بایگانی مهر ۱۳۹۲ :: به نام تفاوت

به نام تفاوت

به نام تفاوت

درود به شما

با تشکر از اینکه از وبلاگ من بازدید می کنید.

در صورت تمایل میتونید برای ارتباط با من از آیدی Unsane در تلگرم استفاده کنید.

یعنی

https://telegram.me/Unsane

لینک کانال تلگرم :

https://telegram.me/Phree

شاد و سلامت و موفق باشید.

بایگانی

۴ مطلب در مهر ۱۳۹۲ ثبت شده است

چشمانش را باز کرد ...

 

گویا مدت زیادی بود که به خواب رفته بود ... به اطرافش نگاهی انداخت ! همه چیز عجیب به نظر می رسید

 

تمام چیزی که به خاطر داشت این بود که یک فرشته بوده ! آخرین تصاویری که در ذهنش ثبت شده بودند را به یاد می آورد

 

با فرشتگان دیگر مشغول پرواز و نغمه سرایی و شادی در آسمان بودند 

 

ناگهان متوجه حس وحشتناکی شد ! بال هایش را احساس نمی کرد ... سرش را برگرداند ... درست بود ! او دیگر بالی نداشت

 

نمی دانست دقیقا چه اتفاقی برایش افتاده اما احساس می کرد که بال هایش شکسته اند 

 

درد داشت اما نه در جایی که قبلا بال هایش آنجا بودند ... دقیقا نمیدانست چه اتفاقی برایش افتاده

 

او در آسمان مسئول رسیدگی به امور انسان ها بود و مثل هزاران فرشته ی دیگر کاری جز بررسی اعمال انسان ها نداشت

 

در کنارش هم همیشه اعمالی انجام میداد که گویا اختیاری در کنترل آنها نداشت ... اراده ای در فرشته بودنش نداشت

 

ولی از زندگی اش لذت می برد

 

این افکار برای چند ثانیه او را آرام کردند ولی باز به واقعیت بازگشت ! احساس سنگینی می کرد , انگار تا به حال چنین حسی نداشت ! وزن ... تنفس و ... 

 

ناگهان حس وحشتناک دیگری به او دست داد ... کمی دقت کرد ! متوجه شد که چقدر شبیه انسان ها شده ! او اصلا تصورش را هم نمی کرد که بتواند در کالبد یک انسان برای یک لحظه زندگی کند 

 

در نزدیکی جایی که از خواب بیدار شده بود یک برکه وجود داشت ... بوی هوای آنجا چندان دلچسب نبود ... گویی چیز یا چیزهای بدبویی در هوای آنجا معلق بود

 

سرش هم درد می کرد ... درد... حس عجیبی بود!

 

از جایش برخواست و به سمت برکه رفت ...

 

نگاهی به آب درون برکه انداخت - قورباغه ای با دیدن او از جایش پرید و شنا کنان در آب برکه ناپدید شد ! او همچنان داشت درون آب را نگاه می کرد ... چند ثانیه گذشت و آب ثابت شد و تصویرش در آب برکه نمایان شد 

 

تا به حال خودش را ندیده بود ... تنها چیزی که متوجه اش شد این بود که یک انسان است ! 

 

حس دیوانه واری به او دست داد - شروع کرد به فریاد کشیدن ... داد میزد و عصبانیتش را بروز میداد 

 

تنها چیزی که میشناخت خدا بود ... از خدا ناراحت شده بود و حس بدی به او داشت و دوست داشت تمام عصبانیت و بغضش را روی او خالی کند که متوجه موضوع عجیبی شد 

 

تا به حال این حالت‌ها به او دست نداده بود ... عصبانیت ... غم ... و اینکه از خدا ناراحت شود ! اصلا یادش نمی آمد که حسی به خدا داشته باشد ... تنها چیزی که در ذهن داشت این بود که بنده و خدمتکار او بوده بدون اینکه او را دوست داشته باشد یا از او عصبانی شود یا خوشحالی و ناراحتی را تجربه کند

 

گیج شده بود ! چیزی به تن داشت که نمیدانست چیست ... تا به حال آن را هم ندیده بود

 

در کل همه چیز برایش عجیب بود ... نگاهی به آسمان کرد ... کمی فریاد کشید ... اصلا دیگر نمیدانست چطور باید پرواز کند ! یادش رفته بود ...

 

کمی دوید و همچنان داد و بیداد می کرد ولی هیچ چیز تغییر نمی کرد ! دوست داشت پرواز کند و بتواند از این شرایط فرار کند اما نمی توانست...

 

گریه اش گرفت ! متوجه حس بسیار عجیبی شد ! نمیدانست این چه حسی است ... ولی تمام وجودش را گرفته بود

 

یک حس غربت و غم توام با نفرت ... او این وضعیت را دوست نداشت

 

در افکارش غرق بود که ناگهان صدایی شنید : "جوون اینجا چه کار می کنی ؟ مال این اطرافی؟ "

 

مات و مبهوت شد ! یک انسان را در مقابلش میدید ... نمیدانست باید چه بگوید ! کمی من و من کرد تا آن انسان دوباره سوال کرد : " چرا اینقدر آشفته ای؟ مال این روستایی ؟ " 

 

بی اختیار گفت نه ! و راهش را به سویی کج کرد و شروع به حرکت کرد

 

صحبت کردن هم تجربه‌ی جدیدی بود!

 

آن مرد به او گفت : "اگر مال این اطراف نیستی همین مسیر رو که ادامه بدی به شهر میرسی زیاد راه نیست میتونی سر جاده ماشین بگیری"

 

معنی این حرف ها نمی فهمید ! شهر ... جاده ؟! ماشین !!!

 

به هر حال همان مسیر را ادامه داد که متوجه صدایی عجیب شد ! "بوق بوق" برگشت ! وسیله ای را دید که حس می کرد قبلا هم آن را دیده ! شاید این همان ماشین بود ... مرد درون ماشین گفت : "کجا میری؟" او هم گفت : "شهر؟!!؟!" 

 

- "بیا بالا"

 

سوار ماشین شد ! بوی بدی میداد ... راننده به او گفت "مال این اطرافی؟" 

 

گفت : "نه !" 

 

خیلی دوست داشت سریع تر موضوع را با یک نفر در میان بگذارد

 

گفت : " من فرشته ام  ! من داشتم پرواز می کردم که ناگهان دیدم اینجا هستم ! شما نمی دانید من باید چه کار کنم ؟ "

 

مرد راننده از آیینه نگاهی به وی انداخت و پرسید : " حاجی تنظیمی ؟ چیزی که نزدی؟ "

 

او هم متوجه منظور راننده نشد ! و سکوت کرد ! به شهر رسیدند و راننده گفت : "بفرمایید رسیدیم " زمانی که می خواست پیاده بشه راننده گفت : "کرایه اش ؟" 

 

او هم نمیدانست چه جوابی بدهد پس شروع به رفتن کرد ! راننده پیاده شد و به دنبالش راه افتاد و او را گرفت

 

-" مرتیکه عملی ! چت می کنی میری فضا می خوای ما رو دو در کنی ؟ کرایه ؟ "

 

او هم فقط نگاه می کرد و هیچی نمی گفت که ناگهان متوجه حس عجیبی شد ! مرد راننده با قدرت زیادی کف دستش را به صورت او کوبید ! حس بسیار بدی داشت...

 

چند ثانیه بعد دوباره این اتفاق افتاد و او هم همان کار را انجام داد ! کف دستش را به صورت مرد راننده زد 

 

و بعد چیزی که حس می کرد این بود که زیر دست و پای راننده در حال کویبده شدن است

 

بعد از چند لحظه راننده خسته شد و رفت

 

او هم در حالی که همه جایش درد می کرد بلند شد و شروع به گریه کرد

 

چیزهایی را تجربه می کرد که تا قبل از آن حتی در فکرش هم نمی توانست آنها را مجسم کند

 

به شهر رسیده بود ! 

 

گویی حوادث جدیدی در انتظارش بودند

 

ادامه دارد ...

 

( روی این مطلب و اینکه چطور ادامه اش بدم هنوز فکر نکردم - شاید داستانش رو عوض کنم چون دوست دارم کوتاه باشه  - در این مورد نظر بدید چون من هم مثل شما تازه باهاش برخورد کردم و چندین ایده برای تکمیلش دارم که نمیدونم کدومش رو پیاده کنم ... لطفا هرکس هرچیزی که دوست داره رو در قسمت نظرات در مورد نحوه ی ادامه اش بگه تا فکر من هم یه مقدار باز بشه)

 

 

وارد یک جنگل شدی و بازی شروع شده !


ولی این بازی مثل بازی هایی که تا به حال تجربه کردی نیست !


اینجا جنگل است ! با قوانین خاص خودش ... حالا باید انتخاب کنی که موجودیتت چی باشه !


جنگل قوانین قشنگی داره ... برخلاف اونچه که همه فکر می کنن این درندگی نیست که شرط دوام آوردن توی جنگله


اینجا هم تفاوت تو با بقیست که باعث میشه زندگی و سرنوشتت به دست خودت باشه یا زیر دندونای بقیه


خوب میریم سراغ گرگ ! خیلی زیباست ! خیلی قویه ... خیلی جذابه ولی چندتا ضعف بزرگ داره


گرگا همیشه تو چشمن ! وقتی قصد می کنن پارت کنن متوجه میشی ! قدرتشون به جنگیدنشونه 


گرگ که باشی درگیر میشی ! یه روز گاز می گیری و پاره می کنی ... یه روز پاره میشی


شب که می خوابی یه چشمت بازه چون میدونی دشمن زیاد داری ... دلت که می گیره زوزه می کشی و همه متوجه میشن 


تو دندونای تیزی داری ولی دندونای گربه ها از تو تیزتره ! باید مراقب باشی که شکار ببر و شیر و پلنگ نشی


اونها هم همین طورن ! هرکدومشون مراقبه که شکار اون یکی نشه ! این یعنی یه قدرت برابر که دیگه تعیین کننده نیست 


نمیتونی ماهیتت رو عوض کنی ... همیشه گرگی - چه بسا خودتم شکار بشی ... 


در مورد گوسفند و بز و بره و ... بحث نمی کنم . بحثم روی موجوداتیه که ما رو یاد قوانین جنگل میندازن ! به نوعی مجریان قانون جنگل


پس گرگ همیشه برنده نیست - چون اجتماعیه ... چون سلاحش توی دهنشه ... چون فکر می کنه گرگه پس نباید پنهان شه ... چون همیشه فکر شکاره 


ولی یکی از قوانین طلایی جنگ هست که میگه اگر می خواهی خوب بجنگی اول یاد بگیر بهتر از بقیه مخفی بشی


دفاع یکی از قوانین طلاییه جنگه ! و مخفی شدن از بهترین انواع دفاع


ولی مار ... زندگی یه مار ستودنیه ... 


وقتی کف جنگل راه بری همیشه باید حواست به این باشه که خیلیا دارن اونجا راه میرن - نمیدونی نفر بعدی که باهاش مواجه میشی طعمه ی توست یا تو طعمشی ! نمیدونی بعدی رو که می بینی باید بدویی دنبالش یا بدویی و فرار کنی


ولی وقتی این قابلیت رو داشته باشی که بری زیر زمین - بری روی درختا ! دست و پا نداشته باشی و حتی برای راه رفتنت هم بیشتر از بقیه فکر کنی و به این نتیجه برسی که اونجایی که زیرش سفته مال همه است و جای قدم برداشتن نیست


میتونی توی جنگل علاوه بر زنده موندن زندگی کنی ... همه رو میبینی ولی هیچکس تو رو نمیبینه ! به همه نزدیک میشی بدون اینکه متوجه بشن ! حمله می کنی در شرایطی که انتظارش رو ندارن ... پاره نمیشی چون اصلا دیده نمیشی


اگر از کسی خوشت بیاد تصمیم می گیری که بمونه یا نه ! و اگر از کسی متنفر باشی بدون هیچ مزاحمتی بهش نزدیک میشی و زهرت رو میریزی به عمق زندگیش ! بعد هم بدون اینکه بدونه از کجا خورده شروع می کنه به باختن ! و تو با غرور باختش رو تماشا می کنی


هیچکس نمیدونه چه حسی داری ! شادی و غمت رو فقط خودت میدونی و هرگز زوزه نمی کشی 


همه ازت می ترسن ولی هیچکس حتی نمیدونه دقیقا باید از چی بترسه ! وقتی حواسشون به جلوشونه تو پشتشونی ! وقتی حواسشون به پشتشونه تو روی سرشون ظاهر میشی ... اونا نیاز دارن درگیر بشن و بجنگن ولی تو فقط به یک حرکت احتیاج داری 


مثل هیچکدومشون نیستی ... اونا همه دندون دارن ولی تو هدفت رو توی ذهنت شکار می کنی !


هیچکس حریف تو نیست ... بهتر از همه میبینی ... حس می کنی ... دیده نمیشی و حس هم نمیشی


مار باش ... تنها بودن همینش خوبه ! حداقل میدونی اونجایی که هستی فقط یه نفر هست اونم خودتی


کسی به خودش نمیبازه ... کسی با خودش درگیر نمیشه !


 مار هرموقع بخواد میزنه ! هرموقع بخواد درگیر میشه ! 


و هر زمان بخواد ناپدید میشه 


و اگر درگیر بشه پاره نمی کنه ! فقط به کشتن فکر می کنه


مار سلطان جنگله




این نوشته به صورت کاملا فی البداهه در هنگاه صحبت با یکی از دوستان به ذهنم رسید

و همون موقع اینجا یادداشتش کردم

و در حقیقت گفتگوی من و دوستم بود

و از نظر بار ادبی یا منطقی جایگاه خاصی ندارد

یک نظر شخصی بود

به اتاقم وارد می شوم ! 


بی نظم ... به هم ریخته ! شبیه میدان جنگ یا به قول بزرگترها بازار شام !


بر خلاف انتظار بقیه ظاهر زیبایی ندارد ... همه دوست دارند مرتبش کنم ولی هیچکس نمی داند چرا ظاهرش اینطوریست ! 


موضوع یک جنگ است  ... جنگی که روزانه ممکن است بارها اتفاق بیفتد ! در حقیقت این اتاق میدان جنگ است و نباید انتظار داشت ظاهری غیر از این داشته باشد


از همان لحظه ای که واردش می شوم کم کم بذر جنگ پاشیده می شود ! کم کم همه چیز رنگ می بازد ! به غیر از یک خودکار آبی هوس باز و یک سری کاغذ سفید بی گناه ! خودکار صدایم می زند ... من باید بستر ارتباطشان را فراهم کنم ... سرم فریاد می کشد ...


می دانم این خودکار عاشق کاغذها نیست - تنها دوست دارد برای مدت کوتاهی خود را روی آنها تکان دهد ! تا وقتی که جوهرش در بیاید و پاکی را از آنها بگیرد 


تا وقتی که یک مشت کاغذ را بی مصرف کند ... به همراه "حرام زاده هایی" که در دلشان قرار داده ! معمولا ظاهر این حرام زاده ها که نتیجه ی هوس بازی خودکار و ورق هستند بسیار زشت است ! 


بسیار کم پیش می آید که این خودکار عاشق یکی از آن ورق ها شود ... مگر در شرایط بسیار خاص - و شاید همه چیز به من بستگی دارد


بارها به آنها در هوس بازیشان کمک کرده ام - بارها بستر کثافت کاریشان را فراهم کرده ام ... بارها گریه کرده ام و پیچ و تاب خوردن بی هدف خودکار را روی آن کاغذهایی که تا لحظاتی قبل پاک بودند دیده ام ...


می گویند توهم است ... ولی نیست ! واقعیت است ! اگر توهم است پس این همه تلفات چه هستند ؟ 


در حقیقت من آنها را تلف می کنم 


وقتی می بینم چیزی دیگر پاک نیست مچاله اش می کنم و از خودم دورش می کنم 


و این من را می رنجاند ! خوابم را از من می گیرد ! این همه کاغذی که می توانستند از آن خودکار فرزندانی داشته باشند باعث افتخار 


ولی به این روز افتادند و حالا حتی از چشم بقیه هم حکم زباله را دارند ...!


وقتی گریه می کنم صدایی هست که می گوید این ها "هم" همه توهم هستند ... و من گریه می کنم ... آرام و بی صدا !


و برگه ای دیگر که تلف می شود ...


شاید خودکار تصور می کند چه عاشق باشد چه هوس باز مصرف می شود و دور انداخته می شود ! 


نیامده که بماند ! پس تمام زندگیش را خط خطی می کند ... با خشم و کینه ... تا جایی که دیگر فقط یک جسم مرده از خود باقی بگذارد


شاید این حرام زاده ها همان حرف هایی هستند که من نزده ام یا بقیه نشنیده اند ! 


و این من را می گریاند ! و این باعث شد تا برده ی یک خودکار شوم و عشق را نابود کنم


دیگر حوصله ندارم تعریف کنم ... خودکار خسته شده و دوباره برگشته سرجایش  ! دیگر با من کاری ندارد


و یک مشت کاغذی که قربانی هوس بازی اش شدند و به گوشه ای افتادند !


آنها دیگر ارزش نگه داری ندارند ! این توهم نیست ! این واقعیت است ! 


واقعیت همین خط خطی های روی کاغذها اند 


همین هایی که کسی به انها توجه نمی کند و به زباله دان افکار منتقل می شوند و فراموش می شوند


و در نهایت من که اگر نبودم این اتفاق نمی افتاد ...


و این مچاله هایی که چقدر شبیه چیزی هستند که در سر من قرار دارد !







این نوشته نا خودآگاه با گوش دادن به آهنگ زیر در ذهنم پدیدار شد

و موضوع توهم برگرفته از آن است


Cold Play - Only Superstition

امروز اخبار را مطالعه می کردم ! مردمی که به برای اثبات بی عقلیشان باز به خیابان ریخته بودند ! مردمی که رای می دهند و بعد اعتراض می کنند ! قشر روشنفکر جامعه با پسوند "از در عقب"

مردمی که همیشه از همه طلب کارند ! و زیر بار این واقعیت نمی روند که اگر هم چیزی باید عوض شود خود شما هستید و باقی مسائل با عوض شدن شما به سرعت تغییر می کنند ! همان شمایی که امروز پرچمدارید و فردا چماغدار !

در کناری 2 کودک 30 ساله ی دیگر را میدیدم که سر بازی 2 تیم x و y بحث و جدل می کردند و دائم از واژه ی "ما" استفاده می کردند

جمله های خنده داری مثل " زمانی که ما فلان کار را کردیم شما فلان بودید " یا "ما که رفتیم فلان جا شما بمانید همان فلان جا" و ... !

و من در دلم به حال آن 2 کودک هم تاسف می خوردم ! نمیدانستم دقیقا این کودکانی که به خیابان ریخته بودند یا آن دو کودکی که فکرشان شده بود بازی 2 تیم فوتبال دقیقا سر پیاز بودند یا ته پیاز !

اونهایی که به خیابان ریختند که کم بود دوباره با ماشین از رویشان رد شوند ! اینقدر پیام و رفتارشان قابل تامل هست که متاسفانه حتی دیده نمی شوند و به زیر چرخ ماشین ها می روند ! خوشبختانه این هایی هم که با ماشین از رویشان رد می شوند میدانند که این مردم اهل شاهکارهای تاریخی چقدر قابل تامل هستند و چقدر اهل قیام های تاریخ ساز ! نمونه ی بزرگترین شاهکار آنها هم چندین سال پیش رخ داد که خوب ... 

متاسفانه در اقدامات این چنین صدای شکم افراد بیشتز از صدای مغزشان به گوش میرسد ! نتیجه هم مشخص است

مورد دوم هم که حتی زحمت این را به خود نداده اند که برای تیم مورد علاقه شان از نزدیک یک سوت بکشند ! و بزرگترین افتخار ورزشیشان داشتن یک دست گرمکن ورزشی در سن 9 سالگی است ! 

زور اضافه ! کارهای پوچی که هیچ اثری از واژه ی "مغز" که این روزها به فراموشی سپرده شده در آنها یافت نمی شود !

از این موارد زیاد هست ! حالا این 2 مورد امروز روی بورس بودند !

و در کنار همه ی اینها می شنیدم که یکی از آشنایان از دختر دانش آموزی حرف میزد که پرونده اش را از مدرسه ای که در آن درس می خواند گرفته بود فقط به این دلیل که پدرش بیکار شده بود و کرایه ی رفت و آمد به مدرسه که تقریبا روزی 2 هزار تومان بود را نداشت !

برادرش هم از ادامه تحصیل در مدرسه ی نمونه ای که در آن درس می خواند محروم شده بود چون توان تهیه ی کتاب و دفتر خود را نداشت !  حالا هم قصد داشتند پس از ترک تحصیل به روستایشان برگردند و در زمین به پدرشان در کار کشاورزی کمک کنند !

به راستی آیا اینها هم تا به حال فوتبال دیده اند ! آیا در خیابان برای اینکه به ابله های امثال خودشان ثابت کنند که روشنفکرند عربده های بی هدف و بی نتیجه کشیده اند !؟ گرچه منظورم این نیست که این طفل های معصوم ابله اند ! شاید جمله را بد بیان کردم ! به هرحال متوجه منظورم شدید

آیا دغدغه ی این ها هم همین چیزها بوده ؟ واقعا الان که میدانند علیرغم داشتن استعداد باید از تحصیل محروم شوند شب ها قبل از خواب به چه چیزی فکر می کنند ؟ پدر بیکار ! مادر بیمار !  چراغ آینده برایشان خاموش شده و وقت کابوس دیدن فرا رسیده !

فکر نمی کنم دیگر تاریکی شب برای آنها ترسی داشته باشد چون روزشان تاریک تر است ! فکر نمی کنم دیگر از کابوس شب بترسند چون زندگیشان تبدیل به یک کابوس شده !

مرلین منسون در آهنگ "The Fight Song" جمله ی جالبی دارد که ترجمه ی آن اینست :

"مرگ یک نفر ( اشاره به افراد معروف جامعه ) یک تراژدی است ! ولی مرگ 1 میلیون نفر ( به فرض در یک جنگ ) تنها یک آمارست ... "


مصداق بارزش هم این همه درد ! از انسان های بی عقلی که بوی گند محتویات خارج شده از مغزشان همه جا را فرا می گیرد و مثل خوک در کثافت افکار به ظاهر روشنفکرانه ی خود دست و پا می زنند ! و منتظر ظهور کسی هستند که به کمک انها بیاید ! 
که من فکر می کنم اگر هم کسی ظهور کند علیه همین ها ظهور خواهد کرد ! 

و در کنارشان این همه درد ! این همه انسانی که دیگر به تسلیم شدن عادت کرده اند ! گویی هیچ انتظاری از هیچکس و هیچ چیز ندارند !

و منی که اینجا نشسته ام و این همه حرف میزنم ! بدون اینکه هیچ کار مفیدی انجام داده باشم ! بدون اینکه گره ای باز کرده باشم !

مثل تمام آن ابله ها - صورت مسئله را تکرار می کنم ! و هیچ که هیچ !

دلم گرفته ! عدالت زمانی میسر است که نسبت عقل به بی عقلی تعدیل شود ! وگرنه اگر عقلی هم باشد زیر آن همه بی عقل مدفون می شود !

چه نوشته ی بی سروتهی ! این یک چرک نویس اصل بود ! فقط برای اینکه کمی خودم را تخلیه کنم ! 

عذاب وجدان دارم ! ... ناراحتم ! 

قدرتم هم کافی نیست ... 

باید بروم پی قدرت ! 

قدرت زیاد هم بد نیست ! فقط باید در استفاده از آن قوی بود ...

2 هزار تومان !