انتهای اون چاه...
شکسته بود... درد داشت...
از شدت درد به خودش میپیچید و گاهی آرزوی مرگ میکرد...
سقوط دردناکی بود...
امیدش، تلاشش، احساس ناب و بی نظیر خروج از اون چاه تاریک...
همه و همه، بعد از سقوطش به انتهای چاه روش خراب شدند...
دردش حالا فقط درد تنهایی، ته اون چاه نبود...
حالا خرد و خمیر هم شده بود و وقتی به اون طناب پوسیده فکر میکرد، تمام وجودش رو درد فرا میگرفت...
ناگهان صدایی شنید... صدای عبور یک نفر از اون برزخ بی روح...
این بار حتا فکر نکرد... فریاد کشید... طوری با ناله فریاد میکشید که انگار با تمام وجودش از وضعیتی که درش قرار داشت بیزار بود...
باید میرفت بیرون...
درست شنیده بود... رهگذری که در حال عبور بود، به کنارهی دهانهی چاه اومد، و گفت: "چه بلایی سرت اومده؟ اون پایین چکار میکنی؟!"
براش داستان رو توضیح داد... رهگذر خیلی ناراحت شد...
گفت نگران نباش... هرطور شده میارمت بیرون...
و همینطور که به ظلم زمونه بد و بیراه میگفت، یک طناب محکم براش فرستاد پایین...
اون هم بی معطلی سر طناب رو گرفت...
اما تمام بدنش درد میکرد... نمیدونست چطور باید بره بالا، و فقط فکر پایان دادن به این وضعیت برزخی بود که بهش انرژی میداد...
یک مقدار که رفت بالا، احساس کرد دستش تیر میکشه...
به طناب نگاه کرد... پر از خارهای تیز بود...
دستش زخمی شد !
به رهگذر گفت: "این چجور طنابیه... این که سیم خارداره... من چطور بقیهاش رو بیام بالا؟!"
رهگذر گفت: "راستش تا الان هم خیلی طولش دادی... زودتر بیا بیرون..."
گفت: "من خیلی درد دارم... خیلی سختمه... حداقل یکم فرصت بده... این طنابت هم که همش خاره..."
رهگذر گفت: "همینو داشتم... حالا میتونی بیای بیرون یا یه فکر دیگه بکنم؟... "
گفت:" منظورت چیه؟ چه فکری؟ طناب دیگهای داری؟"
رهگذر گفت:" نه... فقط خسته شدم... میشه زودتر بیای بالا؟ "
خیلی ناراحت بود... نه دیگه توان تحمل سقوط داشت...
نه میتونست با اون سرعت و در اون شرایط و با اون طناب بره بالا...
دیگه کم کم صدای رهگذر درومد... "دیگه نمیتونم نگهش دارم... اگر ولش کردم منو ببخش"
در اون شرایط این صدا خودش منبع تولید درد بود...
پایین رو نگاه کرد... عمق زیاد بود...
بالا رو نگاه کرد... فاصله زیاد بود...
دستاش رو نگاه کرد...
زخم...
تصمیمش رو گرفت... یک بار برای همیشه...
به رهگذز گفت: "ممنونم بابت تلاشت... اما فرشتهی نجات من، تو نیستی... "
و بدون اینکه منتظر جواب بشه، طناب رو رها کرد...
اما این بار...
پایین نرفت...
رشد کرد... پرواز کرد... با تمام دردی که داشت...
یادش اومد که بال داشت برای پرواز...
به خاطر آورد که چطور کارش ختم شده بود به انتهای اون چاه...
بال زد... درد داشت اما بال زد...
بالا رفت... رفت و رفت...
تا جایی که دیگه دردی نبود...
چاهی نبود... رهگذری نبود... طناب پوسیده یا پر از خاری نبود...
آزادی... رها کرد خودش رو...
فقط خودش بود و خدا و بی کرانگی...
پرواز رو در آغوش گرفت...
بدرود گفت به اون پرندهی مردنی...
و حالا
فرشتهی نجات... برگشته بود سر جاش...