همیشه تو خودم بودم ! یادش بخیر تو خودم خیلی خوب بود !
خیلی شلوغ بود ! همیشه یه داستانی واسه درگیری وجود داشت ! همیشه درگیر بودم
یادمه تا مدتی یپش که تو خودم بودم هرشب یه چیزی میومد رو کاغذ !
یهو شرایط تغییر کرد ! یه سری آدم به اطرافیانم اضافه شدند که ناخوداگاه باهاشون در ارتباطم !
یه سری چیزا عوض شدن ! در کل حس می کنم شرایطی پیش اومد که خودم خودم رو از تو خودم کشیدم بیرون !
میگن گرم شدی ! میگن حرف میزنی باهامون ! ولی احساس خوبی نسبت به حرفایی که میزنن ندارم
شاید اون حرفایی که قبلا می نوشتم تبدیل شدن به هزاران حرف "مفتی" که روزانه با این افراد جدید میزنم !
دوست دارم برگردم تو خودم ! اونجا خیلی خوب بود !
با خودم حرف بزنم ! حس داشته باشم ! حس می کنم هیچکس بهتر از خودم نمیتونه بهم کمک بکنه
این بیرون خیلی یه نواخت و تکراریه !
فکر می کنم با خودم راحت ترم !
یه زمانی شب ها بیدار بودم و روزها می خوابیدم ! از همیشه فقط تاریکیش رو میدیدم و تنهایی و انزوا
اون موقع بود که فکرم کار می افتاد ! میگن معاشرت بر دانایی می افزاید اما تنهایی مکتب نبوغ است
و من به این جمله رسیدم واقعا ! همین الان که دارم این مطلب رو می نویسم دیگه نمی دونم چی باید بنویسم !
چون از بودن با آدما و افکار تکراریشون چیزی که بهت اضافه نمیشه هیچ - افکارتم کم کم رنگشون عوض میشه
باید برگردم تو خودم ! خیلی امن و خوبه ...