بایگانی اسفند ۱۳۹۸ :: به نام تفاوت

به نام تفاوت

به نام تفاوت

درود به شما

با تشکر از اینکه از وبلاگ من بازدید می کنید.

در صورت تمایل میتونید برای ارتباط با من از آیدی Unsane در تلگرم استفاده کنید.

یعنی

https://telegram.me/Unsane

لینک کانال تلگرم :

https://telegram.me/Phree

شاد و سلامت و موفق باشید.

بایگانی

۱ مطلب در اسفند ۱۳۹۸ ثبت شده است

گفتم بیام و بعد از مدتی بنویسم
در حقیقت خیلی وقته که به صورت منظم ننوشتم - و این عدم تمرین باعث شده که در این زمینه به شدت ضعیف بشم

 

یادمه زمانی رو که وقتی مینشستم پای کامپیوتر - بالاخره چیزی میومد به ذهنم که بتونم به عنوان استارت یک نوشته استفادش بکنم و این قابلیت هم در من وجود داشت که به اون جرقه شکل بدم - و روشن و روشن ترش بکنم 

گاهی یک ستاره میساختم از یک جرقه 

گاهی یک کهکشان قابل تعریف رو از عمق وجودش میکشیدم بیرون 

 

 

اما حالا - شاید تنها چیزی که بتونم انتظارش رو داشته باشم یک شمع باشه 

خود به خود زمانی که به یک شمع فکر میکنیم زیاد واژه هایی مثل درخشش یا تابش یا ... در ذهن تداعی نمیشن 

بلکه فقط تصویر یک تاریکی در ذهنمون مجسم میشه که روشنایی خفیفی داره از مطلق شدن حفظش میکنه...

 

الان این نوشته حکم اون شمع رو داره ... 

 

چیز خاصی به ذهنم نمیرسه - شاید چون ذهنم خیلی زیاد درگیره - اینقدر که دیگه نمیتونه فکر بکنه 

گم شده شاید !

شاید ذهن من هم بعد از مدتی تقلا و بیتابی در تاریکی مطلق به یک شمع رسیده بود - و مادامی که داشت دنبال چیزی میگشت که آتش و گرمای اون شمع رو بهش انتقال بده و فضا رو روشن تر بکنه - از دستش داد !

شاید حس موندن در تاریکی خیلی بهتر از تاریکی - روشنایی (و امید) - و دوباره تاریکی باشه !

اگر قبل از روشنایی هم ذهن رو در تکاپو برای یافتن اون کورسوی نور میدیدیم - بعدش دیگه دوست داره بره یه گوشه بشینه - و به این فکر کنه که آیا این نور اصلن وجود داشته ؟ یا در ذهنش خلقش کرده بوده ؟ 

آیا هرگز اون چیزی که حس میکرد دیده واقعیت داشته ؟ یا فقط خلقش کرده بوده چون احتیاج داشته که ببینش ؟ 

 

متاسفانه هنوز هم در یک جهان مالیخولیایی و موهومی حضور دارم که اینقدر با دنیای فیزیکی که درش زندگی میکنم قاطی شده و بهش تصویر و تجسم تزریق میکنه که دیگه خودمم نمیدونم چی واقعیه و چی نیست 

 

تنها اتفاقی که افتاده اینه که تقلا کردنم داره کاهش پیدا میکنه و در بازه های زمانی مختلف و بر حسب نوع شرایطی که درش قرار میگیرم - این اتفاق میفته که یه مرتبه یه ندایی بهم میگه کجایی ؟ چیکار داری میکنی ؟ واقعی نیست - دوباره توهم زدی ! داری اشتباه میری... وایسا ! برگرد !

 

خوب حالا چرا کامبوج ؟ نمیدونم ! ذهن من از اولشم خلاق بود - از هیچی خلق میکرد... من بهش یه چیزی میدادم و اون باهاش خیلی چیزا میساخت - کامبوج هیچ معنی ای نداره و فقط انتظار داشتم یه چیزی ازش بسازه برام ! 

ولی شاید نتونست ! شایدم همینیه که دارید میخونید ! 

دارید میخونید ؟ مگه هستید ؟

اصلن نمیدونم دیگه کسی اینارو میخونه یا نه ! نگاه کردم دیدم بیشتر از دویست تا نوشته اینجا دارم ! ولی شاید یک درصدش هم مخاطب نداشتن 

هیچوقت دنبال مخاطب نبودم - انگار خودمو با این نوشته ها نقاشی میکردم اینجا... که یه تصویر مبهمی ازم بمونه - یه زمانی که... 

 

هیچوقت نقاشیم خوب نبود - برای همین شاید گنگ باشه

 

کامبوج ! چرا ؟ 

این چند روزه خیلی گیجم ! دیگه ذهنم توانایی پردازش بعضی از اتفاقهایی که میفتن رو نداره و حتا نمیتونه بهشون فکر بکنه ! فقط تلاش میکنه بایپس بکنه و رد شه ازشون...

نمیدونم میتونه یا نه - به من که چیزی نمیگه ! نمیدونم اون تو داره چیکار میکنه اصلن ! فقط حس میکنم وضعیتش زیاد جالب نیست !

بومممم ! اوهوم ! گاهی به اینم فکر میکنم - یعنی صداشو میشنوم که داره اداشو در میاره - بومممم - دوباره میزنه عقب و - بومممم

 

خوشش میاد ! 

 

کامبوج ! پیرپکاجکی ! چکش !  داشته باشم ! دیعصر ! هلیکوپتر ! ... ! ... ! 

آآآآآره !

 

خوب اینم از این ! اگه خودم فهمیدم چی  نوشتم یکی دیگه هم اگر بخونش میفهمه... 

 

کورونا اومده - تعظیل شده همه چیز - حتا ورزش

البته من قبل از اینکه کورونا تعطیلم کنه رفتم تعطیلات... و نمیدونم کی برمیگردم... 

 

میدونی ؟ (کی؟) هیچوقت از این تعطیلات خوشم نمیومد... و سالها سخت زندگی کردم چون دوست نداشتم به همچین تعطیلاتی برم...

 

و حالا به عنوان مزد اون همه سختی و اون سالهای پر از تنهایی - این تعطیلات بهم هدیه داده میشه !

مثل اینکه به یه زندانی برای اینکه خیلی بی آزاره و حوصله ی همه رو سر برده حکم انفرادی بدن ! همون چیزی که به خاطر تجربه نکردنش بی آزار شده بود !

 

من برم دیگه... 

قبل از اینکه برم حسی که دارم رو بنویسم - دو سال قبل رفتم وسط دریا و اون وسط سرم رو کردم زیر آب - احساس کردم یه چیز خیلی بزرگ کف آب بود - که دیده نمیشد و تصویر خیلی مبهمی داشت از سطح آب - اما خیلی بزرگ بود !

من رو خیلی ترسوند... شاید مدت ها بود اونقدر نترسیده بودم 

یه همچین حسی رو الان به خودم دارم - احساس میکنم شناور شدم روی سطح خودم - و دیگه نمیدونم چقدر عمق دارم و چی در درونم دارم

و از روی سطح که به خودم نگاه میکنم - یه چیز خیلی بزرگ در اون عمق میبینم... خیلی عظیم

نمیتونم خوب ببینمش - نمیتونم از این سطح پایین تر برم و قدرتم رو از دست دادم... انگار رها شدم روی پوسته ی خودم... 

اون کورسوهای نور و امید بهانه هایی شده بودند در ذهن من که یک مقدار فضا رو برای خودم روشن بکنم - که ببینم اون چیه که اونجاست

اما توهم بودند... و فقط انرژیم رو گرفتند

 

از خدا میخوام بهم انرژی بده - تا برم و ببینمش - ببینم چیه که اونجاست - خودم باید پیداش کنم - مطمئن شدم که هیچکس بهم کمک نمیکنه چون حتا کسی نمیتونه ببینش... 

 

صحبتای بچگونه ایه ! نباید در موردش حرف بزنم حتا - اما اینجا هم مثل اینجایی که الان نشستم و اینو مینویسم برهوته - پس مثل صحبت کردن با خودمه 

 

به یکم انرژی احتیاج دارم - چیزی که از دستش دادم فقط ، در راه به دست آوردنش - در مسیر توهم !

 

احساس میکنم توی جاده ای افتادم که خدا در انتهاش منتظرمه - نمیدونم اینی که اومد و بعد از افتادنم زیر شونه هامو گرفت کی بود - شاید خدا فرستادش برام - شایدم دیگه کسی رو نمیفرسته - شاید خودش بود... 

 

ولی در طول مسیر هم همیشه باهامه... من باید بتونم به جای کامبوج به اون چیزی فکر کنم که ذهنم پیداش کرده اما دستش بهم نمیرسه که بدتش بهم !

 

باید برم به سمت ذهنم و کشفش کنم - باید قلبمو دنبال کنم - اون راهو بلده... 

 

خدانگهدارمون !