بایگانی تیر ۱۴۰۱ :: به نام تفاوت

به نام تفاوت

به نام تفاوت

درود به شما

با تشکر از اینکه از وبلاگ من بازدید می کنید.

در صورت تمایل میتونید برای ارتباط با من از آیدی Unsane در تلگرم استفاده کنید.

یعنی

https://telegram.me/Unsane

لینک کانال تلگرم :

https://telegram.me/Phree

شاد و سلامت و موفق باشید.

بایگانی

۱ مطلب در تیر ۱۴۰۱ ثبت شده است

اون روز توی مدرسه بهشون گفتن فردا همتون میتونید اسباب بازی هاتون رو بیارید و با هم بازی کنید

 

همه خوشحال شدند و هیجان و هیاهوی خاصی به راه شد

 

اون هم خیلی خوشحال بود چون میتونست بهترین اسباب بازی دنیا که فقط خودش اون رو داشت رو بالاخره به بقیه نشون بده

 

اون اسباب بازی اعجاب انگیز، یه تیله بود... تیله‌ای که در شرایط خاص و شاید به خاطر یک سری خطا در فرآیند تولیدش به شکل بسیار عجیب و زیبایی درومده بود

 

داخلش رگه های رنگی به صورت خیلی خاصی پخش شده بودند و در تمام اون تیله مثل یک ریشه توزیع شده بودند

 

نگاه کردن بهش مثل نگاه کردن به یک عضو جاندار بود که رگ‌های زیادی داره

 

اون توی شب هم ظاهر خاصی داشت... نگاه کردن بهش احساس خیلی خوبی میداد

 

انگار که زنده بود و روحی داخلش جریان داشت

 

اون واقعن زیباترین و خاص ترین اسباب بازی دنیا بود

 

اون شب تا صبح از شدت هیجان نتونست بخوابه... فکر فردا و اینکه بالاخره این تیله‌ی افسانه‌ای رو به بقیه نشون میده و بهشون میگه که چه خواص جادویی‌ای داره، نذاشت که چشم روی هم بذاره

 

بالاخره صبح شد... با ذوق و شوق خاصی لباسش رو پوشید و تیله رو گذاشت توی جیبش و راهی مدرسه شد

 

توی راه دائم داشت صحنه‌ی نشون دادنش به دوستاش رو مرور می‌کرد و هیجان زده می‌شد

 

به مدرسه رسید و وارد حیاط شد... تمام بچه‌ها توی حیاط بودند... اونجا غلغله بود...

 

هرکدوم از اونها بهترین اسباب بازی خودش رو آورده بود... ماشین کنترلی... هلیکوپتر... روبات سخنگو... اسلحه‌ی ابرقهرمانی و...

 

همشون داشتن با حیرت به اسباب بازی‌های همدیگه نگاه می‌کردن و در مورد اسباب بازی‌های خودشون با هیجان صحبت میکردن و اونا رو نشون بقیه میدادن...

 

وقتی که این صحنه رو دید یک مقدار رفت توی فکر...

 

دستش رو کرد توی جیبش و تیله‌‌اش رو محکم گرفت توی مشتش...

 

از اون اسباب بازی‌ها خیلی زیاد دیده بود... تقریبن توی هر مغازه‌ی اسباب بازی فروشی‌ای میشد یکیشون رو پیدا کرد...

 

اما مثل تیله‌ی خودش رو هرگز جایی ندیده بود... و میدونست که وجود نداره...

 

اما وقتی اون هیایو رو دید، تیله‌اش رو از جیبش درآورد و نگاه کرد... و بعد به اسباب بازی های بقیه نگاه کرد... این کار رو چند بار انجام داد...

 

در ذهنش چیزهای زیادی می‌گذشت...

 

یه مرتبه یاد بهترین همکلاسیش افتاد و اون رو بین بچه‌ها دید و خوشحال شد...

 

حس کرد باید بره و با اون در مورد تیله‌ی جادوییش صحبت کنه... بنابراین رفت پیشش...

 

همکلاسیش که مشغول تفنگ بازی بود، تا اون رو دید بهش گفت سلااااام، تو اسباب بازیت چیه؟ تنفگه یا ماشین؟

 

و نگاهی به دستش کرد و گفت تیله بازی میکنی؟ و بعد خندید و گفت اگه تفنگ آوردی بیا تفنگ بازی و شروع کرد به شلیک کردن به دوستش و رفت...

 

اونم همینطور که بهش نگاه می‌کرد لبخندی زد و تیله‌اش رو توی مشتش گرفت و رفت یه گوشه...

 

یکمی ایستاد و روش رو برگردوند... و پشت به جمعیت نشست...

 

تیله‌اش رو گذاشت روی زمین...

 

خورشید داشت بهش می‌تابید... و نور که از لابلای اون رگه‌های زیبا عبور می‌کرد رنگی می‌شد و به شکل بسیار قشنگی روی زمین مینشست...

 

غرق در زیبایی اون تیله شد...

 

بچه‌ها مشغول بازی با اسباب بازی‌های خودشون بودن... و اون هم در دنیای خودش با بهترین و زیباترین اسباب بازی دنیا سرگرم بود...

 

کسی اون و تیله‌اش رو نمیدید... اما اون گوشه... زیر نور خورشید... و غرق شدن در زیبایی‌های بی پایان اون تیله براش دنیایی می‌ساخت که حاضر نبود با کسی که هیچ درکی نمیتونه ازش داشته باشه سهیمش کنه...

 

اون روز پر از تنهایی بود... اما یه تنهایی خاص... با چیزی که زیباییش به بی مانند بودنش بود...

 

صدای آژیر آمبولانس یکی از بچه‌ها، چرخیدن پره‌ی هلیکوپتر یکی دیگه، کشیدن شدن لاستیک ماشین کنترلی اون یکی دوستش روی زمین و خنده و هیجان هم مدرسه‌ای هاش میومد...

 

و زیباترین تیله‌ی دنیا داشت دور خودش میچرخید و یکی از قشنگ‌ترین تصاویر دنیا رو روی زمین خلق می‌کرد...

 

 

 

 


این داستان دیشب به ذهنم رسید

بارها به ورژن‌های مختلفش فکر کردم و دیشب به این صورت در ذهنم مجسمش کردم و گفتم این ورژنش رو بنویسم

همه‌ی ما ممکنه در شرایطی بوده باشیم که یک ویژگی یا خصلت خاص در خودمون پیدا کرده باشیم که از سمت دیگران هیچ درک درستی در موردش وجود نداره

چیزی که برای ما خیلی منحصر بفرده و به نظرمون وجه تمایز ما با بقیه‌است، اما چندباری که نشون بقیه دادیمش یا در موردش صحبت کردیم، متوجه شدیم که به هیچ وجه تحلیل نمیشه و فیدبک خوبی نگرفتیم

بنابراین با خودمون بردیمش به یک دنیای دیگه در خیالاتمون، و اونجا باهاش زندگی می‌کنیم

اونجا ممکنه یک دوست خیالی هم داشته باشیم که عاشق اون ویژگی ماست و به راحتی در موردش باهاش صحبت می‌کنیم

و اون هم همیشه واکنش‌‌های عالی‌ای نسبت بهش نشون میده

اینطوریه که اون حس، اون ویژگی یا اون صفت رو زنده نگه می‌داریم... گرچه نتونستیم در دنیای واقعی کسی رو پیدا کنیم که بتونه ببینش...

زنده نگهش میداریم تا شاید روزی این اتفاق افتاد، و کسی یا کسانی پیدا شدند که اون رو دیدند، و دیگه نیازی به مخفی کردنش نبود

و میتونستیم با خیال راحت خود واقعیمون باشیم... همون چیزی که اصلی‌ترین قسمت‌هاش رو همیشه مخفی کردیم...

تا اون روز... خورشید می‌تابه...