کد منم یه قسمت از کد همین جنگله !

 

شاید منم یکی از این درختام...

 

 

 

 

 

فکر کردم اسم اینو چی بذارم، گفتم هرچی در مورد عنوانش توی ذهنمه بنویسم

 

منظورم از اون G در حقیقت نقطه G هست. آره همون نقطه G.

حالا چون خواستم برعکسشو نشون بدم و خود G به گرانش هم ربط داره

 

یه منفی هم گذاشتم پشتش

 

اون سیاه و سفید هم رنگشه

 

خشکی هم یعنی جایی که خشکه !

 

حالا ماجرا چیه؟

من چند سال پیش فکر میکردم در یک دوره‌ی سیاه و سفید از زندگیم قرار دارم که هیچ چیز رنگی نداره.

 

ولی بعد اتفاقاتی افتاد که فهمیدم به خوبی قادر به تشخیص رنگ‌ها هستم. در حقیقت شاید رنگی بود و من به رنگ‌ها عادت کرده بودم.

 

میتونستم به اوج لذت بردن از یک حس برسم و هنوز هم گاهی، مثل الان، با گوش دادن به یک موسیقی خاص در حالتی بین خواب و بیداری، و یا استشمام یک عطر خاص، اون حالت برای لحظاتی برام مجددن قابل تصور و ملموس میشه و حسش رو میگیرم.

 

اما کمی عمیق شدم و دیدم از اونجایی که احساس کردم زندگیم رنگی شده، تقریبن دیگه هیچوقت در حسی عمیق نشدم

 

همه چیز سطحی ‌شد و نقطه G نداشت.

به نظر رنگی میومد اما در حقیقت سیاه و سفید بود.

خشک بود.

 

مثل زل زدن به عکس ۲ بعدی یه منظره‌ی زیبا.

 

خنده‌ها، لذت‌ها و حتا احساسات منفی، ژرفاشون رو از دست دادند.

 

نمیدونم این خوبه یا نه...

 

دیشب تا خط بالا رو نوشتم و خوابم برد

الان باز هم دارم موزیک Reversed Fireworks  رو گوش میدم و من رو نزدیک میکنه به حسی که دوست دارم در موردش بنویسم

 

 

یادمه اولین باری که رفتم جایی که اسمش رو الان گذاشتم سیاهچاله، چه حسی داشتم

 

مثل کسی بودم که چشمش بسته بوده، ولی بیناییش مشکلی نداشته و مور رنگی هم نداشته

 

وقتی چشمم رو باز میکردم همه چیز رو با تمام رنگ‌ها و وضوح بالا میدیدم

 

و این بعدها به اوج خودش رسید...

یادمه اوج ترکیب و تلفیق رنگش رو...

 

ولی بعدش ، شاید به خاطر یه ضربه یا شوک، اون سنسور رنگ از کار افتاد

 

الان انگار در باغ‌های معلق بابل و جنگل‌های آمازون هم تا دوردست‌ها خشکی حس میشه

 

توی دل رنگین کمان هم جز سیاه و سفید رنگی نیست...

 

ضد آب شدم! خشک!

 

میخندم، ولی انگار حسی نداره

تفریح، ارتباط، استراحت، ورزش...

 

انگار همشون افتادن توی یه لوپ که تکراری شده و دیگه چیز جدیدی توش نیست

 

احساس میکنم باید برگردم به دوران غارنشینیم، یکم برم تو خودم

فریک بشم... کتاب بخونم، بنویسم، کارای ریسکی انجام بدم، به هیچ جام نباشه هیچی

 

و دوباره چاکراهام باز بشن!

 

من وقتی بمیرم تمام این‌ها رو دوباره میبینم

مثل یه نسیم خنک، همینطور که چشمام دارن بسته میشن، عبور میکنن و نوازشم میکنن...

 

فکر میکنم لحظه‌ی جالبی باشه، اگر فقط قسمت‌های خوبش رو ببینم...

 

همون قسمت‌هایی که علیرغم داشتن تمام توجه و حواس یک نفر، لبخندش رو هم روبروم دارم...

 

 

...Replay

ردّی...

 

این روزا این کلمه چیزیه که کسی نمیبینش، اما به سادگی و بدون رد دادن یه واو، توضیحم میده

 

شدم مثل تهران روی گُسلش !

 

همه چیز اوکیه، مرتب، منظم

 

به یه اشاره بنده که با خاک یکی بشه

 

صفر تا صد تو یک صدم ثانیه پر میشه

 

عشق و نفرت عین یین یانگ شدن توی وجودم

 

همشو با هم دارم، میتونم در عین حالی که خیلی یکیو دوست دارم اینقدر ازش بدم بیاد که یاد و خاطرشو با خودش خاکشیر کنم

 

حس میکنم تو داستان اشتباهی بهم نقش دادن

 

این کاراکتر من برای یه داستان دیگه بوده

 

یه جور وحشی طوری شدم و عین یه گوله برف که از روی کوه قل میخوره میاد پایین و هی بزرگ و بزرگتر میشه دارم ردی تر میشم

 

انگار خاصیت سقوط همینه

 

چند روز مونده به عید بود که رد دادم و رفتم پیست که یکم آروم شم

 

و یهو دیدم با موتور بین زمین و آسمونم و بعدشم استخونم معلوم بود از شدت جراحت و آمبولانس و اورژانس و بخیه و خال جوش

 

خال جوش 😁

 

بعد باز از اورژانس مرخصم کردن برگشتم پیست... با همون پای پاره🤦🏻😑

 

مایک تایسون میگفت من ردی ام، به خاطر حریفم و مسابقم زندگی به کامم زهر مار شده، برا همین نه کمربندو میخوام، نه قهرمانی ، نه هیچی

 

من میخوام سلامتیشو ازش بگیرم، میخوام چیزی که من کشیدمو حس کنه

 

نمیدونم چرا شدم مایک تایسون رینگی که اون طرفش خودمم !

 

دارم به خودم میزنم

 

لطمه !

 

آره الان فکر کردم دیدم عین تهران روی گسلم

 

ولی بعدش فکرم رفت رو داستانایی که باعث شدن و میشن که گسل بره تو ماجرا و تهران خاک شه

 

پسر تو اصلن اینجا چیکار میکنی؟

 

چرا اینجوری شدم من؟

این آدمای دورم چرا این مدلی ان؟

 

الان یادم اومد، پولامو چرا اینجوری دارم خرج میکنم؟

آتیش بزنم به مراتب بهتره!

 

🍆

 

این نمیدونم چرا سجست شد رو کیبوردم! بیا گذاشتمش اوکیه حالا؟

 

یه عکسم میخوام بذارم نمیدونم میشه یا نه ، با گوشی سخته

 

خلاصه نمیفانکشنه درست...

 

دوتا یکیش داره میکنه، رد میده یکی در میون

 

چه چیزایی داره میاد تو ذهنم

 

فکمو گرفته بود فشار میداد اینور اونور میکرد میگفت چیکاااااار کنم حالاااااا

 

یا اون پنیک اتک

 

چقدر اینجا بی صداست

 

صدای توی گوشم داره کر میکنه منو

 

برم دنبال هندزفری... هنزفری...

 

ثثثثثثث

 

 

 

اسم پستو !

 

دوست دارم در مورد احساساتی که اذیتم میکنن اینجا بنویسم

 

یه مدته که حس میکنم دچار یه دوگانگی شدم

 

از طرفی آدمایی که باهاشون ارتباط دارم خیلی سریع بهم کانکت میشن - یا شاید من خیلی سریع بهشون کانکت میشم - یا باز شاید فقطم نه آدما - هر موجودی - یا دوباره شاید نه همه موجوداتم دیگه !‌ جانوران و برخی جانداران

 

و از طرفی هم مثل اینه که کانکشن در عین حالی که قوی به نظر میاد خیلی ضعیفه ! یا شاید بیشتر از حدی که لازمه قوی میشه - قبل از اینکه بسترش فراهم بشه !

 

حالتش رو میتونم اینطوری توصیف کنم

 

زمانی که تازه دانشجو شده بودم مادرم بهم دستور پخت مرغ سرخ کرده رو داد و من اولین باری که سعی کردم مرغ بپزم - مرغ منجمد رو از فریزر کشیدم بیرون و کمی که یخش آب شد گذاشتمش توی ماهیتابه و سعی کردم طبق دستور پختش پیش برم ولی در نهایت غذایی که پختم روش برشته شده بود و وسطش خام بود و مثل آدمی که توی یه جزیره دور افتاده در ۶۵ میلیون سال قبل گیر افتاده و مجبور شده دایناسور بخوره تا نمیره، اون غذا رو خوردم !

 

آره فکر کنم خوردمش !‌ وات ده فاک !

 

الان همچین حسی میگیرم از اطراف - از آدمایی که بیشتر بهشون کانکتم...

 

انگار روش برشته و عالی به نظر میاد ولی از داخل خیلی مشکل داره و اصلن چیزی نیست که به نظر میاد !

 

و مسئله ای که روی مخمه همون دستورالعملشه ! اینکه من فکر میکنم همه چیز رو درست انجام میدم ولی در نهایت نتیجه چیز دیگری رو نشون میده !

 

این حس رو از همکارام - از بعضی اعضای فامیل - از اعضای نزدیک خونوادم و خیلیای دیگه میگیرم ! 

 

کسانی که من بهشون اهمیت میدم ولی یادم نمیاد حس مشابهی رو ازشون دریافت کرده باشم یا حسی که بهشون میدم رو به درستی درک کرده باشند.

 

کپسول انجماد - ۶۵ میلیون سال قبل !

 

این یه ترکیبه که از بهم پیوستن یک سری حس ها و کلماتی که میان توی ذهنم و قبل از اینکه بتونم شکارشون کنم فرار میکنن به وجود اومده !

 

من نمیدونم خود واقعیم کجا گیر افتاد.

 

خود واقعیمو یادمه ولی اینکه کجا جا گذاشتمش رو یادم نیست.

 

این نسخه ای که الان از من وجود داره از نظر خودم یه نسخه فیک هست - که میتونم بگم فیکه ولی دقیقن نمیدونم چرا !

 

به رفتارای دیگه خودم هم با آدما فکر میکنم !‌ من خیلی باگ دارم ! اینکه چطور میتونم با یکی خیلی خوب باشم و هیچ بدی از من نبینه و با یکی دیگه مثل یه جاااااااااااااااااااانوررررررررررررررررررررر رفتار کنم ! 

 

خودش اون تیکه رو نوشت ! حلال زادست !

 

خلاصه که پر شدم از حسای منفی

 

اما به اینم فکر میکنم که شاید آدمای منفی اطرافم رو که توی ذهنم بایگانیشون کرده بودم و قرار بوده که دیگه حساب نکنمشون رو حساب کردم و اونا این حسو بهم دادن

 

و دقیقن هم همینه چون از همونا این حسا رو میگیرم !

 

چند تا برج زهرمار نچسب دارم اطرافم که اگرم نخوام جزئی از زندگیم هستن مگر اینکه تا جایی که میتونم به حساب نیارمشون و فقط بر حسب ضرورت ببینمشون !‌ چون هر بار که میبینمشون بیشتر مطمئن میشم که چقدر بدرد نخورن !‌ انگار هیچکس نیست که اینقدر به درد هیچی نخوره !

 

منحرف شد داستان - در کل باید سعی کنم روی خودم بیشتر کار کنم - یه قیچی هم دستم باشه که هرچیز منفی ای رو با فکرش حذف کنم .

 

حساسیتامو کم کنم ! نه خیلی خوب باشم که فرشته به نظر بیام - گرچه خوبه - نه اینقدر بد بشم که جااااااااااااانووووووررررررررر - اوه فاک !‌ - به نظر بیام .

 

شخصیت گرگی خودمو دوست دارم - انگار قرار نیست رام بشه هیچوقت - ولی گاهی سگای مهربون خونگی رو از دور تماشا میکنه - و خودشم نمیدونه چی در اونها براش جذابه که باعث میشه بهشون خیره بشه !

 

من یه جایی توی کپسول انجماد موندم و این نسخه از من داره روی زمین قدم میزنه !

 

۶۵ میلیون سال قبل ؟

 

آره اون موقع یه شهاب سنگ منقرض کننده هم خورد به زمین !‌ 

 

شاید من منقرض شدم اصلن - خبری از کپسول مپسول نیست !‌ چون توی اون کپسول هنوزم امید وجود داره - و این نسخه از من به امید پیدا کردن اون کپسول داره روی زمین راه میره !

 

کجاست جدی ؟‌ چی شد ؟

بچه خوبی بود !

 

شاید ارتباطی بین اون کپسول و این سگای خونگی که گرگ وجودم به تماشاشون میشینه وجود داره !

 

اگر فراموشی گرفته باشی - گمشده ات اگر جلوی چشمت هم باشه نمیتونی شناساییش کنی !

 

گرچه منظورم این نیست که اون سگ خونگی توی اون کپسوله !

 

در کل گفتم بنویسم شاید یکم سبک یشم !

 

کپسول انرژی منفی رو ولی میدونم چیه !‌ یه بار باهاش برخورد کنم یه ماه باید پاکسازی کنم !‌

 

این دیگه از کجا اومد ! سم خالص !

 

یکی از میکسای استریکس خودبخود توی پلی لیستم پلی شد  و باعث شد من بتونم این نوشته مبهم رو تموم کنم !

 

امروز داییم میگفت چهره ی مبهمی داری - وقتی دختر داییم میگفت ساسان موهاتو کوتاه کن و قفلی زده بود روم !

 

گفتم فیدبک مثبتم دارم از موهام - همینجوری مبهم و بهم ریخته هم طرفدارای خاص خودشو داره !

 

بریم دیگه !

 

یه نفری اومد - دو نفری دارم میرم !‌ منم سم خالصم !‌ خودمم نمیدونم چند تام دیگه !

 

 

 

 

 

یه پسر و یه دختر با هم میرن بیرون

 

به صورت خیلی تصادفی توی اینترنت آشنا شدن و یه روز پسر میخواد یه رازی رو به اون دختر بگه

 

بهش میگه یه خانم مشاوری وجود داره

که کارش کار کردن با کودکان استثناییه

معلم بچه هاییه که با بقیه فرق دارن

 

دقیقن مثل خودت

 

یه روز که داشت با یکی از بچه های استثناییش کار میکرد - بچه ای که اتفاقن این خانم خیلی توی زندگیش تاثیر گذاشته بود

و البته از نظر ذهنی در جهت مثبت استثنایی بود و نه منفی

 

بهش گفت چندین سال پیش که جوون تر بودم

با یه پسری آشنا شدم که شاید اگر باهاش آشنا نمیشدم الان اینجا نبودم و اصلن با تو هم آشنا نمیشدم

 

اون پسر مسیر زندگی من رو تغییر داد

آدم خیلی خوبی بود

و یه مرتبه ناپدید شد

 

پسر بچه ازش پرسید که

خوب دوست داشتی ناپدید نمیشد ؟

 

و اون خانم گفت

راستش آره

 

خیلی دوست داشتم بدونم کجا رفت... چی شد !

هنوز بعد از این همه سال بهش فکر میکنم ! که از کجا اومد... کجا رفت !

انگار از توی کتابا در اومده بود و برگشت همونجا !

 

اون پسر بچه استثنایی اونجا به فکر فرو رفت...

 

سالها گذشت و اون پسر بزرگ شد... و از ذهن درخشانش در جهتی استفاده کرد که در نهایت منجر به یک اکتشاف بزرگ شد

چیزی که شاید فکرش هم هیجان انگیز باشه

 

و اون، توانایی تونل زدن در زمان بود...

 

اون میتونست در بعد زمان جابجا بشه و به جلو یا عقب سفر بکنه...

 

و بعد یاد خانم معلمش افتاد، و احساس دینی که بهش داشت...

 

تصمیم گرفت معمای معلمش رو حل بکنه...

 

بنابراین به گذشته رفت...

 

به اون زمانی که خانم معلمش تعریف میکرد...

 

تا گمشده اش رو براش پیدا بکنه...

 

وقنی که به اون زمان سفر کرد۷ یک مدت زندگی کرد و یک هویت بدست آورد...

 

و بعد که یک مقدار جایگاهش در جامعه به ثبات رسید، رفت تا معلمش رو پیدا بکنه

 

و در نهایت موفق شد...

 

توی اینترنت پیداش کرد و بهش کانکت شد ولی در مورد اینکه کیه و از کجا اومده بهش چیزی نگفت

 

فقط سعی میکرد ازش سوالاتی بپرسه که در راه رسیدن به جوابی که به دنبالش در زمان سفر کرده بود کمکش بکنه

 

اما انگار هنوز اون فرد وارد زندگی معلمش نشده بود...

 

براش عجیب بود چون تاریخی که از صحبت های معلمش در ذهنش بود دقیقن همون تاریخ بود اما اون فرد اونجا نبود...

 

با معلمش قرار گذاشت... اون رو دید...

 

جوون تر بود... با یک سری مسائل و مشکلاتی که خیلی از جوون ها در اون دوره و زمونه درگیرش بودند دست و پنجه نرم میکرد...

 

چند بار باهاش قرار گذاشت... بیرون میرفتند... در مورد مشکلات صحبت میکردند...

 

همچنان دنبال اون فرد میگشت ولی حالا توجهش به مشکلات معلمش هم جلب شده بود و سعی داشت در حل کردن اون مشکلات بهش کمک بکنه

 

گرچه تمرکزش رو روی اصل ماجرا هم از دست نمیداد

 

یک مدت گذشت و ارتباط اونها منجر به یک سری تغییرات در زندگی معلمش شد...

چون مثل یک دوست بهش کمک میکرد و سعی داشت تا لطفی که معلمش در آینده بهش کرده بود رو جبران بکنه...

 

در حقیقت اگر معلمش نبود، اون هم الان اونجا نبود و معلوم نیست داستان زندگیش به چه شکلی در میومد...

 

به هر حال بعد از گذشت مدتی، تاثیر زیادی توی زندگی  معلمش گذاشت ولی همچنان سوال اصلی بی جواب مونده بود...

 

اون آدم کی بود؟

 

در نهایت بعد از اینکه کلی جستجو کرد و به نتیجه نرسید، تصمیم گرفت که به زمان خودش برگرده...

 

خیلی از مشکلات معلمش هم رفع شده بود و با خودش گفت شاید اومدن من به این زمان باعث شد که اون آدم با معلمش در یک مسیر قرار نگیرند...

 

و یک شب بدون اینکه چیز زیادی بگه، و در مورد این موضوع با معلمش، که در حقیقت دوستش بود، چیزی بگه، باهاش خداحافظی کرد و برگشت به زمان خودش...

 

سالها گذشت و معلمش تبدیل شد به یه معلم که با کودکان استثنایی کار میکرد...

 

 

و یه روز که داشت با یکی از بچه های استثناییش کار میکرد - بچه ای که اتفاقن این خانم خیلی توی زندگیش تاثیر گذاشته بود

و البته از نظر ذهنی در جهت مثبت استثنایی بود و نه منفی

 

بهش گفت چندین سال پیش که جوون تر بودم

با یه پسری آشنا شدم که شاید اگر باهاش آشنا نمیشدم الان اینجا نبودم و اصلن با تو هم آشنا نمیشدم

 

 

اون پسر مسیر زندگی من رو تغییر داد

آدم خیلی خوبی بود

و یه مرتبه ناپدید شد...

 

 

 

بعد از اینکه پسر این حرفا رو به دختر زد، دختر گفت چقدر جالب !

یکم گیج شدم

یعنی اون پسره و اون خانم معلم چی شدن ؟ آخر متوجه شدن که موضوع چیه؟

 

پسر هم یه لبخندی زد و گفت:

 

فکر کنم آره...

 

 

تمام این نوشته از یک جمله در ذهن من شکل گرفت و میخوام اون رو اونطور که در ذهنم مجسم کردم به اینجا منتقل کنم.

 

من چند سالی هست که زندگی آروم و OFF THE RECORD ای دارم.

 

برای خودم برنامه میچینم و شخصیت و اهدافم یه مقدار تغییر کردن.

 

رفتن به سمت آسون گرفتن زندگی و توی حال زندگی کردن و استفاده از فرصت ها و از این مدل جملات انگیزشی/انقلابی.

 

یه موتور خریدم و سعی میکنم با هم حال کنیم.

 

از زمانی هم که موتور خریدم انگار یه چیزی قلقلکم میداد که برو تو کارش و ته اینم در بیار.

 

برای همین با موتورم وقتی تایم آزاد دارم میرم پیست و اونجا موتور سواری حرفه ای تمرین میکنم و حال میکنم با این ماجرا.

 

چند روز پیش که رفته بودم پیست، داشتم پیش آقا رسول که یکی از قهرمانای بلامنازع موتورسواری کشوره تمرین میکردم و اونم میدید.

 

من داشتم تک چرخ میزدم با موتور و اونم داشت نگاه میکرد.

 

پیش یه مربی حرفه ای که مو رو از ماست میکشه، تمرین کردن هم خیلی باحاله و هم سخت.

 

یه دفعه صدام کرد گفت ساسان بیا.

 

رفتم پیشش.

 

گفت دنبال تهش نباش ! میبینی دو پره نمیخواد دنبال تهش بگردی که موتور صاف شه !

 

بعد اومد نزدیک تر و با یه لحن آروم تر گفت

 

برو سه

 

یه چشمک با لبخند زد و رفت عقب

 

داستان تک چرخ زدن اینجوریه که هرچی از دنده های پایین تر شروع میکنیم کنترل موتور سخت تره‌،‌ چون به فرض توی دنده یک، یه گاز که میدیم دور موتور پر میشه و بالا رفتن دور موتور یعنی بالا رفتن سر موتور ! حالا وقتی سر موتور بالا باشه، وقتی که گاز بدیم میره بالاتر و اگر کنترل نشده گاز بدیم موتور برمیگرده !

 

وقتی از یک میریم دو، دیگه با یه گاز سر موتور اونقدر نمیاد بالا، و اگر زاویه ی سر موتور مناسب باشه، یعنی یه چیزی تو مایه های پنجاه شصت درجه، توی دنده ی مناسب با گازای معمولی میشه موتور رو توی همون زاویه نگه داشت.

 

حالا اگر بخواهیم سرعتمون بره بالاتر، باید بیشتر گاز بدیم و  باز همون جریان بالا و پایین شدن نوک موتور تکرار میشه و باید یه دنده بریم بالاتر تا باز یکم نوسان سر موتور کمتر بشه و توی حالت تعادل باقی بمونیم. 

 

اما سرعت که میره بالا کنترل موتور هم سخت تر میشه و یه اشتباه کوچیک باعث میشه که کنترلش از دست بره.

 

اینکه از دنده یک شروع کنیم به تمرین کردن، کار سختیه ولی رسوندن دنده یک به تعادل خیلی کار بزرگیه و تقریبن هشتاد درصد ماجراست و بعدش دیگه میشه تمرین تعادل و تمرین دنده دادن و تمرین و تمرین و تمرین...

 

این حرفو که آقا رسول بهم زد،‌ بعدش رفتم توی فکر و دیدم این داستان تک چرخ زدن چقدر توی زندگی ما قابل تعمیم دادنه !

 

توی خیلی از مسائلی که در زندگی باهاشون سر و کار داریم، داستان شبیه به تک چرخ زدنه.

 

اولش که شروع میشه خیلی بالا و پایین داره اما آدم با صبر و تلاش میتونه کم کم به یه حالت تعادل نسبی برسه.

 

اما وقتی پیش میره برای حفظ تعادلش نباید توی اون مرحله باقی بمونه و وقتی که زمانش میرسه باید بره مرحله ی بعد.

 

نه زودتر و نه دیرتر چون هرکدومش باعث میشه که تعادل از بین بره و مرحله ی بعد کنسل بشه.

 

توی هر مرحله آدم به یه حدی از پختگی و عمق میرسه و اونجاست که باید تشخیص بده کی باید بره مرحله بعد.

 

و اگر زمان رسیدن به مرحله‌ی بعد رسید دیگه دنبال تهش نباشه !‌دنبال این نباشه که ته این مرحله‌ای که الان درش هست رو در بیاره...

 

گاهی هم موضوع فقط تک چرخ نیست.

 

گاهی مسیر خرابه و موانع بدی سر راهمون هستن و اونجاست که باید بیخیال تک چرخ بشیم و حواسمون باشه که زمین نخوریم.

 

دیگه باید متوقفش کنیم و اجازه ندیم احساسات بهمون غلبه بکنه.

 

بازم یه نقل قول از اولین باری که با آقا رسول در مورد تک چرخ صحبت میکردم اینجا میگم و اون این بود که قبل از اینکه تک چرخ بزنی، یه بار مسیر رو چک کن، ببین سنگی چاله ای چیزی توی راهت نباشه.

 

من نمیخوام برای اینکه تک چرخ به چه چیزایی در زندگیمون شبیه هست مثال بزنم و فقط حالتش رو توصیف کردم تا ذهن شما به هرچیزی که در زندگیتون هست و بهش شبیهه، ربطش بده.

 

تک چرخ زدن خیلی حال خوبی میده به آدم ولی برای رسیدن به اون حال خوبش باید هم مسیر هموار باشه و هم تلاش کنیم که به تعادل برسیم و توی هر مرحله هدفمون حفظ همون تعادل باشه.

 

و اگر یکی از این موارد هم به درستی انجام نشن، اون حال خوب جاش رو به یه حال بد و حتا آسیب های جبران نشدنی میده.

 

ساعت ۲ شب هست و من باید صبح زود بیدار بشم و برم سر کار، اما این رو باید مینوشتم تا مطلبش همونطور که داشتم بهش فکر میکردم ماندگار بشه.

 

شاید برای خود آقا رسول هم بفرستمش.

 

شاید خودش ندونه این جمله اش چقدر قشنگ و با معنی بود.

 

یه همچین حرفی رو کسی میتونه بزنه که خاک یه چیزی رو خورده و تمام چیزی که باید بدونی رو توی یه همچین جمله ی ساده ای بهت میگه و بعدش تو میتونی ساعت ها در موردش صحبت کنی.

 

پ.ن :

 

Wheelie یعنی تک چرخ.

 

خدا نگهدارتون باشه.

 

My Wheelie Guy