بایگانی آبان ۱۴۰۲ :: به نام تفاوت

به نام تفاوت

به نام تفاوت

درود به شما

با تشکر از اینکه از وبلاگ من بازدید می کنید.

در صورت تمایل میتونید برای ارتباط با من از آیدی Unsane در تلگرم استفاده کنید.

یعنی

https://telegram.me/Unsane

لینک کانال تلگرم :

https://telegram.me/Phree

شاد و سلامت و موفق باشید.

بایگانی

۱ مطلب در آبان ۱۴۰۲ ثبت شده است

سلام

 

نمیخواستم اینو الان بنویسم - در حقیقت چند وقت بود که میخواستم بنویسمش ولی یه تایم مشخصی رو برای نوشتنش در نظر گرفته بودم که مطمئنم الان نبود

 

اما یهو تصمیم گرفتم که بنویسمش... الان سر کارم... ولی شاید بتونم الان بنویسمش... چون نگاه میکنم میبینم دائم دارم پس گوش میندازم نوشتنش رو
البته این نوشته توی مواری که پس گوش انداخته شدن آخریه !

 

خوب حالا ماجرا چیه ؟‌

داستان برمیگرده به زمانی که داری زندگیتو میکنی - همه چیز هم پیش میره

ولی به خودت میای میبینی دیگه سرعت ثابت شده و شتابی نداری

 

ساده اش رو بخوام بگم - انگار میفتی توی یه روتین تکراری که شاید حتا برات آزار دهنده هم بشه

یعنی کاری که دوست داری رو داری انجام میدی ولی دیگه توش پیشرفتی نمیبینی

دیگه بهت نمیچسبه و صرفن چون دوستش داری همچنان داری انجامش میدی

 

ولی گاهی اتفاقایی میفته که توی برنامت نبودن و باعث میشن دوباره اون کارا برات لذت بخش بشن

 

حالا ماجرا چیه ؟

دو تا مورد توی ذهنم هست که دوست دارم بگم

 

یکیش برمیگرده به استخر رفتن من...

زمانی که کورونا شد استخرا تعطیل شدن و من حدود ۲ سال شنا نکردم تا اینکه استخر قهرمانی شیرودی باز شد و یه مدت رفتم اونجا... ولی چون قرارداد پیمانکارش تمام شد اونجا هم تخته شد

 

من نزدیک خونه ی خودم یه استخر میشناختم که تعطیل بود ولی بعد که شیرودی تعطیل شد آمارشو گرفتم و دیدم باز شده

و یه روز رفتم اونجا دیدم و خیلی خلوته - طوری که طنابارو باز میکردیم و توی طول استخر شنا میکردیم

 

من حدود ۱ سال و نیم رفتم اونجا ولی رفته رفته شلوغ تر و بی کیفیت تر شد...

طوری که این اواخر چندین بار دعوام شد توی استخر - چون وسط شنا کردن یهو میدیدم یکی پرید روم یا خوردم به یکی که اصلن جلوی من نبود وقتی که از کنار استخر سر میخوردم

 

بهداشتش افتضاح شده بود و آدمایی هم که میومدن دیگه فوق العاده داغون و عجیب غریب شده بودن

منم به خاطر اینکه اونجا نزدیک خونم بود و میتونستم با تایم کارم تنظیمش کنم جای دیگه نمیرفتم

 

یه روز عصبی و خسته از استخر اومدم بیرون و مثل همیشه رفتم توی حوضچه آب یخ تا بدنم ریکاوری بشه

داشتم به این فکر میکردم که چقدر اینجا داغونه و اعصابم هم بهم ریخته بود چون اون روز یه گله خارجی اومده بودن استخر و اصلن نذاشتن من تمرین کنم

 

توی همین افکار بودم که یه آقایی اومد توی حوضچه و شروع کرد باهام حرف زدن و بهم گفت اینجا به درد نمیخوره

و بعد پرسید استخر فلان جا رو رفتی ؟

 

اونجایی که آدرس داد هم خیلی به خونم نزدیک بود - تقریبن با اینجا فاصله اش یکی بود

آدرسشو داد و من از استخر اومدم بیرون و تصمیم گرفته بودم دیگه اونجا نرم

 

چند روز بعدش از سر کار که برمیگشتم رفتم اینجایی که این آقا آدرس داده بود و دیدم یه استخر خیلی خوب و تمیز اونجاست که خیلی هم خلوته

و فرداش رفتم اونجا شنا کردم و همون جلسه اول فهمیدم یکی از دوستام که بازیکن تیم ملی هم بود میومد اونجا برای ریکاوری و به واسطه اون با چند نفر دیگه هم آشنا شدم همون روز و بلیط و تخفیف ویژه و ... هم اوکی شد

 

و الان دارم اونجا میرم شنا میکنم و خیلی هم بهتره - هزینه ای هم که میدم خیلی کمتره

 

نمیدونم اون آقا اون روز از کجا فهمید من دارم به چی فکر میکنم و اصلن از کجا اومد و آدرس بهم داد و رفت ! برام جالب بود که مشکلم به این سادگی حل شد

 

 

 

مورد بعدی برمیگرده به گرگی !‌ یه مدت بود با گرگی حرکتای باحال میزدیم ولی ارتقا پیدا نمیکردم. توی یه مرحله مونده بودم و فکر میکردم تهش همینجاست ! یعنی در حقیقت قکر میکردم تهش با گرگی اینجاست و با توجه به مدل گرگی احساس میکردم بیشتر از این نمیشه باهاش پیش رفت .

 

میشه گفت دیگه کارایی که باهاش میکردم بهم حال نمیداد - بخصوص اینکه حس میکردم بهش فشار میاد.

یه روز که داشتم از باشگاه برمیگشتم خونه گفتم برم توی خیابون انتهای محلمون یه دوری باهاش بزنم و بیام برم خونه.

 

همینطور که داشتم میرفتم داشتم به این فکر میکردم که کاش میشد از این بیشتر باهاش پیش برم.

توی همین فکرا بودم که یه پسر که فیس باحال و زبلی هم داشت اومد کنارم با موتورش - و گفت : "بکش بالا !"

 

منظورش این بود که تک چرخ بزن.

منم تو مود نبودم - گفتم با این خیلی نمیشه از این کارا کرد.

گفت چرا نشه ؟

بعد دیدم خودش رفت رو زین موتورش ایستاد و تک چرخ زد !

تو دلم گفتم این چه حرفه ایه !

 

بعد دوباره بهم هم رسیدیم و گفت این موتورا یه قلقی دارن - اون دستت بیاد همه کار باهاشون میکنی

و قلق گرگی رو بهم گفت و همون موقع رسیدیم ته بلوار و دور زدیم

 

توی برگشت گفت یه امتحان بکن !

منم به نظرم نشدنی میومد ولی گفتم عیب نداره یه امتحانه دیگه !

و کاری که  گفته بود رو انجام دادم و در نهایت تعجب دیدم اون حرکت اجرا شد !

 

کامل اجرا نشد چون بار اولم بود ولی من تا اون لحظه احساس میکردم که اصلن انجام اون حرکت با گرگی شدنی نیست ولی دیدم که اشتباه میکردم.

پسره خندید و رفت و من اون شب تا ساعت ۱۱ شب توی اون بلوار میرفتم و میومدم و تمرین میکردم تا اون حرکت رو کامل یاد گرفتم.

 

و از فردا شبش دائم تمرینش میکردم.

اون پسر رو بازم دیدم ولی دیگه ندیدمش بعد از اون جریان.

 

فقط انگار اومد چیزی رو بهم بگه که من توی پیست هم یاد نگرفته بودم.

بعد از این جریان هم یه لول آپ اساسی توی موتورسواریم رخ داد که کارایی که قبلش به سختی انجامشون میدادم برام شدن مثل رانندگی معمولی و خیلی ساده انجامشون میدم الان.

 

من فکر میکنم توی این دوتا اتفاق یه چیز مشترک وجود داره و اونم انرژی خود منه که متمرکز بود روی این موارد و یهو انگار از آسمون راه حلش برام نازل میشد.

 

شاید به نظر مسخره بیاد ولی گرگی شخصیت من رو عوض کرده و اینقدر بهم جرئت و جسارت داده که دیگه تقریبن انجام هیچ کاری برام ترسناک یا غیرممکن نیست و حس میکنم هرکاری رو میتونم انجام بدم.

 

اعتماد به نفسم رو برده بالا و در کل شخصیتم رو خیلی محکم تر کرده.

 

جالبه اینم بگم که حدود ۳ شب پیش برای اولین بار توی اجرای همین حرکتا خوردیم زمین و گرگی آسیب دید و کلی خط روش افتاد و دسته کلاچش شکست و...

 

ولی من ذهنم درگیرش نیست و میدونم که خدا حواسش هست بهمون و درستش میکنیم. و بعدش باز پا شدم و همون کارارو ادامه دادم !

 

فکر میکنم این دو مورد یعنی انرژی درونی آدم و ایمانش و به دنبالش اتفاقایی که براش رخ میدن و باعث میشن انرژی و ایمانش قوی تر بشه با هم مرتبطن و همو تقویت میکنن.

 

فقط آدم باید ذهن و روحش رو متمرکز بکنه.

 

تغییراتی که این مدت در زندگیم رخ داده - یکی از مهم ترین هاش رژیمای سختی بوده که میگرفتم - ۱۴ کیلو وزن کم کردم و از زمانی که این کارو میکنم حس میکنم از نظر ذهنی و روحی خیلی قوی تر شدم.

 

خدا رو شکر این اواخر مغزم آرومه و چیزی بهم نمیریزه منو. و شاید بین این اتفاقایی که میفته و این مورد بشه ارتباط برقرار کرد.

 

بهرحال این یکی از چیزهایی بود که دوست داشتم بنویسمش. البته یه داستان دیگه هم هست که حتا میدونم اسمش هم هست "سقوط آزاد" و دو سال بیشتره که دوست دارم بنویسمش و هنوز ننوشتمش و اینم از بی معرفتی منه !

 

ولی گفتم فعلن اینو بنویسم تا شاید گرم شدم و اون یکی رو هم نوشتم !

 

گاهی فکر میکنم این دنیا و این زندگی همش خودمم - فقط زمانی این رو میفهمم که به اندازه ی کافی ایمان داشته باشم.

 

به قول مولانا:

 

بیرون ز تو نیست هر چه در عالم هست

از خود بطلب هر آن چه خواهی که تویی