بایگانی مهر ۱۳۹۹ :: به نام تفاوت

به نام تفاوت

به نام تفاوت

درود به شما

با تشکر از اینکه از وبلاگ من بازدید می کنید.

در صورت تمایل میتونید برای ارتباط با من از آیدی Unsane در تلگرم استفاده کنید.

یعنی

https://telegram.me/Unsane

لینک کانال تلگرم :

https://telegram.me/Phree

شاد و سلامت و موفق باشید.

بایگانی

۱ مطلب در مهر ۱۳۹۹ ثبت شده است

دژاوو... به فارسی به معنی آشنا پنداری هست... زمانی که چیزی رو میبینیم، و احساس میکنیم که "قبلن" دیدیمش... توضیح دانشمندا در این مورد این هست که به علت اختلالی که در عملکرد حافظه پیش میاد رخ میده، و این اختلال گاهی باعث میشه که فرد با دیدن یک صحنه یا قرار گرفتن در یک محیط، خاطره ای در ذهنش تداعی بشه که توان به خاطر آوردنش رو نداره، اما احساس میکنه که قبلن اون رو دیده... یا عده ای بر این باورند که به علت اختلال در پردازش و انتقال اطلاعات ورودی، در حافظه ی بلند مدت و کوتاه مدت، فرد چیزی رو که الان دیده رو به شکل چیزی احساس میکنه که مدت‌ها قبل دیده... اما ایده‌ای هم هست در این مورد که ایده‌ی جالبیه... اینکه ممکنه یک اتفاق واقعن در حال به یاد آورده شدن باشه... اما این بار، از آینده! تا بحال به یادآوری یک خاطره، که هنوز حتا رخ نداده در زندگی فیزیکی، فکر کردید؟ چیزی که تعریف می‌کنم یک مثال هست... یک خاطره، که حتا زمانی که برای اولین بار رخ داد هم خاطره بود... یادم میاد توی یک رستوران بودیم... من طبق معمول غذام رو خورده بودم... چون سرعت غذا خوردنم بالاست... و اون آروم آروم داشت غذاش رو می‌خورد... و من هم با تمام وجود مشغول تماشاش بودم... این زیباترین تصویری بود که در زندگیم میدیدم... هر چند لحظه یک بار نگاهی به من می‌کرد و میخندید... و من هم بهش لبخند می‌زدم... چیزی که در حال تعریفش هستم... اون خاطره که اونجا به یاد من اومد... از همین الان، که در حال نوشتنش هستم، یادآوری شد... اون احساس چیزی بود که از این لحظه به من منتقل میشد... از زمانی که اون لحظه رو می‌نویسم، در حالی که به یک خاطره تبدیل شده... همینطور که بهش لبخند می‌زدم، ناگهان یک حس بسیار بد بهم دست داد... انگار که در حال تماشای بهترین خاطره‌ی زندگیم هستم... خاطره‌ای که مدت‌هاست تمام شده... سعی می‌کردم این حس رو درون خودم خفه بکنم اما قدرتش خیلی زیاد بود... ناگهان فشار غیر قابل وصفی رو تجربه کردم... خیلی واقعی بود... اصلن شبیه به یک خیال نبود...  سرش پایین بود و با لبخند قشنگش داشت با غذاش بازی می‌کرد، و من همینطور تماشاش می‌کردم، که یک مرتبه سرش رو بالا آورد، نگاهی به من کرد... و لبخندش محو شد... من هنوز لبخندم روی لبم بود... اما با حرفی که زد متوجه شدم که اتفاق دیگری هم افتاده... "ساسان! گریه؟ عزیز دلم چی شد؟" این حرف رو هنوز با حالت بیانش به خاطر دارم... و به خودم اومدم... و دیدم که روی گونه‌هام خیسه! و موضوع این بود که نمیتونستم توضیح بدم که چه اتفاقی برام افتاده... شروع کرد به گریه کردن و اوضاع خیلی بد شد... و من از اون حالت خارج شدم و سعی کردم براش توضیح بدم که به خاطر خستگی، چشمهام اینطور شدن... چون در اون لحظه توضیحی نداشتم براش... طفلک... غذاش رو دیگه نتونست بخوره... گفت بریم... رفتیم و دستش رو محکم گرفته بودم... و بهش گفتم... یعنی اگه واقعی بوده باشه چی؟ گفت چی؟ گفتم اینکه یه روزی نباشی... دستم رو محکم فشار داد و گفت ساسان! من همیشه باهاتم... حتا توی اون دنیا...  الان ،قسمتی از اون همیشه‌‌ای هست، که قولش رو بهم داد... و سر قولش هم موند... خودش رفت... اما حتا یک روز هم فکرش از من جدا نشد... تبدیل شد به شیرین ترین و دلچسب ترین و تلخ ترین و دردناک ترین خاطره ی زندگیم... تمام حس این روزهام، تمام شخصیتم، رفتارم... و هرچیزی که بهش تبدیل شدم رو مدیونم بهش... به موندنش... به اینکه هرگز رهام نکرد... حتا بعد از اینکه رهام کرد، طوری که انگار هرگز وجود نداشتم... مطمئنم فراموشم کرده و روحشم خبر نداره که در طول روز، چند بار بهش فکر می‌کنم... چه در خواب، چه بیداری...  من به دژاوو اعتقاد دارم... فقط باید روحمون، اینقدر تحت تاثیر یک موضوع باشه، که از چارچوب مکانی و زمانی خودش خارج بشه، و درک بین گذشته و حال و آینده، به صورت دیگری در بیاد... من قبل از اینکه بره، دیدم که رفت... و دیدم که دارم به صورتش نگاه می‌کنم، در حالی که اشک توی چشمهای قشنگش بود و می‌گفت من موندنی‌ام... من میدونستم که موندنیه... حتا اگر بره...  تا بحال دژاوو رو تجربه کردید؟...