بایگانی آبان ۱۳۹۲ :: به نام تفاوت

به نام تفاوت

به نام تفاوت

درود به شما

با تشکر از اینکه از وبلاگ من بازدید می کنید.

در صورت تمایل میتونید برای ارتباط با من از آیدی Unsane در تلگرم استفاده کنید.

یعنی

https://telegram.me/Unsane

لینک کانال تلگرم :

https://telegram.me/Phree

شاد و سلامت و موفق باشید.

بایگانی

۳ مطلب در آبان ۱۳۹۲ ثبت شده است

در جایی از این دنیا آبی جریان داشت


آبی بسیار روان که مسیر زندگی را برای زندگی می شکافت و پیش می رفت


هیچ چیز چلودارش نبود ! هر سختی ای را از پیش رو برمیداشت و به درزهای هر بن بستی نفوذ می کرد و آن را در خود غرق کرده و از آن عبور می کرد


وقتی در جایی حضور داشت همه چیز غرقش می شد ... قوی ... نافذ ... پایدار ... !


تا اینکه آسمان چیزی را به سمت روزگار نشانه رفت و آن چیز به روزگار پیش روی آب برخورد کرد و چاله ای عظیم در آن به وجود آورد


آب وقتی به چاله رسید در آن فرو رفت ولی این بار عمق چاله به قدری بود که آب نتوانست آن را در خود غرق کند


این اولین باری بود که آب در چیزی غرق می شد ! در حقیقت چاله چیزی نداشت که آب را در خود غرق کند


و همین عدم بود که آب را بلعیده بود


آب در خودش غرق شد ! سکون را تجربه کرد ! سکون هر روانی را روانی می کند


آب کمی به حرکتش در چاله هم ادامه داد اما ... !


مدتی در چاله ماند ولی می دانست که چیزی از عمق چاله کم نمی شود


می توانست به چاله نفوذ کند و در آن ناپدید شود ولی تمام قدرتش در پدیداری و پایداریش بود


نمی خواست بهای آزادیش این باشد که جذب چاله شود


نمی خواست غرق در چاله ی روزگار شود و بی هیچ اثری ناپدید شود


هوای روزگار سرد می شد ! آب سرما و تاریکی را حس می کرد


میدانست اگر جریان نداشته باشد می گندد ! پس با سرما دست دوستی داد


شروع به یخ زدن کرد ! ابتدا ظاهرش و سپس تمام وجودش منجمد شد 


او موفق شد که از گندیده شدنش جلوگیری کند اما به این قیمت که به سخت ترین حالت ممکن در آمده بود


سخت ... سرد ... غیر قابل نفوذ و ساکن


دیگر نه چیزی در او غرق می شد نه می توانست به چیزی نفوذ کند !


شاید تنها چیزی که می توانست او را نجات دهد "چیزی مثل خودش" بود ! آبی که جاری می شد و او را از انجماد در می آورد


و آنگاه چاله پر می شد !  شاید این روح او بود که غرق در روح خبیث چاله ی روزگار شده بود


اما ...


 در برهوت روزگار دیگر نشانی از آب نبود ...


شاید چاره ی کار هم باید از آسمان نازل می شد


شاید آسمان باید دوباره چیزی را به سمت روزگار نشانه می رفت


اما این بار باران را ... 


و شاید باید او را فرا می خواند ! خورشید به گرمی به روزگار می تابید و او را از زمین جدا می کرد


و شاید ... !




In The Sand

در اعماق دنیا و در جایی که آسمان می غرید و اشک نفرتش را فرو می ریخت 

روی صخره ای بسیار بلند و زمخت و خشن دختری جوان در حالا بالا رفتن بود

تمام فکر او رسیدن به نوک صخره بود ... تا همین جا هم سختی های بسیاری را متحمل شده بود

امکان بازگشتی وجود نداشت ... اما او به اندازه ای قوی و ماهر بود که حتی فکر بازگشت نیز به ذهنش نمی رسید

با قدرت روی برآمدگی های سخت و لغزنده ی صخره دست ها و پاهایش را قرص می کرد و بالا می رفت

گویی تمام زندگی اش خلاصه می شد در رسیدن به نوک آن صخره ... انگار آنجا بود که زندگی شروع می شد

کمی گذشت و در میانه ی راه مردی جوان را دید ! مرد جوان بسیار خسته به نظر می رسید ! گویی مدت ها بود کسی از حوالی افکارش هم عبور نکرده ! دست و پایش زخمی بود ... دختر جوان داستان ما با خود کلنجار رفت تا به این موضوع توجهی نکند چرا که اگر می خواست با او همراه شود ممکن بود زمان و انرژی اش را برای کمک کردن به او از دست بدهد و از هدف اصلی دور شود

اما چیزی در وجودش بود که اجازه نمیداد به این سادگی ها از کنار این مسائل عبور کند

با آن مرد همراه شد ... احساس می کرد پیمودن راه برایش سخت تر شده چرا که حالا هم باید خود را بالا می کشید و هم باید دستان آن مرد را می گرفت تا مانع از سقوطش شود

کمی گذشت و موهبتی از آسمان بر آنها نازل شد ! باران به سختی شروع به باریدن گرفت ... و ناگهان دختر جوان چیزی سنگین را روی شانه هایش احساس کرد !

او یک کودک بسیار کوچک بود و در آن هوای بارانی به شدت احساس سرما می کرد و گریه و ناله می کرد

چه موهبتی !

دختر جوان احساس می کرد علی رغم شرایط بسیار بدی که وجود داشت به آن کودک علاقه دارد - به سختی خود را روی صخره محکم کرد و کودک را در وضعیتی قرار داد تا احساس راحتی کند ... گرچه با این کار خودش را در وضعیت بسیار ناپایدارتری قرار میداد و فشار و سختی صعود روی او دو چندان می شد

از طرفی نگاهی به مرد داستان می انداخت ! احساس می کرد که او واقعا به کمکش احتیاج دارد - دیگر نمی توانست مطابق گذشته دستانش را بگیرد و از او خواست که اگر خسته شد خودش را به وی آویز کند

مرد هر چند لحظه خسته می شد و توان پیمودن ادامه ی مسیر را نداشت ! گویی صخره های سخت به شدت او را آزرده بودند

او انگیزه ی چندانی برای رسیدن به انتهای مسیر نداشت ! فقط دوست داشت مسیر را سریع تر بپیماید

منتها آشنایی با آن دختر به او شهامت و انگیزه ی بیشتری بخشیده بود ! حداقل حالا می توانست روی کمک کسی حساب کند

هردوی آنها تنها بودند و حالا آن کودک هم در این سفر همراهشان بود

لحظات می گذشتند و کودک هم با سرعت عجیبی رشد می کرد ! حالا دیگر وزنش به صورت محسوسی روی حرکت آنها تاثیر می گذاشت

که ناگهان طوفانی برپا شد ! باران شروع به باریدن گرفت و سطح صخره ها بسیار لغزنده شد ! و دوباره آن اتفاق عجیب رخ داد ! 

در میان صدای رعد و برق و طوفان صدای همسفر دیگری شنیده می شد ! به سختی می گریست و کاملا واضح بود که اگر به سرعت او را در جایگاه مناسبی قرار ندهند , توان مقابله با شرایط داستان را نخواهد داشت 

دختر به سرعت او را در وضعیت مناسبی روی کمر خودش قرار داد ! آن کودک به شدت گریه می کرد و به مراقبت زیادی احتیاج داشت 

حالا ذهن آن دختر دیگر تنها روی رسیدن به نوک صخره متمرکز نبود ! او احساسات عجیبی داشت

حس کمک به همنوع در وجودش موج می زد ! احساس مسئولیت زیادی می کرد و در حقیقت احساس اصلی اش متمرکز روی رساندن بود نه رسیدن ! حس می کرد باید همسفرهایش را به مقصد برساند ! احساس می کرد بی دلیل در مسیر زندگی آنها قرار نگرفته

هرچه لحظات بیشتری سپری می شد احساس خستگی بیشتری می کرد ! بعلاوه همسفرش هم دوباره داشت توانش را از دست میداد و او می بایست به وی هم انرژی میداد ! و این در حالی بود که 2 میهمان کوچک و بی دفاع هم همراهشان بودند که بدون کمک او تنها استعداد سقوط را می شد در آنها یافت

گاهی مرد جوان داستان هم در کنترل بچه ها به او کمک می کرد ولی حقیقت این بود که او در وضعیت خوبی قرار نداشت و نمی توانست به صورت مداوم این کار را انجام دهد 

بچه ها به سرعت رشد می کردند و هر لحظه بزرگتر می شدند - آنها از این سفر لذت می بردند - گاهی با موهای دختر جوان بازی می کردند و یا پشت او در جایگاهشان شروع به شیطنت می کردند ! گاهی دست هایشان را به چشمانش فرو می کردند و یا دستانش را می کشیدند و این باعث می شد تا سختی پیمودن مسیر دو چندان شود

ولی دختر شجاع و قوی داستان ما به قدری محکم و ایمن آنها را به خود بسته بود که اصلا متوجه نبودند در چه وضعیت خطرناکی قرار دارند ! 

و در حقیقت این دختر داستان بود که حتی ترس و دلهره را هم به جای آنها تجربه می کرد

شرایط سخت تر و سخت تر می شد که ناگهان کودکی دیگر هم به آنها اضافه شد ! 

آن دختر جوان انتظار بارش هرچیزی را در آن لحظات داشت به غیر از این مورد ! احساس می کرد با این یکی دیگر کارش ساخته است

حس می کرد دیگر نمی تواند وزنشان را تحمل کند و به زودی سر می خورد و همه را با خود به قعر دره می برد

اما وقتی نگاهی به چهره ی آنها می انداخت - و بعد به مسیری که با آنها طی کرده و سختی هایی که متحمل شده ! به چهره ی خسته و کم توان مرد جوان زخمی و به نوک صخره فکر می کرد قدرت می گرفت و توان مقابله با آن همه فشار را پیدا می کرد

صخره ها بی رحم بودند ! گاهی ناسازگار می شدند و شروع به ریزش می کردند ! او هم تمام سعیش را می کرد که به روی همراهانش چیزی نریزد ! خودش را جلوی تکه سنگ هایی قرار میداد که می ریختند ! صورتش زخمی می شد ! دستانش به شدت آسیب میدیدند - پاهایش به شدت آزرده و زخمی بودند و چیزی که بود این بود که هیچ استراحتی هم در آن مسیر وجود نداشت ! اگر یک لحظه به استراحت فکر می کرد ممکن بود یک نفر یا همه ی آنها سقوط را تجربه کنند !

دگر نوک صخره و آرزوهایش را فراموش کرده بود ... دیگر تنها به رساندن همسفرهایش به آن بالا فکر می کرد و تنها آرزویش همین بود

گاهی با خود فکر می کرد کاش همسفرهای بهتری میداشت ! کاش اصلا همسفری نمیداشت و یا ...

ولی به سرعت این افکار را از ذهنش دور می کرد و افکارش را روی واقعیت فعلی یعنی بالا رفتن و بالا کشیدن متمرکز می کرد

آن بچه ها تقریبا بزرگ شده بودند ! اما چون خیالشان از بابت جایگاهشان تخت بود هیچ تلاشی برای بالا کشیدن خود نمی کردند 

تنها فاکتوری که بودن آنها به این مسیر اضافه می کرد وزن بیشتر بود که پیمودن راه را بسیار وحشتناک کرده بود

دختر جوان داستان غصه می خورد ! نگران بود ... تلاش می کرد ! بچه ها به دلیل عدم داشتن درک صحیح از موضوع گاهی نق می زدند و از سرعت کمشان و یا از اینکه به آنها خوش نمی گذرد و امثال اینها حرف می زدند ! 

آن دختر نمیتوانست برایشان توضیح دهد چون نمی توانستند درک کنند ! تنها کاری که می توانست انجام دهد تغییر اهدافش بود 

حالا هدفش شده بود ایجاد حس رضایت در آنها و این چیزی جز صرف انرژی بیش از حد توان و ویرانی خود را برای او به همراه نداشت ! 

بیش از حد به خود فشار می آورد ! سنگ ریزه و قلوه سنگ و تکه سنگ های رها شده از صخره ها را به جان می خرید تا آنها همیشه در امان باشند و بتواند رضایتشان را به دست آورد

آرزو می کرد که ای کاش این مسیر اصلا آغاز نمی شد ! مرد جوان هم توانش را از دست داده بود و فقط می توانست خود را نگه دارد و حتی برای بالا رفتن هم به کمک او احتیاج داشت ! 

حالا او داشت علاوه بر وزن خود وزن چهار نفر دیگر را هم تحمل می کرد

دستش درد گرفته بود ! این همه فشار بیش از حد تحملش بود ! تنها یک چیز او را قدرتمند نگاه میداشت ! آن هم حس انسانیت و وجدان و از خود گذشتگی اش بود 

مدت ها بود خورشید را ندیده بود !

او در این فکر بود که در این دره ی وحشتناک اگر سقوط کند چه بلایی به سرشان می آید

آیا کسی هست که دست او را بگیرد ! ؟ نگاهی به همسفرهایش کرد ! گویی در خواب بودند و مشغول استراحت !

حس می کرد در تمام مدت سفرشان تنها بوده  ! و هیچکس با او نیست ! در دلش با خدا حرفی زد و به پیمودن مسیر ادامه داد

آیا همسفرهایش دستشان را به صخره ها می گیرند ؟ آیا از خواب بیدار می شوند ؟ 

آیا کسی همراه او هست ؟ 

آیا می توانند او را به آرزوهایش برسانند ؟ 

صخره بلند است ... شاید همسفرهایش چیزی از او یاد گرفته باشند 

به امید دستی که به سوی صخره ها دراز شود و باری که از روی دوشش برداشته شود

به امید دستی که از صخره ها در اوج خستگی به سمتش دراز شود و او را در آغوش بگیرد ...







این متن قسمتی از احساساتم بود نسبت به زندگی مادرم
احساس می کنم مسیر زندگی ما رو هم مادرم طی می کنه
و ما فقط باعث شدیم تا آرزوهاش به اجبار تغییر کنند
 
امیدوارم روزی بتونم مثل مادرم باشم
امیدوارم حداقل بتونم قسمتی از این همه بار رو از روی دوشش بردارم
امیدوارم اگر روزی خسته شد از استراحت نترسه ...
اگر بگم مادرم فرشته است فرشته رو بیش از حد بزرگ کردم
مادرم
عاشقتم...


همیشه تو خودم بودم ! یادش بخیر تو خودم خیلی خوب بود ! 


خیلی شلوغ بود ! همیشه یه داستانی واسه درگیری وجود داشت ! همیشه درگیر بودم 


یادمه تا مدتی یپش که تو خودم بودم هرشب یه چیزی میومد رو کاغذ ! 


یهو شرایط تغییر کرد ! یه سری آدم به اطرافیانم اضافه شدند که ناخوداگاه باهاشون در ارتباطم ! 


یه سری چیزا عوض شدن ! در کل حس می کنم شرایطی پیش اومد که خودم خودم رو از تو خودم کشیدم بیرون ! 


میگن گرم شدی ! میگن حرف میزنی باهامون ! ولی احساس خوبی نسبت به حرفایی که میزنن ندارم


شاید اون حرفایی که قبلا می نوشتم تبدیل شدن به هزاران حرف "مفتی" که روزانه با این افراد جدید میزنم ! 


دوست دارم برگردم تو خودم ! اونجا خیلی خوب بود !


با خودم حرف بزنم ! حس داشته باشم ! حس می کنم هیچکس بهتر از خودم نمیتونه بهم کمک بکنه 


این بیرون خیلی یه نواخت و تکراریه ! 


فکر می کنم با خودم راحت ترم ! 


یه زمانی شب ها بیدار بودم و روزها می خوابیدم ! از همیشه فقط تاریکیش رو میدیدم و تنهایی و انزوا


اون موقع بود که فکرم کار می افتاد ! میگن معاشرت بر دانایی می افزاید اما تنهایی مکتب نبوغ است


و من به این جمله رسیدم واقعا ! همین الان که دارم این مطلب رو می نویسم دیگه نمی دونم چی باید بنویسم ! 


چون از بودن با آدما و افکار تکراریشون چیزی که بهت اضافه نمیشه هیچ - افکارتم کم کم رنگشون عوض میشه 


باید برگردم تو خودم ! خیلی امن و خوبه ...



I Need To Seek My Innervision