بایگانی تیر ۱۳۹۵ :: به نام تفاوت

به نام تفاوت

به نام تفاوت

درود به شما

با تشکر از اینکه از وبلاگ من بازدید می کنید.

در صورت تمایل میتونید برای ارتباط با من از آیدی Unsane در تلگرم استفاده کنید.

یعنی

https://telegram.me/Unsane

لینک کانال تلگرم :

https://telegram.me/Phree

شاد و سلامت و موفق باشید.

بایگانی

۳ مطلب در تیر ۱۳۹۵ ثبت شده است


 I Used To Think I Don't "Need" To Sleep At Night
Because 
I'm Not Tired
So I Didn't Sleep For Two Days
And After That 
I Could Sleep
But For Only One Night
And The Night After
I Was The Same Insomniac Guy
And
I Found That
I Don't "Want" To Sleep
Because

I'm Tired

This Is Not About The Body
Or Even The Mind
This Is Related To The Soul
And Sometimes
It Affects The Other Two



Thanks God

You Are Trying To Show Me Something

In This Darkness

Please Help Me



A Short Science Fiction Story

یه روز سرد زمستونی بود .... اون یه بچه 10 ساله بود

داشت از مدرسه بر می گشت ... توی یه کوچه در حال حرکت بود که یه مرتبه یه مرد قد بلند نسبتن جوان با یه پالتوی سیاه و چهره ای که به نظر آشنا میومد جلوش ظاهر شد

اول یه مقدار نگاهش کرد ... و بعد خم شد و گفت : "شاید الان که من رو نگاه می کنی من رو نشناسی ...

 شاید این حرفی که می خوام بهت بزنم رو الان متوجه نشی ... اما تو پسر باهوشی هستی و میدونم که همه چیز رو به خاطر می سپری...

در مورد انشایی که توی کلاس خوندی ... اون رو انجامش میدی ... اون اتفاق می افته ...

اما من به عنوان کسی که مطمئنه که اون اتفاق می افته بهت میگم که سعی کن قبل از اینکه رخ بده توی ذهنت چند بار مرورش کنی ...

 شاید اگر دوباره مرورش کنی دفعه بعد من مجبور نشم شخصن اینجا باشم تا اینو بهت بگم ... کارت عالیه پسر ... خیلی خوب انشا می نویسی ..."

و بعد هم دستی به سرش کشید و رفت ... 

اون پسر اومد خونه و تمام روز و حتا روزهای بعد رو به انشایی که نوشته بود فکر می کرد ...

نوشتن رو دوست داشت اما در این مورد خاص ... انگار چیزی رو می نوشت که بیشتر براش یک خاطره بود نه یک آرزو

سال ها می گذشت ... و اتفاق عجیبی در حال رخ دادن بود ... موضوع این بود که چهره اون مرد نسبتن جوان رو نمیتونست هرگز فراموش بکنه ... و هر روز اون چهره به نظرش آشنا تر میومد ... انگار که خیلی زیاد دیده بودش

خیلی زیاد اون چهره رو به یاد می آورد

به خصوص زمانی که توی آینه به خودش نگاه می کرد 

و "زمان" ای که در مسیر عادی خودش در حال حرکت بود ...

یه سری دلیل قانع کننده هست 


که میگه


تو قدرتمندی ... وقتی واقعن از خودت متنفر باشی ...


در مواردی که احساس خوب یا بد نسبت به دیگران بررسی میشه ... نظر خاصی در مورد ضعف و یا قدرت نمیشه داد


هر احساسی نسبت به دیگران میتونه باعث ایجاد قدرت یا ضعف بشه ...


بسته به موقعیت داره ...


اما وقتی از خودت متنفری ... بی نهایت قدرتمندی ...


چون خودتو از دست دادی ... شدی یه سیاهچاله که با بلعیدن خودش قدرت می گیره ...


دیگه هیچ نوری اطرافش نیست ...


دیده نمیشه ... پس نه شکار میشه نه میشه در موردش محتاط بود


هیچ قدرتی توان رویارویی باهاش رو نداره ... 


در این مورد خاص ... قدرت اطرافیان تبدیل به ضعف میشه ... چون هرچه قدرتمندتر و بزرگتر باشی اشتهای سیاهچاله برای بلعیدنت بیشتره


وقتی از خودت متنفر باشی خودت رو در اعماق تاریکی چال می کنی ... 


دیگه چیزی نداری که از دستش بدی ... در حقیقت ... چیزی نمیتونه از این چاله خارج بشه و از دست بره ...


همه چیز رو بلعیدی و نابود کردی ... نه چیزی برای نگه داشتن مونده و نه چیزی برای از دست دادن ...


همه چیز به ابعاد ناشناخته ای از وجودت منتقل شده که خودت هم هیچ درک درستی ازشون نداری ...


فقط خودت موندی و قدرتی که در حال افزایشه ...


اما یک حقیقت هم در این موضوع نهفته است ...


وقتی از خودت متنفری دیگه قدرت کنترل قدرتتو نداری ... قدرتت قدرتش از قدرت کنترلت بیشتر میشه ...


و به همین دلیله که باعث میشی بقیه هم فکر کنن ازشون متنفری ...


در حقیقت می خواستم فقط یک خط بنویسم ... وقتی از خودت متنفری قدرتمندی ...


اما تنفر هرجایی که اسمش میاد ... دائم سعی می کنه با قدرت بیشتری خودش رو توضیح بده ...


" قدرتی که هیچ کنترلی روش نداری ! "


معمولن یک مقصر پشت هر تنفری هست ...


و تو از خودت متنفری و از درون بلعیده شده در وجودت فریاد میزنی 


و هیچکس قرار نیست صدایی بشنوه ... اما اثرش حس خواهد شد ...


هیچ فریادی بی اثر نخواهد بود ........................................................................