بایگانی شهریور ۱۳۹۳ :: به نام تفاوت

به نام تفاوت

به نام تفاوت

درود به شما

با تشکر از اینکه از وبلاگ من بازدید می کنید.

در صورت تمایل میتونید برای ارتباط با من از آیدی Unsane در تلگرم استفاده کنید.

یعنی

https://telegram.me/Unsane

لینک کانال تلگرم :

https://telegram.me/Phree

شاد و سلامت و موفق باشید.

بایگانی

۲ مطلب در شهریور ۱۳۹۳ ثبت شده است

می خوام این نوشته رو با یه جمله طلایی و توضیحش آغاز کنم که هرچه بیشتر توی زندگیم پیش میرم بیشتر بهش میرسم و از محتواش لذت می برم

من حدودن از زمانی که سوم دبیرستان بودم تازه با اینترنت آشنا شدم ! قبلش بنا به دلایل نامعلوم علاقه ای بهش نداشتم و اینقدر در این زمینه کندذهن بودم که فکر می کردم کارت اینترنت رو می خرن و فرو می کنن توی کامپیوتر ( نمیدونم دقیقن کجای کامپیوتر ) و بعد ازش استفاده می کنن مثل کارت تلفن

خلاصه اولین دفعاتی که رفتم توی اینترنت اینقدر هیجان داشتم که خدا میدونه ! و در همون روزها با کشف چیزایی مثل Cheat بازی ها که البته اون زمان کسی نمیدونست میشه اونها رو توی اینترنت پیدا کرد و من کاشفش بودم بین دوستانم ... متوجه یه سری استعدادها شدم ! شاید بارزترین اون استعدادها تواناییم توی برقراری ارتباط بین چیزای به ظاهر بی ربط بود و دیگریش توجه به جزئیات مسائل 

به هر حال مثل خیلی ها - کم کم طوری شد که اگر کسی مشکلات کامپیوتری داشت به اولین کسی که رجوع می کرد من بودم ! و همین شد که استاد تکواندوم هم یکی از طرفدارای ثابت من شده بود ! یکی از دفعاتی که رفته بودم برای عیب یابی سیستمش به من یه سری آیدی یاهو داد و گفت اینها رو توی اکانت من اد کن و بعد بهشون پیام بده و خودتو معرفی کن و بگو که کی هستی و قضیه چی هست و ...

من هم این کار رو انجام دادم ! یکی از اون افراد یه خانمی بودن که حدودن 11 سال از من بزرگتر بودن و از اقوام نزدیک استادم بودن ... من که به ایشون پیام دادم اولین کاری که انجام داد این بود که با استادم تماس گرفت تا صحت داستان رو بررسی بکنه ! اون زمان هم من خیلی اعتبار داشتم پیش مربیم و ایشون هم اینقدر از من تعریف کرده بود که این خانم اومد و سر صحبت رو با من باز کرد و بعد از یه مقدار صحبت خیلی از من خوشش اومد

و خلاصه یادمه قرار شد اون زمان هر 5 شنبه ساعت 11 با هم صحبت کنیم توی اینترنت ! اولین دوست اینترنتیم !

همه اینها مقدمه چینی برای رسیدن به اون جمله طلایی بود - یه شب که خیلی اعصابم داغون بود و داشتم برای ایشون تعریف می کردم که چه مشکلاتی پیش میاد برام و چقدر گاهی اذیت میشم و ... بهم گفت تو پسر فوق العاده باهوشی هستی

من گفتم هوش بالا جز دردسر و عذاب چیزی نداره برای آدم و حداقل اینجایی که من زندگی می کنم فقط باعث پس رفتم شده

و این چیزی بود که در اون زمان واقعن برام اتفاق افتاده بود ! خیلی چیزا رو هنوز با جزئیات کامل یادمه ! به خصوص جریان اخراج از کلاس ها و نشستن جلوی در مدرسه و پفک نمکی خوردن !

خلاصه ایشون بعد از اینکه این جریانات رو براش تعریف کردم گفت : "یادت باشه آدمای باهوش ابزارهای بیشتری دارن"

این جمله توی مغز من همون لحظه چند بار تکرار شد ! کاملن متوجه منظورش بودم ! و به قول خودمون تا آخر خط رو رفتم 

اینکه ابزار چیه و در هر شرایطی چه معنی ای میده !

خلاصه این ارتباط ما به کل 3 - 4 مرتبه ادامه پیدا کرد و بعد من دیگه به علت مشکلاتی که برام پیش اومد به کل به اعماق زمین ( به قول دوستم ) نفوذ کردم و ارتباطم با همه قطع شد و دیگه از این خانم هم اطلاعی پیدا نکردم یعنی نخواستم که بکنم و پل های ارتباطی رو به خودم رو بستم 

اما این جمله مثل 1 چشم جدید بود برای من - که در کنار همه ی اون چیزهایی که تا به حال میدیدم - چیزهایی که بقیه نمیدیدن رو بهم نشون میداد ! 

نکته جالب این بود که ایشون به من گفتن زمانی که بچه بودن یه تصادف وحشتناک کردن ... و در این حادثه چشم چپشون رو به کل از دست داده بودن ! و من فکر می کنم از دست یه همچین آدمی بر میاد که با یه جمله یه چشم اضافه برای دوستش بسازه !

شاید خوب یاد گرفته بود که چطور باید جای خالی اون چشم رو پر بکنه !

و من بارها به این فکر کردم که به فرض نابینایی کامل خیلی وحشتناکه اما افراد نابینا توانایی هایی دارن که هیچ بینایی نداره ! شاید انسان هرگز نمیتونه تا ابد نابینا باشه و به هر نحوی شده - حتا با استفاده از حواس دیگرش - در پی جبران اون حس از دست رفته است و این موضوع باعث شکوفایی استعدادهای عجیبی میشه

اما فکر کردم چقدر بهتره که آدم تلاش کنه در کنار داشتن همه ی حواسش - این استعدادها رو هم شکوفا بکنه !

به هر حال - در هر شرایط سختی این جمله یادم میومد - به دنبال ابزارهای مناسب می گشتم ! گاهی یه ابزار فیزیکی - گاهی نیروی فکری - گاهی آدما ( البته منظورم استفاده ابزاری از آدما نیست ) و در کل در هر شرایطی به دنبال ساختن ابزاری برای حل مشکلم بودم

یکی از مواردی که در ادامه راه بهش رسیدم هنری بود به نام مهندسی اجتماعی که در ارتباطم با آدمای دیگه خیلی کمکم می کرد ! خیلی روش فکر می کردم و سعی می کردم بدون اینکه کسی رو گول بزنم و به قولی حقش رو ضایع کنم یا دروغی بگم - به خواستم برسم ! ساده ترین و حرفه ای ترین راه رسیدن به خیلی چیزها ! 

مثل این بود که بخوای یه لقمه چرب و نرم رو با صحبت از دهن شیری که 3 روزه غذا نخورده در بیاری و بعد هم شیر رو قانع کنی تا بره پی کارش

اینکه توی هر شرایطی طوری فکر کنی که کسی فکر نمی کنه !

حالا بریم سراغ موضوع این پست ( خسته نباشم نه ؟ )

همونطور که اطلاع دارید من در حال حاضر سرباز هستم ! و شاید اطلاع داشته باشید که حداقل در دوره آموزشی ما مرخصی نداریم

نگهبانی های زیادی داریم و تقریبن هفته ای 2 مرتبه باید یک شب تا صبح یا یک 24 ساعت رو نگهبانی بدیم که خوب من این کار رو دوست ندارم اصلن !

و وقتی کاری رو دوست نداشته باشم - سعی می کنم به هر طریقی انجامش ندم ! شاید برای شما هم سوال شده باشه که من چطور توی دوران آموزشی میام خونه !

و این همون چیزیه که سال ها تمرینش کرده بودم و یه جا به دردم خورد ! پادگانی که من توش هستم چند هزار سرباز داره - و بنا به گفته منشی دفتر فرمانده من تنها سربازی هستم که این دوره شخصن با فرمانده کل مرکز ملاقات داشته

راستش 2 روز به این فکر می کردم که چطور و به کمک چه ابزاری میتونم این کار رو انجام بدم و بعد به راه حلی برای انجام دادنش رسیدم 

بعدش توی اتاق فرمانده - پیام فرمانده رو اونطوری که می خواستم به منشی ابلاغ کردم - گرچه خودش حضور داشت اما زمانی که می خواست با فرمانده گروهان ما تماس بگیره من جای 2 3 کلمه رو تغییر دادم که معنی کل پیام عوض می شد ! و منشی هم پیام من رو به فرمانده گروهان ما ابلاغ کرد !

و نتیجه این شد که چیزی که من می خواستم به واقعیت تبدیل شد ! فکر می کنم موضوع حل شده باشه چون تا امروز چند بار مرخصی گرفتم و ممانعتی نشده ! 

و نگهبانی هم بهم نخورده ! گرچه هنوز نمیدونم این موضوع چقدر دوام داره - اما خیلی دعا کردم که دقیقن همونطوری تا آخر دوره پیش بره که برنامه ریخته بودم براش !

دیروز برای بررسی سوابق شخصی و ... ما رو بردن حفاظت اطلاعات و من چون انتهای صف بودم افتادم جز آخرین نفرات !

هر نفر حدودن 1 ربع تا نیم ساعت کارش طول می کشید و ما حدودن 150 نفریم ! من نمیتونستم این موضوع رو تحمل کنم و شاهد اتلاف وقتم باشم 

و باز از ترفند خاص خودم استفاده کردم و مخ فرمانده یگانمون رو جوری شستشو دادم که من رو جلوی چشم بقیه آورد جلوی صف و در کل کارم در عرض 1 ربع راه افتاد و بعد هم طبق نقشه فرار کردم ! خیلی تمیز و استاندارد و شکیل

در تمام این مدت حس می کردم خدا بدجوری هوام رو داره چون من خیلی ریسک می کنم در همه این مراحل و اگر حتا یکی از اینها با شکست مواجه بشن نتیجه اش کاملن برعکس میشه !

از همون روزی که رفتم دفتر فرمانده - اگر پیام همونطوری که فرمانده داده بود ابلاغ می شد من مجبور بودم 2 برابر بقیه توی پادگان نگهبانی بدم !

دیروز اگر در هنگام شستشوی مغزی فرمانده - اون ترفند ریزی که به کار بردم لو می رفت مجبور بودم تا آخر دوره بمونم اونجا !

و حس می کنم خدا یه جاهایی به جام حرف میزنه ! همونطور که همیشه گفتم خدایی که با دلم حسش می کنم و با مغزم قادر به توضیحش نیستم - درون منه و مثل یه تکیه گاه خیلی محکم عمل می کنه ! هرچقدر هم نیرو وارد بکنم و ریسک کنم - حداقل از ثابت بودن این تکیه گاه اطمینان دارم

من ابزارای خودم رو پیدا کردم ! با این ابزارا میشه فرمانده شد و دستور داد ! میشه حتا توی یه پادگان با همه فرق داشت ! میشه همیشه جلوی بقیه بود

امروز خیلی خوشحال بودم و دعا می کردم این خوشحالی تا پایان سربازیم همراهم باشه ... 

من ایده هایی میسازم و از خدا می خوام کمکم بکنه تا همه اونها رو عملی بکنم ! نمیدونم این خدا کجاست ! واقعن همیشه برام سواله 

اما میدونم از رگ گردن بهم نزدیک تره و این جمله خیلی برای من معنی داره ! درونم پیداش کردم

این تکیه گاهِ داستانه ! توجه به جزئیات باعث میشه توی این اهرم جسم رو به خوبی شناسایی کنم ! طوری که احتمال خطا رو در وارد کردن نیرو و نحوه انجام این کار به حداقل برسونم 

و بعد با ارتباط برقرار کردن بین چیزایی که ممکنه هرکسی از نیروی اونها با خبر نباشه - نیرویی ایجاد می کنم که مشکل مورد نظر رو حل بکنه 

و اهرم رو کامل بکنه ! تجربه ساختن این ابزار - این اهرم قوی - مدتیه که زندگی من رو داره به رویاهام نزدیک می کنه و روز به روز توان من رو در ساختن ابزارهای قوی تر بالا می بره !

خیلی ها میگن یه آدم منزوی و گوشه گیر توانایی ارتباط برقرار کردن با بقیه رو نداره - اما من اینطور فکر نمی کنم ! و اتفاقن برعکس - من همیشه سعی می کنم X باشم و همه رو به Y تبدیل کنم ! حتا نحوه ارتباط برقرار کردن با افراد رو هم طراحی می کنم ! درسته ارتباطم خیلی کمه با بقیه اما کافیه

خلاصه که خواستم در مورد این تجربیاتم و به خصوص اون جمله طلایی که من رو به دنیا و خدا و هرچه که اطرافم هست به صورت همزمان پیوند داد صحبت کنم

و اینکه سربازی هیچ کاری فعلن نکرده برام - جز اینکه اعتماد به نفسم رو خیلی برده بالا ! حس مایکل اسکافیلد رو دارم زمانی که فضای هر زندان رو به چیزی که می خواست تغییر میداد و هیچ زندانی نمیتونست اون رو توی خودش نگه داره

و به قول هاوکینگ : In My Mind - I'm Free

امیدوارم هم خودم - و هم اطرافیانم رو بتونم از زندان هایی که زندگی براشون میسازه در بیارم ! شاید ساختن کلید قفل بعضی از زندان ها فقط کار خودم باشه ...

GoDHeaD در ظاهر معنی زیبایی داره اگر به صورت کلمه به کلمه معنی بشه - و در کل هم معنی زیباتری داره ! 

حس می کنم کل این متن رو بشه در این کلمه خلاصه کرد

با تمام این تفاسیر - این دوره رو دوست ندارم ! امیدوارم سریع تر تمام بشه

و خدا کمک کنه تا نقشه بعدی رو عملی کنیم !


آخرین ساعاتی هست که من خونه هستم و بعدش دیگه خدمت به صورت جدی شروع میشه


هفته قبل کلی امید داشتم - انگار یه حسی بهم می گفت میری میگن برو هفته بعد بیا و همین طور هم شد


اما برای این هفته کلی برنامه داشتم - منتها برنامه هایی که وابسته به تصمیمات بقیه بود - و به علت اینکه بقیه تصمیمات دیگری گرفتند همه برنامه های من هم خراب شدند


موضوع این بود که قرار بود یه سری از اقوام که خیلی وقت بود ندیده بودیمشون بیان خونه ما - برای یه کاری قرار بود بیان تهران


منم راستش بچه هاشون رو خیلی دوست دارم و خلاصه همه اش می گفتم کاش یه جوری بهم مرخصی بدن که اینا رو ببینم


اما با اینکه اومدن تهران - به خاطر به وجود اومدن یه سری مسائل نیومدن خونمون و در کل این هفته هم خیلی معمولی گذشت و هیچی ... !


و الان هم دیگه چیزی نمونده به اون لحظه ای که داداشم و دوستم دارن منو کچل می کنن و می خندن و عکس میگیرن و من دارم به این فکر می کنم که ای بابا ! عجب داستانیه ...


خلاصه تو افکار خودم منگ بودم و رفتم توی آشپزخونه تا یه چیزی بخورم ... تاریک تاریک بود


یه چراغ قوه خیلی کوچیک دارم که یه شعاع حدود 2 متری رو روشن می کنه - رفتم چراغ قوه رو گذاشتم کنار آشپزخونه و یه سفره پهن کردم و نون و پنیر و گوجه ! ساعت 3 صبح 


میخوردم و فکر می کردم که یهو دیدم صدای ملچ مولوچ میاد ! نگو خانم فهمیده بودن که من اومدم و اومده بودن گوشه آشپزخونه وایساده بودن تا صداشون کنم


اسم این خانم فیدل هست - ایشون یه سگ کوچولوی خیلی خوشگل و با نمک هستند - و علاقه وافری به بنده دارن


اگر هم من وارد خونه بشم تا زمانی که غیبم میزنه پیش منه ! نمیدونم من رو چی میبینه دقیقن - از من استفاده ابزاری می کنه


چون تا منو میبینه فقط نگاهش به دستامه ! اگر با اشاره تکون بدم براش که بیا - می فهمه قضیه مربوطه به شکم 


اگر ببینه من دارم میام می فهمه باز قضیه مربوطه به شکم اما نه اون شکم ! این دفعه نوازش شکم ! برای همین می خوابه رو زمین و به طرز عجیبی خودش رو لوس می کنه که هرکی ندونه فکر می کنه ایشون یه شاهزاده هستن و ما خدمت رسیدیم برای امر نوازش 


خلاصه - منتظر بود ببینه چی میگم بهش - من نمیدیدمش - فقط دستم رو تکون دادم - اومد کنارم نشست !


منم شروع کردم مثل همیشه تعارف بارش کردن - سلااااااام به به به به به به به به ... بچه کوچول ! از این طرفاااااا ! اون هم خودشو لوس می کرد و میومد جلو با ناز و ادا ( گرچه من نمیدیدمش اما یکی از عادت هایی که داره اینه که تا شروع می کنم اینطوری باهاش حرف زدن اینقدر قیافه می گیره و با ناز راه میاد که آدم فکر می کنه واقعن داره می فهمه ! گرچه شایدم می فهمه ! چون هردفعه به فرض میره توی حیاط و میگم بیا تو می خوام درو ببندم اینقدر ناز می کنه و روشو اون طرف می کنه و بعد با هزار منت میاد و محل نمیده و ... که فکر می کنی داره تو دلش میگه " حالا به پیشنهادت فکر می کنم ولی خیلی دلتو خوش نکن " )


 یکی از عادت های زجرآوری که داره اینه که میاد میشینه خیره میشه بهم ! به خصوص زمانی که دارم یه چیزی می خورم - هیچ حرکتی هم نمی کنه و فقط هر چند ثانیه یه بار زبونش رو در میاره و دوباره میکنه تو !


و امکان نداره من چیزی بخورم و نخوره ! نمیدونم چرا به من از شکمش هم بیشتر اعتماد داره ! هویج گوجه خیار پنیر سبزی و ...


ایندفعه هم موضوع نون و پنیر و گوجه بود که سر رسید ! هیچی دیگه منم یه لقمه می خوردم و یه لقمه برای اون می گرفتم تا بخوره ! و هر چند ثانیه بهش می گفتم آخه بچه کوچول ( این لقبیه که من بهش دادم ) کدوم سگی اینجوریه ؟ نون پنیر گوجه می خوری ؟ روانی ؟ :-|


و اون هم نمی فهمید من چی میگم فقط دمش رو تکون میداد که یعنی برو درسته - قضیه اوکیه ! بعدم یه نگاه به پنیرا می کرد که یعنی لقمه بعدی بی زحمت اگر امکان داره 


اینا همه مقدمه بود ( مشکل روحی دارم من - 7 صفحه مقدمه می نویسم ) - داشتم به این فکر می کردم که خودمم نمیدونم چطوری بگم ! راستش مربوطه به زمان - چه زمانی میرسه که من دارم این خاطرات رو مرور می کنم ؟ چرا اون زمان میرسه ؟


فیدل تا کی من رو یادش میمونه ؟ آیا وقتی به هر دلیلی از هم جدا بشیم - تمام این ماجراها از بین میرن ؟ مثلن من بمیرم - یا اون بمیره - بعد این همه نون پنیر گوجه کجا میرن ؟


فضای جالبی بود - فیدل نصفش معلوم نبود - فقط نصف صورتش رو میدیدم - بهش می گفتم به نظرت یه روزی میرسه که تو به من بگی یادش بخیر ؟ و من بگم یه روزی فکر می کردم اگه از هم جدا بشیم همه چیز تمومه ؟


راستش این موضوع که توی ذهنمه اشاره به یه موضوع کلی داره که چون الان ذهنم خیلی آشفتست قدرت بیانش رو ندارم کاملن !


آخرش چی میشه ؟ اون سکوت توی آشپزخونه و اون فضا خیلی برام آشنا بود ! حس می کردم خیلی توش قرار گرفتم 


اگر زندگی ما به همین چیزی که الان داخلش هستیم ختم بشه - به نظر من که زیاد ارزش نداره ! این مدل خلقت به ذهن خود منم می رسید !


این داستان هایی هم که در مورد بعدش میگن رو زیاد قبول ندارم - چون اینها هم خیلی مسخره به نظر میان - اصلن هم جالب نیستن و من یکی رو که هرگز راضی نکردن !


چه زمانی قراره چیزی رو تجربه کنم که در این دنیا یا اون دنیایی که میگن - امکان تجربه اش نیست ؟


آیا این اتفاق می افته ؟ ممکنه وقتی یه چیزی رو خیلی دوست داریم جزئی از ما باشه ؟ ممکنه یه روزی برسه که این خاطره دوباره زنده بشه ؟ و اما این دفعه من پنیر باشم ! یا گوجه - یا فیدل ؟ یا تاریکی یا اون چراغ قوه ی کوچیک ! 


چرا فیدل شد فیدل و من شدم من ؟ و این اتفاق ها افتادند ؟ این ها همه یک سری قوانین هستند ... شاید اینقدر دقیق هستند که کاملا مشخص بوده که تمامی این اتفاقات خواهند افتاد ... و اینقدر وسیع و بی حد هستند که هیچکس نمیتونه اونها رو پیش بینی بکنه !


یعنی خود به خود انجام میشن اما فکر می کنیم ما در انجامشون نقش اصلی رو داریم در صورتی که ما فقط یه قسمت از این موضوع هستیم 


یه برنامه ساده کامپیوتری رو مثال میزنم - کارش اینه که به فرض با استفاده از یه سویچ و یا یه سری if و else و ... میاد یه عملیاتی انجام میده


یه عدد تصادفی تولید می کنه به فرض بین 1 تا 10 - و بعد میگه اگر عدد 1 بود بنویس یک - اگر 2 بود بنویس دو و الی آخر


این برنامه خروجیش 10 تا حالت داره - حالا فرض کنید این 10 حالت به 100 یا 1000 یا ... حالت برسن ! بعد مشتقاتی بهش اضافه بشه


اگر به فرض عدد مورد نظر 1 بود و هوا ابری بود و سر چهار راه ایستاده بود و 11 سالش بود و به فرض یه اتوبوس قرمز داشت میومد - اقدام به تصمیم گیری بکنه که باید چی کار کنه و حالا این تصمیم برمی گرده به حالت هایی که قبلا به وجود اومدن و تصمیماتی که گرفته و .........


و در کل یه خروجی ظاهر میشه - آقای 1 حرکت کن رد شو از چهارراه ! اما برای گرفتن این تصمیم یه عدد بسیار بزرگ که در مغز جا نمیشه - تابع و متغیر و عوامل بیرونی و ... تاثیر داشتند تا به این نقطه برسیم و این تصمیم گرفته بشه


اما اگر تمام اون توابع و فاکتورها و ... رو داشته باشیم ( سورس برنامه ) و یه ابر محاسبه گر - میتونیم مستقیما بریم سراغ این حالت و ببینیم در این حالت این آقای 1 چه تصمیمی میگیره 


اگر جهان رو به نظمش می شناسند یعنی برنامه ریزی داره - در برنامه هم همه چیز قابل پیش بینی هست ! اینکه انسان نمیتونه بعضی چیزها رو پیش بینی کنه دلیلش اینه که مغزش ظرفیت انجام این کار رو فعلن نداره - اما مطمئن هستم اگر هر چیزی خارج از این برنامه بخواد عمل بکنه - اول اینکه اصلن چیزی نمیتونه این کار رو بکنه تا زمانی که داخل برنامه هست - یعنی شرط وجودش داخل برنامه اینه که جزئی از اون برنامه باشه و طبق الگوریتمش پیش بره


و حتا اگر اینقدر باهوش باشه که فکر کنه میتونه کاری بکنه که خلاف نظام برنامه است - اون فکرش هم جزئی از نظام اون برنامه خواهد بود !


در کل می خوام این رو بگم که اگر این دنیا نظام مند باشه - همه چیزش رو میشه پیش بینی کرد - چون اگر قرار باشه چیزی درش وجود داشته باشه که قابل پیش بینی نباشه - یعنی از نظم پیروی نمی کنه - یعنی اینکه نظام دنیا به هم میریزه و فکر نمی کنم کوچکترین بی نظمی ای اگر ایجاد بشه - لحظه ای بعد از اون دنیا وجود داشته باشه !


یادمه یه زمانی که کد میزدم - کافی بود یه کاراکتر غیر مجاز وارد بکنم - به خصوص زمانی که توی شبکه کد ارسال می کردم ! کل برنامه کرش می کرد و از شبکه هم دیسکانکت می شدم ! چون اون برنامه به سری قواعدی داشت - ولی قوانینش محدود بودند و از کاربر می خواست به علت محدودیت قوانینش - خودش رعایتشون بکنه تا مشکلی پیش نیاد و اگر رعایت نمی کرد - چیزی جز نابودی در پی نداشت


حالا همون رو اگر بسط بدیم به یه برنامه با قوانین نامحدود - قابل پیش بینی هست که چه اتفاقی قراره بیفته - اما شاید نشه انجامش داد


مثل محاسبه توان 2 میلیونم یه عدد 19 رقمی در 0.3 ثانیه توسط یه کرم فلج کندذهن ! منتها اصل موضوع اینه که این کار شدنیه اما نه توسط اون کرم فلج کندذهن


همونطور که به چهره فیدل نگاه می کردم و هر چند ثانیه زبونش رو بیرون می آورد اینها از ذهنم رد میشدند ! البته خیلی بیشتر از اینها بود - اما راستش من هم فقط بهشون فکر کردم و گاهی افکار آدم اینقدر پیچ در پیچ میشن که به سادگی نیمشه بیانشون کرد


فقط نمیدونم کجا باید دنبال پاسخ این سوال ها باشم ! گرچه میدونم فعلن هیچ جا ! اما ممکنه جایی در ذهن خودم پاسخشون وجود داشته باشه ؟


جایی جلوی چشمم ! مثلن در نیم رخ فیدل که به زور توی تاریکی دیده می شد ! چرا من اینقدر دوستش دارم ؟ و چرا اون اینقدر من رو دوست داره ؟ اینها حتمن دلایلی دارن - دلایلی که شاید اگر من بدونم - و برم دنبالشون - بتونم بفهمم بعدش چی میشه ؟ 


آیا چیز جدیدی به وجود میاد ؟ یا همین الگوریتم به روند اجراش خودش ادامه میده و بعدها پاسخ این سوالات رو به وجود میاره ؟


و سوال خیلی مهم تر اینکه - آیا زمانی که به پاسخ برسم - سوالی باقی مونده ؟ اگر صورت سوال پاک بشه چی ؟


یه مثال ساده بزنم و برم - فرض کنیم من قبلن یه بار زندگی کردم - و به فرض می خواستم بدونم بعد از این زندگی چه اتفاقی برام می افته ؟ یا یه همچین سوالی - الان در مرکز پاسخش قرار دارم اما دیگه اون سوال از بین رفته ! 


نکته اینجاست که دوام سوالات هم شاید به انقضای ما بستگی داشته باشن ! اما شاید هم نه ! شاید اینها از قبل سرچشمه می گیرن و سوالاتی که الان در ذهنم ایجاد شدن هم بنا به دلایلی که فعلن نمیدونم دارم ایجاد میشن !


و در نهایت ... آیا اصلن به حضور خود برنامه ریز داستان ( برنامه نویس این برنامه - خدای خودمون ) در طول مسیر نیازی هست ؟ فکر نمی کنم یه برنامه نویس حرفه ای اینطوری برنامه نویسی بکنه ! اگه دنیا رو یه هوش مصنوعی فرض کنیم - باید اینقدر کامل باشه که خودش تصمیم بگیره ! اما نمیدونم دعای ما ... نفرین - خیر و شر ... اینها کجا پردازش میشن ! نمیدونم ! شاید یه نفر همه اش رو میبینه اما پردازش رو سپرده به چیزی که طراحی کرده ! 


حاصل کارش رو میبینه و لذت میبره ( چقدر خدا رو خلاصه کردم ! ) 


در کل دنبال توضیح همه ی اینها هستم - خارج از یه سری قصه و روایت و حکایت ... چیزی که حتا بشه براش فرمول نوشت


و فکر می کنم در ناخودآگاه همه به این ایمان داریم - اگر دقت کنید هرچه پیش میریم داریم به دنیا شبیه تر میشیم !


داریم به سمتی میریم که دنیا رو درک کنیم ! اما شاید یه راه بی نهایت باشه و شاید هم همه این سوالات من تا چند صد سال دیگه به جواب قطعی برسن ! گرچه این خیلی خوشبینانست ! الکیه مگه ؟ :دی


به هر حال سرتون رو درد نیارم - این بچه کوچول امشب کار دستم داد ! شاید چون خیلی باحاله به این فکر کردم که قراره بعد از این رابطه باحال ما چی بشه و آیا این رابطه ابدی هست یا نه !


ببین خدمت چه می کنه با روح و روان ! عبرت بگیرید برادرا ! شوخی نیست ! من یک هزارم چیزی هم که در ذهنم گذشت موقع نون و پنیر و گوجه خوردن رو هم نتونستم بیان کنم ! بعضی چیزا رو واقعن باید خودتون بهشون فکر کنید


اما فکر کنید ببینید به جواب میرسید یا نه ؟ اگر نتونستید بهشون فکر کنید برید دفترچه اعزام به خدمت رو پر کنید - خود به خود این اتفاق می افته


در هر صورت - من فکر نمی کردم اینقدر بنویسم ! فقط خواستم بیام داستان گوجه خوردن فیدل رو بنویسم و اینکه آخرش خوشحال میشه و میاد جلوی در که من نازش کنم و برم ! می خواد بهم محبت هم بکنه دراز می کشه که نازش کنم ! فکر می کنه داره بهم محبت می کنه


کاش میتونستم بفهمم اون موقع گوجه خوردن دقیقن به چی فکر می کرد ؟ یا وقتی ازش می پرسیدم "ها؟" داشت به چی فکر می کرد ؟ 




زمستون سال قبل

که یهو از خواب بیدار شدم و با این صحنه مواجه شدم

اصلن هم تعارف نداره - قشنگ میاد زیر پتو جلوی بخاری و ...

بعد آدم به این فکر نکنه که این به عنوان یه سگ قراره چی بمونه براش/ازش ؟