آخرین ساعاتی هست که من خونه هستم و بعدش دیگه خدمت به صورت جدی شروع میشه
هفته قبل کلی امید داشتم - انگار یه حسی بهم می گفت میری میگن برو هفته بعد بیا و همین طور هم شد
اما برای این هفته کلی برنامه داشتم - منتها برنامه هایی که وابسته به تصمیمات بقیه بود - و به علت اینکه بقیه تصمیمات دیگری گرفتند همه برنامه های من هم خراب شدند
موضوع این بود که قرار بود یه سری از اقوام که خیلی وقت بود ندیده بودیمشون بیان خونه ما - برای یه کاری قرار بود بیان تهران
منم راستش بچه هاشون رو خیلی دوست دارم و خلاصه همه اش می گفتم کاش یه جوری بهم مرخصی بدن که اینا رو ببینم
اما با اینکه اومدن تهران - به خاطر به وجود اومدن یه سری مسائل نیومدن خونمون و در کل این هفته هم خیلی معمولی گذشت و هیچی ... !
و الان هم دیگه چیزی نمونده به اون لحظه ای که داداشم و دوستم دارن منو کچل می کنن و می خندن و عکس میگیرن و من دارم به این فکر می کنم که ای بابا ! عجب داستانیه ...
خلاصه تو افکار خودم منگ بودم و رفتم توی آشپزخونه تا یه چیزی بخورم ... تاریک تاریک بود
یه چراغ قوه خیلی کوچیک دارم که یه شعاع حدود 2 متری رو روشن می کنه - رفتم چراغ قوه رو گذاشتم کنار آشپزخونه و یه سفره پهن کردم و نون و پنیر و گوجه ! ساعت 3 صبح
میخوردم و فکر می کردم که یهو دیدم صدای ملچ مولوچ میاد ! نگو خانم فهمیده بودن که من اومدم و اومده بودن گوشه آشپزخونه وایساده بودن تا صداشون کنم
اسم این خانم فیدل هست - ایشون یه سگ کوچولوی خیلی خوشگل و با نمک هستند - و علاقه وافری به بنده دارن
اگر هم من وارد خونه بشم تا زمانی که غیبم میزنه پیش منه ! نمیدونم من رو چی میبینه دقیقن - از من استفاده ابزاری می کنه
چون تا منو میبینه فقط نگاهش به دستامه ! اگر با اشاره تکون بدم براش که بیا - می فهمه قضیه مربوطه به شکم
اگر ببینه من دارم میام می فهمه باز قضیه مربوطه به شکم اما نه اون شکم ! این دفعه نوازش شکم ! برای همین می خوابه رو زمین و به طرز عجیبی خودش رو لوس می کنه که هرکی ندونه فکر می کنه ایشون یه شاهزاده هستن و ما خدمت رسیدیم برای امر نوازش
خلاصه - منتظر بود ببینه چی میگم بهش - من نمیدیدمش - فقط دستم رو تکون دادم - اومد کنارم نشست !
منم شروع کردم مثل همیشه تعارف بارش کردن - سلااااااام به به به به به به به به ... بچه کوچول ! از این طرفاااااا ! اون هم خودشو لوس می کرد و میومد جلو با ناز و ادا ( گرچه من نمیدیدمش اما یکی از عادت هایی که داره اینه که تا شروع می کنم اینطوری باهاش حرف زدن اینقدر قیافه می گیره و با ناز راه میاد که آدم فکر می کنه واقعن داره می فهمه ! گرچه شایدم می فهمه ! چون هردفعه به فرض میره توی حیاط و میگم بیا تو می خوام درو ببندم اینقدر ناز می کنه و روشو اون طرف می کنه و بعد با هزار منت میاد و محل نمیده و ... که فکر می کنی داره تو دلش میگه " حالا به پیشنهادت فکر می کنم ولی خیلی دلتو خوش نکن " )
یکی از عادت های زجرآوری که داره اینه که میاد میشینه خیره میشه بهم ! به خصوص زمانی که دارم یه چیزی می خورم - هیچ حرکتی هم نمی کنه و فقط هر چند ثانیه یه بار زبونش رو در میاره و دوباره میکنه تو !
و امکان نداره من چیزی بخورم و نخوره ! نمیدونم چرا به من از شکمش هم بیشتر اعتماد داره ! هویج گوجه خیار پنیر سبزی و ...
ایندفعه هم موضوع نون و پنیر و گوجه بود که سر رسید ! هیچی دیگه منم یه لقمه می خوردم و یه لقمه برای اون می گرفتم تا بخوره ! و هر چند ثانیه بهش می گفتم آخه بچه کوچول ( این لقبیه که من بهش دادم ) کدوم سگی اینجوریه ؟ نون پنیر گوجه می خوری ؟ روانی ؟ :-|
و اون هم نمی فهمید من چی میگم فقط دمش رو تکون میداد که یعنی برو درسته - قضیه اوکیه ! بعدم یه نگاه به پنیرا می کرد که یعنی لقمه بعدی بی زحمت اگر امکان داره
اینا همه مقدمه بود ( مشکل روحی دارم من - 7 صفحه مقدمه می نویسم ) - داشتم به این فکر می کردم که خودمم نمیدونم چطوری بگم ! راستش مربوطه به زمان - چه زمانی میرسه که من دارم این خاطرات رو مرور می کنم ؟ چرا اون زمان میرسه ؟
فیدل تا کی من رو یادش میمونه ؟ آیا وقتی به هر دلیلی از هم جدا بشیم - تمام این ماجراها از بین میرن ؟ مثلن من بمیرم - یا اون بمیره - بعد این همه نون پنیر گوجه کجا میرن ؟
فضای جالبی بود - فیدل نصفش معلوم نبود - فقط نصف صورتش رو میدیدم - بهش می گفتم به نظرت یه روزی میرسه که تو به من بگی یادش بخیر ؟ و من بگم یه روزی فکر می کردم اگه از هم جدا بشیم همه چیز تمومه ؟
راستش این موضوع که توی ذهنمه اشاره به یه موضوع کلی داره که چون الان ذهنم خیلی آشفتست قدرت بیانش رو ندارم کاملن !
آخرش چی میشه ؟ اون سکوت توی آشپزخونه و اون فضا خیلی برام آشنا بود ! حس می کردم خیلی توش قرار گرفتم
اگر زندگی ما به همین چیزی که الان داخلش هستیم ختم بشه - به نظر من که زیاد ارزش نداره ! این مدل خلقت به ذهن خود منم می رسید !
این داستان هایی هم که در مورد بعدش میگن رو زیاد قبول ندارم - چون اینها هم خیلی مسخره به نظر میان - اصلن هم جالب نیستن و من یکی رو که هرگز راضی نکردن !
چه زمانی قراره چیزی رو تجربه کنم که در این دنیا یا اون دنیایی که میگن - امکان تجربه اش نیست ؟
آیا این اتفاق می افته ؟ ممکنه وقتی یه چیزی رو خیلی دوست داریم جزئی از ما باشه ؟ ممکنه یه روزی برسه که این خاطره دوباره زنده بشه ؟ و اما این دفعه من پنیر باشم ! یا گوجه - یا فیدل ؟ یا تاریکی یا اون چراغ قوه ی کوچیک !
چرا فیدل شد فیدل و من شدم من ؟ و این اتفاق ها افتادند ؟ این ها همه یک سری قوانین هستند ... شاید اینقدر دقیق هستند که کاملا مشخص بوده که تمامی این اتفاقات خواهند افتاد ... و اینقدر وسیع و بی حد هستند که هیچکس نمیتونه اونها رو پیش بینی بکنه !
یعنی خود به خود انجام میشن اما فکر می کنیم ما در انجامشون نقش اصلی رو داریم در صورتی که ما فقط یه قسمت از این موضوع هستیم
یه برنامه ساده کامپیوتری رو مثال میزنم - کارش اینه که به فرض با استفاده از یه سویچ و یا یه سری if و else و ... میاد یه عملیاتی انجام میده
یه عدد تصادفی تولید می کنه به فرض بین 1 تا 10 - و بعد میگه اگر عدد 1 بود بنویس یک - اگر 2 بود بنویس دو و الی آخر
این برنامه خروجیش 10 تا حالت داره - حالا فرض کنید این 10 حالت به 100 یا 1000 یا ... حالت برسن ! بعد مشتقاتی بهش اضافه بشه
اگر به فرض عدد مورد نظر 1 بود و هوا ابری بود و سر چهار راه ایستاده بود و 11 سالش بود و به فرض یه اتوبوس قرمز داشت میومد - اقدام به تصمیم گیری بکنه که باید چی کار کنه و حالا این تصمیم برمی گرده به حالت هایی که قبلا به وجود اومدن و تصمیماتی که گرفته و .........
و در کل یه خروجی ظاهر میشه - آقای 1 حرکت کن رد شو از چهارراه ! اما برای گرفتن این تصمیم یه عدد بسیار بزرگ که در مغز جا نمیشه - تابع و متغیر و عوامل بیرونی و ... تاثیر داشتند تا به این نقطه برسیم و این تصمیم گرفته بشه
اما اگر تمام اون توابع و فاکتورها و ... رو داشته باشیم ( سورس برنامه ) و یه ابر محاسبه گر - میتونیم مستقیما بریم سراغ این حالت و ببینیم در این حالت این آقای 1 چه تصمیمی میگیره
اگر جهان رو به نظمش می شناسند یعنی برنامه ریزی داره - در برنامه هم همه چیز قابل پیش بینی هست ! اینکه انسان نمیتونه بعضی چیزها رو پیش بینی کنه دلیلش اینه که مغزش ظرفیت انجام این کار رو فعلن نداره - اما مطمئن هستم اگر هر چیزی خارج از این برنامه بخواد عمل بکنه - اول اینکه اصلن چیزی نمیتونه این کار رو بکنه تا زمانی که داخل برنامه هست - یعنی شرط وجودش داخل برنامه اینه که جزئی از اون برنامه باشه و طبق الگوریتمش پیش بره
و حتا اگر اینقدر باهوش باشه که فکر کنه میتونه کاری بکنه که خلاف نظام برنامه است - اون فکرش هم جزئی از نظام اون برنامه خواهد بود !
در کل می خوام این رو بگم که اگر این دنیا نظام مند باشه - همه چیزش رو میشه پیش بینی کرد - چون اگر قرار باشه چیزی درش وجود داشته باشه که قابل پیش بینی نباشه - یعنی از نظم پیروی نمی کنه - یعنی اینکه نظام دنیا به هم میریزه و فکر نمی کنم کوچکترین بی نظمی ای اگر ایجاد بشه - لحظه ای بعد از اون دنیا وجود داشته باشه !
یادمه یه زمانی که کد میزدم - کافی بود یه کاراکتر غیر مجاز وارد بکنم - به خصوص زمانی که توی شبکه کد ارسال می کردم ! کل برنامه کرش می کرد و از شبکه هم دیسکانکت می شدم ! چون اون برنامه به سری قواعدی داشت - ولی قوانینش محدود بودند و از کاربر می خواست به علت محدودیت قوانینش - خودش رعایتشون بکنه تا مشکلی پیش نیاد و اگر رعایت نمی کرد - چیزی جز نابودی در پی نداشت
حالا همون رو اگر بسط بدیم به یه برنامه با قوانین نامحدود - قابل پیش بینی هست که چه اتفاقی قراره بیفته - اما شاید نشه انجامش داد
مثل محاسبه توان 2 میلیونم یه عدد 19 رقمی در 0.3 ثانیه توسط یه کرم فلج کندذهن ! منتها اصل موضوع اینه که این کار شدنیه اما نه توسط اون کرم فلج کندذهن
همونطور که به چهره فیدل نگاه می کردم و هر چند ثانیه زبونش رو بیرون می آورد اینها از ذهنم رد میشدند ! البته خیلی بیشتر از اینها بود - اما راستش من هم فقط بهشون فکر کردم و گاهی افکار آدم اینقدر پیچ در پیچ میشن که به سادگی نیمشه بیانشون کرد
فقط نمیدونم کجا باید دنبال پاسخ این سوال ها باشم ! گرچه میدونم فعلن هیچ جا ! اما ممکنه جایی در ذهن خودم پاسخشون وجود داشته باشه ؟
جایی جلوی چشمم ! مثلن در نیم رخ فیدل که به زور توی تاریکی دیده می شد ! چرا من اینقدر دوستش دارم ؟ و چرا اون اینقدر من رو دوست داره ؟ اینها حتمن دلایلی دارن - دلایلی که شاید اگر من بدونم - و برم دنبالشون - بتونم بفهمم بعدش چی میشه ؟
آیا چیز جدیدی به وجود میاد ؟ یا همین الگوریتم به روند اجراش خودش ادامه میده و بعدها پاسخ این سوالات رو به وجود میاره ؟
و سوال خیلی مهم تر اینکه - آیا زمانی که به پاسخ برسم - سوالی باقی مونده ؟ اگر صورت سوال پاک بشه چی ؟
یه مثال ساده بزنم و برم - فرض کنیم من قبلن یه بار زندگی کردم - و به فرض می خواستم بدونم بعد از این زندگی چه اتفاقی برام می افته ؟ یا یه همچین سوالی - الان در مرکز پاسخش قرار دارم اما دیگه اون سوال از بین رفته !
نکته اینجاست که دوام سوالات هم شاید به انقضای ما بستگی داشته باشن ! اما شاید هم نه ! شاید اینها از قبل سرچشمه می گیرن و سوالاتی که الان در ذهنم ایجاد شدن هم بنا به دلایلی که فعلن نمیدونم دارم ایجاد میشن !
و در نهایت ... آیا اصلن به حضور خود برنامه ریز داستان ( برنامه نویس این برنامه - خدای خودمون ) در طول مسیر نیازی هست ؟ فکر نمی کنم یه برنامه نویس حرفه ای اینطوری برنامه نویسی بکنه ! اگه دنیا رو یه هوش مصنوعی فرض کنیم - باید اینقدر کامل باشه که خودش تصمیم بگیره ! اما نمیدونم دعای ما ... نفرین - خیر و شر ... اینها کجا پردازش میشن ! نمیدونم ! شاید یه نفر همه اش رو میبینه اما پردازش رو سپرده به چیزی که طراحی کرده !
حاصل کارش رو میبینه و لذت میبره ( چقدر خدا رو خلاصه کردم ! )
در کل دنبال توضیح همه ی اینها هستم - خارج از یه سری قصه و روایت و حکایت ... چیزی که حتا بشه براش فرمول نوشت
و فکر می کنم در ناخودآگاه همه به این ایمان داریم - اگر دقت کنید هرچه پیش میریم داریم به دنیا شبیه تر میشیم !
داریم به سمتی میریم که دنیا رو درک کنیم ! اما شاید یه راه بی نهایت باشه و شاید هم همه این سوالات من تا چند صد سال دیگه به جواب قطعی برسن ! گرچه این خیلی خوشبینانست ! الکیه مگه ؟ :دی
به هر حال سرتون رو درد نیارم - این بچه کوچول امشب کار دستم داد ! شاید چون خیلی باحاله به این فکر کردم که قراره بعد از این رابطه باحال ما چی بشه و آیا این رابطه ابدی هست یا نه !
ببین خدمت چه می کنه با روح و روان ! عبرت بگیرید برادرا ! شوخی نیست ! من یک هزارم چیزی هم که در ذهنم گذشت موقع نون و پنیر و گوجه خوردن رو هم نتونستم بیان کنم ! بعضی چیزا رو واقعن باید خودتون بهشون فکر کنید
اما فکر کنید ببینید به جواب میرسید یا نه ؟ اگر نتونستید بهشون فکر کنید برید دفترچه اعزام به خدمت رو پر کنید - خود به خود این اتفاق می افته
در هر صورت - من فکر نمی کردم اینقدر بنویسم ! فقط خواستم بیام داستان گوجه خوردن فیدل رو بنویسم و اینکه آخرش خوشحال میشه و میاد جلوی در که من نازش کنم و برم ! می خواد بهم محبت هم بکنه دراز می کشه که نازش کنم ! فکر می کنه داره بهم محبت می کنه
کاش میتونستم بفهمم اون موقع گوجه خوردن دقیقن به چی فکر می کرد ؟ یا وقتی ازش می پرسیدم "ها؟" داشت به چی فکر می کرد ؟
زمستون سال قبل
که یهو از خواب بیدار شدم و با این صحنه مواجه شدم
اصلن هم تعارف نداره - قشنگ میاد زیر پتو جلوی بخاری و ...
بعد آدم به این فکر نکنه که این به عنوان یه سگ قراره چی بمونه براش/ازش ؟