بایگانی آبان ۱۳۹۴ :: به نام تفاوت

به نام تفاوت

به نام تفاوت

درود به شما

با تشکر از اینکه از وبلاگ من بازدید می کنید.

در صورت تمایل میتونید برای ارتباط با من از آیدی Unsane در تلگرم استفاده کنید.

یعنی

https://telegram.me/Unsane

لینک کانال تلگرم :

https://telegram.me/Phree

شاد و سلامت و موفق باشید.

بایگانی

۳ مطلب در آبان ۱۳۹۴ ثبت شده است

جمعه است ... نشسته بودم و توی تاریکی اتاقم فکر می کردم


به این چیزی که الان هستم ... راستش حس می کنم تنها چیزی که باید حس کنیم رو نمیتونیم حس کنیم و غرق شدیم در حاشیه ی موضوع

چیزی که الان هستیم ... به این فکر می کردم که شاید در آینده ای بسیار دور ... یا شاید جایی که دیگه زمانی مطرح نباشه و من دیگه اصلن انسان نباشم اما هنوز وجود داشته باشم، در حال فکر کردن به این لحظه باشم ... لحظه ای که در حال حاضر دارمش ... اما در اون زمان برای من مثل یک آرزوی محال باشه


اینکه توی این اتاق باشم ... و بعد بلند شم و برم طبقه بالا ... و وارد خونه بشم و مادر و پدر و برادرهام رو در حال مشاهده تلویزیون و صحبت با هم ببینم 


شاید الان در همین لحظه بتونم به راحتی انجامش بدم ... ولی به این فکر می کنم که شاید روزی برسه که مدت ها گذشته از زمانی که دارم آرزو می کنم که دوباره بتونم این کار رو انجام بدم ... دوباره برگردم به خونه ای که یه زمانی درش زندگی می کردم روی کره زمین ... دوباره بتونم از اتاقم خارج بشم و برم طبقه بالا


دوباره راه پله رو طی کنم و به سمت نوری که از خونه به داخل راه پله تابیده میشه برم ...


و بعد از گذشت یه زمان بسیار بسیار طولانی به آرزوم برسم ... یک آرزوی محال که در حال درخششه ! و من بهش برسم ... وارد خونه بشم اعضای خونوادم رو ببینم ... مطمئنم دیگه در اون لحظه این یه صحنه ی معمولی نیست ... این قطعن قشنگ ترین و محال ترین چیزیه که من میتونم ببینم ... 


فکر کردن به یه همچین روزی و اینکه همه ی اینها و حتا موجودیتی که در حال حاضر هستم تبدیل به یه خاطره و یه تصویر بشن برام خیلی سخته


شاید درک من هنوز خیلی تا رسیدن به حقیقت فاصله داره اما ...


راستش خیلی حس عجیبیه طوری که وقتی بهش فکر می کنم دلم برای خودم می سوزه ! اینکه اینقدر به این صحنه ای که ممکنه برام طبیعی شده باشه علاقه دارم که همین الان فکر می کنم در حال رسیدن به آرزوهام هستم ...


به این موضوع که فکر می کنم متوجه اصل قضیه و حاشیه اش میشم ... حاشیه اش چیزیه که در اون غرق شدیم ... اصل موضوع چیزیه که اگر روزی خاطراتی در ذهن ما باشه و بخواهیم یکیشون رو بر گردونیم ... برش می گردونیم ...


بقیه رو نمیدونم منتها خودم که فکر نمی کنم چیزی غیر از این رو بخوام ... 


نمیدونم اصلن چرا خودم رو در افکارم بردم به یه همچین وضعیتی ... منتها فکر می کنم بد نباشه ... تا یه مقدار به چیزی که الان دارم فکر کنم 


یه احتمال ریاضی 1 به بی نهایت که باعث شده من در این وضعیت قرار بگیرم ... 


اوضاع فکری و روحیم خرابه و الان هم که این رو می نویسم حتا در وضعیتی نیستم که ادامه اش بدم ... نمیدونم میتونید این تصویر رو درک کنید یا نه ... 


همین الان به یه خاطره مربوط به زمان کودکیتون فکر کنید ... یه خاطره خیلی خوش و دوست داشتنی ... و تصور کنید بتونید برای لحظه ای دوباره به اون خاطره برگردید و تجربه اش کنید ... وقتی برگردید هرگز دوست ندارید زمان بگذره و می خواهید تا ابد داشته باشیدش ...


و ممکنه با تکرار شدنش تازه بفهمید که چقدر ارزش داشته !


و حالا این موضوع رو درباره کل زندگیتون بررسی کنید ... در مورد عشق و علاقه ای که درون وجودمون هست ... و اینکه شاید روزی در موجودیت دیگری قرار بگیریم و این عشق و علاقه و خاطرات هنوز در وجود ما باشن اما حتا خودمون هم دیگه اینی نیستیم که الان هستیم


از خدا می خوام این آرزوی بزرگ رو برای همه ی ما تداوم ببخشه و قدر این لحظات رو بدونیم ... شاید اگر با عدد و رقم صحبت کنم بهتر باشه


فرض کنیم به دنیای دیگری رفتیم و تنها شدیم و هر روز آرزو می کنیم که یه بار دیگه بتونیم به این روزها برگردیم و پس از هزار سال آرزو کردن 1 روز به ما داده میشه که دوباره برگردیم به چیزی که در حال حاضر هستیم ...


حالا تصورش کنید ... فکر می کنم هر قدمی که بر میدارید رو می شمرید ... هر نفستون رو هم همینطور ! پدر و مادر و اعضای خونواده رو میبینید و در آغوش می گیریدشون دیگه نمی خواهید ازشون جدا شید ... حس می کنید ارزشش رو داشته که هزار سال دعا کنید ... و این همه سختی و تنهایی رو تحمل کنید


و وقتی اون روز بخواد به انتها برسه دوست دارید آخرین روز موجود بودنتون باشه ... 


از خدای بزرگ که خدای همه ی رازها و آرزوهاست می خوام که همه ی ما و عزیزانمون رو حفظ کنه و تا ابد این حلقه ی ارتباطی بینمون که ساخته شده از عشق و محبت هست رو مستحکم نگه داره و 100 سال به عمر زمینی عزیزانمون اضافه کنه و هرگز این لحظات تبدیل به آرزو نشن


برای هممون آرزوی شادی و سلامتی و موفقیت می کنم ... و روزهای خوش غرق در برآورده شدن آرزوهای محال

سلام


یه جوری ام ! امروز داداشم هم رفت خدمت ! متاسفانه من خودم هم نبودم که همراهیش کنم ... افتاده شهرستان و من فکر می کردم حداقل امروز همون لحظه اعزام نمیشن و به فرض بهشون میگن برید وو عصر ترمینال باشید ...


راستش من هم آسیب دیده بودم و همین رو بهانه کردم تا هم آسیب دیدگیم خوب بشه به خواست خدا و هم بتونم همراهیش کنم و باشم ...


چون من میدونم چه حسی داره ... منتها خوب وقتی رسیدم خونه رفته بود !


امروز دو نفر دیگه از دوستام هم رفتن سربازی ... 


دلم همه اش باهاشونه ... 


میدونم چه حسی داره ... امشب ساعت حدود 9 داداشم زنگ زده خونه ... انگار هنوز نه بهشون جایی دادن و نه لباسی و ...


توی محوطه پادگان منتظر ! و توی حرفای مادرم یه جمله شنیدم ازش ... " دارم اذیت میشم" و فکر می کنم معنای این جمله رو خیلی خوب درک می کنم ... 14 ماه پیش یه همچین حسی داشتم و به طور کامل درکش کردم ! نمیشه توضیح داد !


و بعدش بیشتر ناراحت شدم چون اومدم توی اتاقم و دیدم به گوشی من هم زنگ زده ! شاید می خواسته با یه نفر صحبت کنه ! شاید من تنها کسی بودم که توی این شرایط می تونسته باهاش حرف بزنه و حرفش رو بفهمه منتها من نبودم !


خودم هم امروز رفتم تمرین ... رفتم استخر تا یه مقدار از این فکرا بیام بیرون و وقتی برگشتم خونه ناخودآگاه منتظر بودم وقتی وارد میشم داداشم یه گوشه ای باشه و سلام و احوال پرسی و ...


منتها دیدم محوطه کاملن تاریکه و در اتاق داداشم بسته است و تازه یادم اومد داستان چیه ! خودمونیم حالم بدجوری گرفتست !


نمیدونم چی بگم فقط امیدوارم به داداشم ... دوستام و همه ی بچه هایی که امروز رفتن خدمت و شاید یکی از غریب ترین روزای زندگیشون باشه امروز ... و به هیچ سربازی سخت نگذره ... و به هیچ آدمی ... به خصوص خوبا !


خلاصه براشون دعا کنید ... دیشب این موقع داشتم باهاش حرف می زدم و می گفتم نترس فردا میری وسایلتو میدن احتمالن 2 3 روز می فرستن بیاید تا آمادشون کنید ... 


ولی خوب اینطور نشد و رفت و نگهشون داشتن ... در کل امیدوارم زود و راحت بگذره براشون و بعد هم همه اشون خدمت رو در بهترین و ساده ترین و ایده آل ترین حالت بگذرونن ...


پپپپپفففففففففففففففففففف ... همه اش تو فکرمه ! شدیم 2 تا ... اینم "اون یکی"مون


گرگ عاشق آهو شده بود

 

در شبی تاریک به دیدن او رفت

 

و درست هنگامی که برای دیدن آهو آماده می شد

 

با صحنه ای دردناک مواجه شد

 

آهو در حال عشقبازی با یک میمون بود ... پشت انبوه بوته های جنگل ... آنجا که گمان می کرد از چشم همه دور است

 

در تاریکی محض ... جایی که فقط یک گرگ می توانست آنها را ببیند

 

گرگ اندکی آنها را مشاهده کرد

 

از چهره اش نمی شد احساس خاصی را خواند ...

 

یک میمون ...

 

پس از اندکی درنگ ... راهش را عوض کرد و برگشت ...

 

شروع به دویدن کرد

 

حالا می شد غرور و خشم یک گرگ را در چشمانش دید

 

و حسی که فریاد می زد

 

از این به بعد آهو یک غذاست ...

 

چیزی که باید باشد ...

 

 

 

موسیقی متن